ابو سعید ابوالخیر
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
فردوسی
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند
از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود
عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد
حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت
از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند
ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند
سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان
به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:
«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما
اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است
بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار
که پروانه برد با دو بال حریق»
در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است
بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق
بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم
ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست
چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند
سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار
بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم
حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است
سید حسن حسینی
به عالم هر دلی کاو هوشمند است
به زنجیر جنون عشق، بند است
به جای سدر و کافورم پس از مرگ
غبار خاک کوی او، پسند است
به کف دارند خلقی نقد جانها
سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟
حدیث علم رسمی، در خرابات
برای دفع چشم بد، سپند است
پس از مردن، غباری زان سر کوی
به جای سدر و کافورم، پسند است
طمع در میوهٔ وصلش، بهائی
مکن، کان میوه بر شاخ بلند است
بهائی گرچه میآید ز کعبه
همان دردی کش زناربند است
شیخ بهایی
سر مشق های ما
*
کبری ، دوباره ، تصمیم خودش را گرفته بود
او با مراد ، دگر چت نمی کند
پطروس ، کنار سد
با پنجه های سرد و ورم کرده ، نیمه شب
تنها نشسته بود
همراه پنجم او در کنار او
اما چه سود ، که آنتن نمی دهد
دارا ، با آنکه مهریه سارای خسته را، یکجا حواله کرد
داراتر از گذشته ، در جستجوی همسر زیبای دیگریست
بابای مهربان ، اینک تمام قبوض رسیده را
از آب و برق و گاز
با استعانت از اعتبار کارت
با یک تماس غیر حضوری ، پرداخت کرده است
کوکب ، دندان شیری خود را کشیده است
زیبا تر از گذشته ، با سیم های بسته به دندان نیش و پیش
لبخند میزند
شنگول و گرگ ، با تور شاد شاد ، به تفریح رفته اند
دیروز هم کلاغ ، صبحانه ، خدمت روباه پیر بود
یک وام هم برای خریدن تن پوش تازه ای
به دهقان خوب ما ، تخصیص داده شد
چوپان به جان گرگ ، قسم خورده تا دگر
هرگز دوباره دروغی نگوید او
چی پی اس حسنک ، وصل گشته است
زین پس کسی نشان حسنک ، گم نمی کند
یک شب میان سفره ، خروسی نهاده شد
کز رفتن به خانه ، تعلل نموده بود
آن مرد هم ، به جرم ورود بدون طرح
اسب بدون پلاکش ، جریمه شد
نانوای خوب ، که همواره دوست بود
از ماه پیش ، یک شبه ، باگت فروش شد
ایمیل زاغ ، دیشب رسیده است
پرسیده او چرا ، کلاغ خسته به خانه ، نمی رسد؟
در مشق های کودکیم ، غوطه می خورم
تکلیف هر چه بود ، گویا نوشته شد
تکلیف کودکان کشور من
مشق عمرشان ، بی آنکه خوانده شود
خط خطی شده است
دیگر برایشان ، مشقی نمانده است
سر مشق های غلط ، پیش رویشان
کبری و کوکب و سارا فسانه اند
دارا ولی هنوز ، به امر تجارت است
این جعبه قشنگ ، که جام جهان بین ، لقب گرفت
در عصر ما ، اسب تراوای خانگی ست
مهمان نواز خوب
اینک ، تو میزبان کدامین نبرد تلخ ؟
در خانه های خویش ، در جمع پر سخاوت اندیشه ها پاک
لم داده در تدارک تارج عقل خود
ابلیس بعد دعوت تو
بنشسته بر طراوت امواج میرسد
بشقاب روی بام ، دشمن میان خانه و بر سفره های شام
مریم ، کنار باربی خود آرمیده است
لیلا ، برای کوزت ، گریه می کند
رعنا ، برای حنا ، تب نموده است
آری ، پدر ژپتو ، عشق عرشیاست
یاور ، برای اوشین ، نذر کرده است
با بودن جومونگ ، رستم دستان ، چه کاره است ؟
اینک کمال ، سرگرم مدح جمال هزار رنگ
غافل ز خالق این جلوه های نو
دیگر نماز خود از یاد برده است
امید ، بعد یک سفر پنج روز و نیم
با لهجه فرنگی خود ، حرف میزند
در جستجوی دشمن خونخوار دور دست !
غافل ز حیله شیطان خانگی
آری سلام ، