پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

تفنگت را زمین بگذار(مشیری)

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتش‌بار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار 

 

فریدون مشیری

هنگام فرودین که رساند( ملک الشعرای بهار)

 

 

هنگامِ فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزارِ دیلم و طرفِ سپید رود

کز سبزه و بنفشه و گل هایِ رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جایِ دگر بنفشه یکی دسته بدروَند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهایِ گونه گونه زده چون جنگیان به خود

اشجار گونه گون و شکفته میانشان
گل هایِ سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوحِ آزمونه که نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدّی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود

آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بُن ازین رو تارک به ابر سود

بگذر یکی به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود

آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان کاخ های تازه بدان زیب و آن نمود

از تیغِ کوه تا لبِ دریا کشیده اند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود

آن بیشه ها که دستِ طبیعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بی مددِ باغبان و کود

ساری نشید خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ کوته خوانَد همی سرود

آن از فرازِ منبر هر پرسشی کند
این یک ز پایِ منبر پاسخ دَهَدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
یک سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود

آن یک نهاده چشم، غریوان به راهِ جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالـﮥ نای و صفیرِ رود

آن شاخ هایِ نارنج اندر میانِ میغ
چون پاره هایِ اخگر اندر میانِ دود

بنگر بدان درخش کز ابرِ کبود فام
برجَست و رویِ ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامـﮥ طلا
کژمژ خطی کشد به یکی صفحـﮥ کبود

بنگر یکی به رودِ خروشان به وقتِ آنک
دریا پیِ پذیره اش آغوش برگشود

چون طفلِ ناشکیبِ خروشان ز یادِ مام
کاینک بیافت مام و در آغوشِ او غنود

دیدم غریو و صیحه دریایِ آسکون
دریافتم که آن دلِ لرزنده را چه بود؟

بیچاره مادری ست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود

داند که آفتاب، جگر گوشگانش را
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمین نمود

زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ بر گذاشته فریادِ رود رود !

بنگر یکی به منظرِ چالوش کز جمال
صد ره به زیب و زینتِ مازندران فزود

زان جایگه به بابُل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود

بزدای زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اینجا بوَد که زنگ به آهن توان زدود

 

 

ملک الشعرای بهار

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر (سیمین بهبهانی)

 

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 

 

سیمین بهبهانی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر(م .آزاد)

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مه من ، شکوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
نه بنفشه یی،
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ های روشن!
گل من ، میان گلهای کدام دشت خفتی؟
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشه مهر، شکسته شیشه ی دل.
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته.
همه شاخه ها شکسته.
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم.
در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم...


 

محمود مشرف تهرانی (م.آزاد)

با همه لحن خوش آوائیم(محمد رضا آغاسی)

با همه‌ی لحن خوش‌آوائیم
در به‌در کوچه‌ی تنهایی‌ام

ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه‌ی تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی
مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی

هر که به دیدار تو نائل شود
یک‌شبه حلّال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه‌ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه‌ی جان من است
نامه‌ی تو خطّ امان من است

ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده‌ی دیدار ما…

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه‌ی مشعر، کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

روا مباد که بر بنده‌ات نظر نکنی
روا مباد که ارباب جز تو بگزینم

چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم
ز لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم

 

 

محمد رضا آغاسی

دو بیتیهای: خوشا آنانکه الله یارشان بی(باباطاهر)

خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
**
دلم میل گل روی ته دیره
سرم سودای گیسوی ته دیره

اگر چشمم بماه نو کره میل
نظر بر طاق ابروی ته دیره
**
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
**
غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم

غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
**
غم و درد مو از عطار واپرس

درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند
تو که جان و دلی یکبار واپرس
** 
دلت ای سنگدل بر ما نسوجه
عجب نبود اگر خارا نسوجه

بسوجم تا بسوجانم دلت را
در آذر چوب تر تنها نسوجه
** 
خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی 
بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی

ته که هرگز نسوته دیلت از غم
کجا از سوته دیلانت خبر بی

 

  بابا طاهر

 

 

ای دل ساده بکش درد (پرواز همای)

 

ای دل ســاده بکــش درد کـه حقت این است        
از زمانـــه بشـو دل ســرد کـه حقت این است

هر چــه گفتـــم مشــو عـاشق نشنیدی حالا        
همچــو پائیــــز بشــو زرد کـه حقت این است

دیــــــدی آخـــر دم مـــردانــــه بجــز لاف نبـــود       
بـــکش از مــردم نامـــــرد کـه حقت این است

آنچــه بــر عـــــاشق دل خستـــه روا دانستی       
فلک آخــــــر ســــرت آورد کـه حقت این است

خمــارم، خمــارم، خمــارم مـن
من از لولی وشــان می گســــارم        

خراب آواره ای مجنـــــون تبــــــارم
که جز مستی به سر اندیشه ای دیگر ندارم        

که جادوئی به جز صافی نمی آید به کــــارم
بی قـــــــرارم، بـی قـــــــرارم، بـی قـــــــرارم        

ســـــر ز مستی، مـــــی پرستی، بر نــدارم
 
بیا ساقی، بده جامی، خمارم من       
که شبها در هـوس در انتظارم من

چنان ساقی به ساغر باده را مستانـه می ریزد       
که گوئی خون دل از شیشه در پیمانه می ریزد

مـــن و تـــو آشنای فصل های مشترک بودیــــم        
کنـــون طرح جــــدائی بین ما بیگانــــه می ریزد


بیا ساقی، بده جامی، خمارم من       
که شبهـا در هوس در انتظارم من

بده می می، بده می می، که تا می جان دهد ما را        
بده می می، بده می می، کـه می فرمان دهد ما را

بپوشان پــرده از زاهــــــــد، که وی حرمــان دهد ما را        
به ساقی تازه کن پیمـــان، که وی ایمــــان دهد ما را

بیا ساقی، بیا ساقی، بیا بنشین کنارم       
همایم من، همایم من، هم آواز هـــزارم

بیا و بوسه ای بر لب گـــــــذارم

 

 

پرواز همای

باز ای الهه ناز(کریم فکور)

باز… ای الهه ناز
با دل من بســـاز
کین غم جانگداز
برود ز برم
گـــر… دل من نیاسود
از گناه تو بود

بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز… میکنم دست یاری ، بسویت ، دراز ،
بیا تا غم خود را ، با راز و نیاز ـ زخاطر ببرم
گر… نکند تیرخشمت ، دلم را ، هدف ،

بخدا همچون مرغ پرشور و شعف ، بسویت بپرم
آنکه او به غمت دل بندد چون من کیست…
ناز تو، بیش از این بهر چیست
تو الهه نازی، در بزمم، بنشین

من تورا وفادارم،
بیا که جز این، نباشد هنرم

این همه بی وفایی، ندارد، ثمر
بخدا اگر از من، نگیری، خبر

نیابی اثرم


کریم فکور

http://mamakaroni.blogfa.com/8510.aspx

فریدون چو شد بر جهان کامگار(فردوسی)


فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار

به رسم کیان تاج و تخت مهی
بیاراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی
گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوریها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهرهٔ شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر
بکوش و به رنج ایچ منمای چهر

ورا بد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور

نماند چنین دان جهان برکسی
درو شادکامی نیابی بسی

فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
به مادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز
همی داشت روز بد خویش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان راز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز
چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز

بیاراست چون بوستان خان خویش
مهان را همه کرد مهمان خویش

وزان پس همه گنج آراسته
فراز آوریده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد
دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند

که ای شاه پیروز یزدانشناس
ستایش مر او را زویت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت
بد اندیشگان را نگون باد بخت

ترا باد پیروزی از آسمان
مبادا بجز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه
ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآمیختند
به تاج سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش
بدان خرمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید بادا چنین شهریار
برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون به گرد جهان
بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید
هر آن بوم و برکان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد
چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت
به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی

 

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/fereydoon/sh1/

 

تنیده یاد تو در تار و پودم، (ابوالقاسم لاهوتی)


تنیده یاد تو در تار و پودم، میهن، ای میهن!
بود لبریز از عشقت وجودم، میهن، ای میهن!
 
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی
فدای نام تو بود و نبودم، میهن، ای میهن!

فزونتر گرمی مهرت اثر می کرد چون دیده
به حال پر عذابت می گشودم، میهن ای میهن

به هر مجلس به هر زندان، به هر شادی به هر ماتم
به هر حالت که بودم با تو بودم، میهن، ای میهن!

اگر مستم اگر هوشیار، اگر خوابم اگر بیدار
بسوی تو بود روز سجودم، میهن، ای میهن!
 
بدشت دل گیاهی جز گل رویت نمی روید
من این زیبا زمین را آزمودم، میهن ای میهن

 

 

ابوالقاسم  لاهوتی

میرود آب رخ از باده ی گلرنگ مرا (خواجوی کرمانی)

میرود آب رخ از باده ی گلرنگ مرا
میزند راه خرد زمزمه ی چنگ مرا

دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا

من که بر سنگ زدم شیشه ی تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

مستم از کوی خرابات ببازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا

ای رخت آینه ی جان می چون زنگ بیار
تا ز آئینه ی خاطر ببرد زنگ مرا

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

نشد از گوش دلم زمزمه ی نغمه ی چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
 

خواجوی کرمانی

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام (مولوی)

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
 
هم در پی بالائیان ،  هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
 
آهم چو برافلاک شد  اشکم روان بر خاک شد   
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
 
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
 
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ،  سامانه را گم کرده ام
 
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند باخوداین غزل ، دیوانه را گم کرده ام
 
گر طالب راهی  بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت وبا خودمی سرود ،پروانه راگم کرده ام
 
چون نور پاک قدسی اش دیدم براو شیدا شدم
گفتم که ای جانان جان دردانه را گم کرده ام
 
گفتا که راه خانه ات را گر ز دل جویا شوی
چندین ننالی روز و شب  فرقانه را گم کرده ام
 
این گفت وازمن دورشد چون موسی اندرطورشد 
دل از غمش ویرانه شد ، ویرانه را گم کرده ام

 

 

حضرت مولوی

ای شما پرندگان دور:سالیان سبز،سالیان کودکی!(نادر نادر پور)

ای شما پرندگان دور:
سالیان سبز،
سالیان کودکی!

سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین،
روزگار خردسالی من و جهان،
سالیان خاکبازی من و نسیم،
تیله‌بازی من و ستارگان،

تاب خوردن من و درخت با طناب نور.
ای پرندگان جاودانه در عبور:
سالیان سبز،
سالیان کودکی!

سالیان قصه‌های ناشنیده‌ای که دایه گفت
– قصه‌های دیو، قصه‌های حور –
سالیان شیر و خط و سالیان طاق و جفت،
سالیان گوجه‌های کال و تخمه‌های شور،
سالیان خشم و سالیان مهر،
سالیان ابر و سالیان آفتاب،
سالیان گف – میان دفتر سفید –

پر – میان صفحه‌ی کتاب –
سالیان همزبانی قلم
با مداد سوسمار اصل،
سالیان جامه‌های کازرونی چهار فصل
چهره‌های ساده عروسکی،
سالیان سبز،
سالیان کودکی.
سالیان "رفتن علی کنار حوض".
"طوطی رضا"،
"آش، سرد شد"،
"سار از درخت پر کشید"،

سالیان فتح رستم و شکست اشکبوس،
جنگ موش و گربه عبید،
بوی جوی مولیان رودکی،
سالیان صبح خیزی بزرگمهر،
کامرانی برادران برمکی،

سالیان سیز
سالیان کودکی!
سالیان باغ بی‌درخت مدرسه،
ترکه‌های تازه‌ی اناز،
دست‌های کوچک کبود،
سالیان خنده و سلام و بازی و سرود.
سالیان آن کلاس درس

– آن دژ گشاده در طلایه‌ی افق،
آن در گشوده بر سپیده‌ی بهشت –
سالیان آن یگانه تخته‌ی سیاه

با گچ سفید سرنوشت،
سالیان خامی خیال،
سالیان پاکی سرشت.
ای شما پرندگان دور:
سالیان بی‌نشان کودکی!
سالیان مهربانی خدا!
من کجا، شما کجا؟

من دگر نه آن کسم که پیش چشم اوستاد
بر جبین تخته‌ی سیاه، داغ واژه‌ی سفید می‌نهاد
حالیا، منم که در حضور سرنوشت
با سر سفید، شرمم آید از سیاهی سرشت

می‌هراسم از سؤال و می‌گریزم از نگاه،
با لب خموش، می‌رسم به‌انتهای راه.
آری ای پرندگان سالیان دور!
ای ستارگان آسمان صبحگاه!

بنگرید، این منم:
بر ضمیر لوحه‌ای سفید،
نقش نقطه‌ای سیاه.

 

نادر نادر پور

دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم( عراقی)

دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی الجمله این و آن نمی‌دانم
 
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
 
به جز غوغای عشق تو ، درون دل نمی‌یابم
به جز سودای وصل تو ، میان جان نمی‌دانم
 
چه آرم بر در وصــلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم
 
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمی‌دانم
 
دلم سرگشــته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم
 
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
وگر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم
 
مرا با توسـت پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم
 
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم
 
چه بی روزی کسم یا رب! که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم
 
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران، چنین پنهان؟ نمی‌دانم
 
به امید وصـــــال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمــان نمی‌دانم؟
 
نمی‌یابم تو را در دل‌، نه در عالم، نه در گیتی

کجــا یابم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم
 
عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟! نمی‌دانم
 
همی دانم که روز و شب، جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتــــــابی یا مـه تابان؟! نمی‌دانم
 
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شـــد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمی‌دانم
 
دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی الجمله این و آن نمی‌دانم
 
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
 
به جز غوغای عشق تو ، درون دل نمی‌یابم
به جز سودای وصل تو ، میان جان نمی‌دانم
 
چه آرم بر در وصــلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم
 
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمی‌دانم
 
دلم سرگشــته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم
 
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
وگر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم
 
مرا با توسـت پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم
 
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
 مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم
 
چه بی روزی کسم یا رب! که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم
 
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران، چنین پنهان؟ نمی‌دانم
 
به امید وصـــــال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمــان نمی‌دانم؟
 
نمی‌یابم تو را در دل‌، نه در عالم، نه در گیتی
کجــا یابم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم
 
عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟! نمی‌دانم
 
همی دانم که روز و شب، جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتــــــابی یا مـه تابان؟! نمی‌دانم
 
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شـــد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمی‌دانم 

 

فخر الدین عراقی

http://ba2inam.mihanblog.com/post/3597

دیدم گل تازه چند دسته (سعدی)

 

 

دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته

بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش

من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم

با آن که بضاعتی ندارم
سر مایه طاعتی ندارم

رسمست که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر

اى بار خدای عالم آرای
بر بنده پیر خود ببخشای

بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد

 

 

شیخ اجل سعدی

برخیز شتربانا بربند کجاوه ( ادیب الممالک فرهانی)

 

 

 

برخیز شتربانا بربند کجاوه 
کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه‌ام آتشکده پارس نمودار

از رود سماوه ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن به سوی ارض تهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرخامه
این واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملک عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار

بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
هشدار که سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهنای زمین دامن الطاف
بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف
اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف

آن را که درد نامه‌اش از عجب و ز پندار

با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو می‌خواهی از فیل نیاید
رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید
تا کید تو در مورد تضلیل نیاید

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجّاشی اوضاع شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانه 
وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه

کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار

بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر 
کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملَک را نگر ای خواجه بهادر 
کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر 
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر

آن را که خبر نیست فگار است ز افکار

زی کشور قسطنطین یک راه بپویید 
وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و به قسیس بگویید
کزنامه انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هر خاک مرویید 
وز باغ نبوت گل توحید ببویید

چونان که ببویید مسیحا به سر دار

این است که ساسان به دساتیر خبر داد 
جاماسپ به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک برنا پدر پیر خبر داد 
بودا به صنم خانه کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد 
وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد

ربیون گفتند و نیوشیدند احبار

از شق سطیح این سخنان پرس زمانی 
تا بر تو عیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی 
از کنگره کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی
آرد به مداین درت از شام نشانی

بر آیت میلاد نبی سید مختار

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد 
مولای زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید 
پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد 
این بس که خدا گوید ماکان محمد

بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار

اندر کف او باشد از غیب مفاتیح 
واندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح
 نوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملِک العرش به ما ساخته تصریح 
وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح

سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار

ای لعل لبت کرده سبک سنگ گوهر را 
وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروی به امر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را 
وآهوی ختن نافه کند خون جگر را

تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار

موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع 
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شائول به یثرب شده از جانب تبّع 
تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع
ای از رخ دادار برانداخته برقع 
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع

در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار

تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را 
پرداختی از هرچه به جز دوست حرم را
برداشتی از روی زمین رسم ستم را 
سهم تو دریده دل ایوان دژم را
کرده تهی از اهرمنان کشور جم را 
تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را

بر تخت چو بر چرخ بر این ماه ده و چار

ای پاک تر از دانش و پاکیزه تر از هوش
دیدیم تو را کردیم این هر دو فراموش
دانش ز غلامیت کشد حلقه فرا گوش 
هوش از اثر رأی تو بنشیند خاموش
از آن لب پر لعل و از آن باده پر نوش 
جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش

خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار

برخیز و صبوحی زن بر زمره مستان 
کاینان ز تو هستند در این نغز شبستان
بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان 
کو سوخته سرو و چمن و لاله بستان
داد دل بستان ز دی و بهمن بستان
بین کودک گهواره جدا گشته ز پستان

مادرش به بستر شده بیمار و نگون سار

ماحت به محاق اندر و شاهت به غری شد 
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انده ز سفر آمد و شادی سفری شد 
دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
وآن اهرمن شوم به خرگاه پری شد
پیراهن نسرین تن گلبرگ طری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بساتین را منقار بریدند 
اوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکم خواره به گلزار چریدند 
گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند 
یاران بفرختندش و اغیار خریدند

آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم 
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم 
اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم
وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیم 
ماییم که از دریا امواج گرفتیم

و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار

درچین و ختن ولوله از هیبت ما بود 
در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود 
غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود
صقلیه نهان در کنف رأیت ما بود 
فرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم
وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم 
وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو ختن از ترک ستاندیم 
ماییم که از خاک بر افلاک رساندی

نام هنر و رسم کرم را به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم 
در داو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم 
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم 
ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار

ای مقصد ایجاد سر از خاک به در کن 
وز مزرع دین این خس و خاشاک به در کن
زین پاک زمین مردم ناپاک به در کن
 از کشور جم لشکر ضحاک به در کن
از مغز خرد نشئه تریاک به در کن 
این جوق شغالان را از تاک به در کن

وز گله اغنام بران گرگ ستمکار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته 
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می‌ناب گرفته 
وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته 
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته‌است فضا را 
از دود و شرر تیره نموده‌است فضا را
آتش زده سکان زمین را و سما را 
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطه رحمت حق بهر خدا را 
زین خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار

چون بره بیچاره به چوپانش نپیوست 
از بیم به صحرا در نه خفت و نه بنشست
خرسی به شکار آمد و بازوش فرو بست 
با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست
شد بره ما طعمه آن خرس زبردست 
افسوس از آن بره نوزاده سرمست

فریاد از آن خرس کهنسال شکمخوار

چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن 
خادم پی خوردن شد و بانو پی خفتن
جاسوس پس پرده پی راز نهفتن
 قاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن

وآمد سر همسایه برون از پس دیوار

ای قاضی مطلق که تو سالار قضایی 
وی قائم بر حق که در این خانه خدایی
تو حافظ ارضی و نگهدار سمایی 
بر لوح مه و مهر فروغی و ضیایی
در کشور تجرید مهین راهنمایی 
بر لشکر توحید امیرالامرایی

حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار

در پرده نگویم سخن خویش علی الله 
ا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چه
برخیز که شد روز شب و موقع بیگه 
بشتاب که دزدان بگرفتند سر ره
آن پرده زرتار که بودی به در شه 
تاراج حوادث شد با خیمه و خرگ

در دار نمانده‌است ز یاران تو دیّار

با فر خداوند تعالی و تقدس 
از لوث زلل پاک کن این خاک مقدس
در دولت شاهی که در این کاخ مسدس 
با تاج مرصع شد و با تخت مقرنس
پرداخت صف باغ زهر خار و ز هر خس 
بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس

بسیار برش اندک و زو اندک بسیار

شاه ملکان حامی دین شاه مظفر 
کز او شده بر پا علم دین پیمبر
از داد نگین دارد و از دانش افسر 
ماه است به چرخ اندر و شاه است به کشور
چون او نه یکی شاه در این توده اغبر 
چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر

وین هر دو پدید است ز گفتار و ز دیدار

با فر تو ای شاه رعیت نخورد غم 
با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم
از شرم کف راد تو گوهر ندهد یَم 
جز بر در تو گردن گردون نشود خم
از مهر تو جُسته‌است بشر جان و شجر نم 
از بیم تو کرده‌است قدر خوف و قضا رم

وز هول تو گشته‌است تعب زار و ستم خوار

تو سایه آن ذات همیون قدیمی 
پیروزگر از فره یزدان کریمی
بگزیده آن داور رحمان و رحیمی 
بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی
از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی
 دارای عصا و ید بیضای کلیمی

هم دشمن جادویی و هم آفت سحار

این ملک خداداده خداوند ترا داد 
وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد
تا شاخ ستم را بکنی ریشه ز بنیاد 
وین ملک ز داد تو شود خرم و آباد
در دولت خود تازه کنی رسم و ره داد 
با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد

وز دست حوادث ببری خاتم زنهار

زنهار خوران را فکنی ریشه به خون بر 
بیدادگران را کنی از تخت نگون بر
ای بسته دل عشق به زنجیر جنون بر
 دانش بر کلکت پی تعلیم فنون بر
آن را که به کار تو بگوید چه و چون بر 
ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر

کاندر دو جهان نیست تو را جز به خدا کار

دستور خردمند تو را بخت قرین است 
زیرا که امین شه و فرزند امین است
بر ملک امین است و بر اسلام معین است
 پرورده اخلاق ملک ناصردین است
میراث تو زان پادشه عرش مکین است 
او را به سر و جان تو ای شاه یمین است

کز مهر تو زار آید و از غیر تو بیزار

ویش به رخ ما در فردوس گشوده‌است 
عدلش همه گیتی را فردوس نموده است
کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده است 
دین در کنفش رخت کشیده‌است و غنوده است
قهرش سر بی دینان با تیغ دروده‌است 
تا تیرگی از آینه ملک زدوده است

وز صارم دین شسته و پرداخته زنگار
 

 

ادیب الممالک فرهانی

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست(مولوی)

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

 

مولوی

 http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh441/

دو سه شبه که چشمام به دره(جنتی عطایی )

دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
می خوام که دل به دریا بزنم
 حرفو بک جا بزنم
چرا کسی نمیگه به من
عشق و امیدم به کجا رفته ه ه
شبا اگه تنها بمونم
با غصه ها تو دنیا بمونم
به کی آخه می تونه بگه
که پشیمونه که چرا رفته
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره 

 

 

ایرج جنتی عطا یی

 

ای ساقی آرامم کن (معینی کرمانشاهی)

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی
کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی

از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه
تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

سرمست و شیدایم کن

 

معینی کرمانشاهی

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم (اخوان ثالث)

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه برآندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
 

 

مهدی اخوان ثالث

http://harfedel42.blogfa.com/1389/02

دوباره باز خواهم گشت (کیوان شاهبداغی)

دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه
ولی یکبار دیگر ،  باز خواهم گشت
و چشمان تو را ، با نور خواهم شست

و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر ،  دست خواهم داد
به زلف کودکان ، گیلاس خواهم زد
نوازش های مادر را ، دوباره زنده خواهم کرد

زن همسایه را ،  نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد
به ننوی یتیمان ، من تکان از عرش خواهم داد
به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد
به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد
به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد
به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد
گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد
کمرهای خمیده از شقاوت ،  راست خواهم کرد

برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت
دوباره مزه لبخند را ،  من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه
رسوم عشق ورزی را ،  دوباره زنده خواهم کرد
برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد
برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد

ز رخسار پدر ،  من شرمساری را
ز چشم مادران ، من اشک و زاری را

تباهی را ، تباهی را ، تباهی را ، دوایی تازه خواهم داد
برادر با برادر ، صلح خواهم داد
به خواهر ، مهربانی ، یاد خواهم داد
به مردم بانگ خواهم زد:
هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را
که من سر مشق های تازه خواهم داد
برای صبح فردا ، مشقتان این است

هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق
و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است
و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است
سیاهی ها  ز دفترهای قلب خویش برگیرید

کنون با خط خوش ، زیبا
در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید
خدا نور است ، زیبایی است
خدا آزادگی را دوست می دارد
و می خواهد که بند هر اسارت را

ز فکر و روح و دست و پای ، برگیرید
و مشق عشق ، خواهم داد
و آغوش محبت ، باز خواهم کرد
و مادر را دوباره از سرای سالمندان ، من به سوی خانه خواهم برد
و پیران را دوباره ، گوهر هر خانه خواهم کرد
پدرها را ،  نوازش های کودک ، یاد خواهم داد
به دست کودکان ، نان و پنیر و عشق ، خواهم داد

دوباره با سعادت بندگی کردن
خدایی زندگی کردن
سروشی تازه خواهم داد
به نام عشق و زیبایی ، دوباره خطبه خواهم خواند
و عزت را ، دوباره زنده خواهم کرد
به انسان یاد خواهم داد
بهایش را ، قرار با خدایش را
به باران بارش رحمت
به دریا زایش گوهر
به تن ها ، شوق آزادی
به اندیشه ، رهایی

یاد خواهم داد
به باغ خشک و بی حاصل
هزاران بوته ی بابونه خواهم داد
 به نجوای شبانگاهان ، دو صد لبیک
به باغ زرد پاییزی ، قبای سبز
به رود ساکت و خاموش ، خروش تازه خواهم داد
و هر چه رسم بد عهدی
ز پهنای زمین برچیده خواهم کرد
نمی گویم چه هنگام ، از کدامین راه
لیکن باز خواهم گشت

به ابر آسمان ، باران
به باران ، شوق باریدن
به بارش ، شوق رویاندن
به رویش ، باور گندم
به گندم ، حسرت سفره
به سفره ، شرم نان آور
به نان آور ، طلوع صبح صادق را
خدا را ،  یاد خواهم داد

 به حکام زمان عشق به مردم را
به مردم باور خود را
به عالم شمع دینداری
به دینداران ، سلوک عشق ورزی ، یاد خواهم داد
برای هفت سین عیدتان ، آری
سحرگاهان ، سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی ، هدیه خواهم کرد

به محنت پیشه گان ، امید
به پر بشکستگان ، پرواز
به ره گم کردگان ، مشعل
به حق گم کردگان ، میزان
به تنها ماندگان ، یاران
به غرقه گشته گان ، یزدان
به یلدا روزگاران ، من بهاران
هدیه خواهم داد

نمی دانم کدامین روز آدینه
ولی با تو صبور منتظر ، آهسته می گویم
سرای عشق را یکبار دیگر ، آب و جارو کن
منم "مهدی"
دوباره باز خواهم گشت

 

 

 کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/12

روزها فکر من این است و همه شب سخنم(مولوی)

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
 
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم

 

       مولوی

http://sara-tanha.blogsky.com/category/cat-4

 

ابلیس ای خدای بدیها تو شاعری(نادر نادر پور)

ابلیس ای خدای بدیها تو شاعری
من بارها به شاعری ات رشک برده ام

شاعر تویی که این همه شعر آفریده ای
غافل منم که این همه افسوس خورده ام

عشق و قمار شعر خدا نیست شعر توست
هرگز کسی به شعر تو بی اعتنا نماند

غیر از خدا که هیچ یک از این دو را نخواست
در عشق و در قمار کسی پارسا نماند

زن شعر توست با همه مردم فریبی اش
زن شعر توست با همه شورآفریدنش

آواز و می که زاده طبع خدا نبود
این خوردنش حرام شد آن یک شنیدنش

در بوسه و نگاه تو شادی نهفته ای
در مستی و گناه تو لذت نهاده ای

بر هر که در بهشت خدایی طمع نبست
دروازه بهشت زمین را گشاده ای

اما اگر تو شعر فراوان سروده ای
شعر خدا یکی است ولی شاهکار اوست

شعر خدا غم است، غم دلنشین و بس
آری غمی که معجزه آشکار اوست

 

 

نادر نادر پور

نشد یک لحظه از یادت جدا دل(ابوالقاسم لاهوتی)

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل، مرحبا دل

ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل، مرحبا دل

از این دلدار من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل

بشد خاک و ز کویت برنخیزد
زهی ثابت قدم دل، باوفا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل ، مرحبا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل ، مرحبا دل

 

 

ابوالقاسم لاهوتی

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، (مهدی عابدینی)

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب نیارم، رفته‌است قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی، بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی،خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی، تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند، جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند، جز گرد و غبارم

 

 

مهدی عابدینی

http://www.hamdardi.net/printthread.php?tid=972

شیرین لبی شیرین تبار(پرواز همای)

مه پاره

*
شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار

مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتاکنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی

آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

یاران هوار... مردم هوار...
از دست این بی بند و بار

از دست این دیوانه یار
از کف بدادم اعتبار

می میزنم، می میزنم، جام پیاپی میزنم
هی میزنم، هی میزنم، بی اختیار

کندوی کامت را بیار
بر کام بیمارم گذار

تا جان فزاید کام تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار

شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار

مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی

آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار 

 

پرواز همای

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه(حافظ)

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

 

حضرت حافظ

اینکه خاک سیهش بالین است (پروین اعتصامی)

اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت‌گاه
خاطری را سبب تسکین است

 

پروین اعتصامی
http://ganjoor.net/parvin/divanp/mtm/sh166/

 

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب(اوحدی مراغه ای)

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب

تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه چه خفته‌ای؟
که برون رفت کاروان، دریاب

هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز که : هین!
شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب

جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب

زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب

ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد سوار شو،
منشین، سعی کن، روان دریاب

گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب

ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب

به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب
 
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب
 
شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب

به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب

ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
 
مکن ز یاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب

 

اوحدی مراغه ای

http://www.ayehayeentezar.com/thread834.html

شبی چون شبه روی شسته بقیر(فردوسی)


شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ

نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر

هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار

فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای

سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون

جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس

نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد

نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای

خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چباید همی
شب تیره خوبت بباید همی

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن

بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت

 

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/bizhan/sh1/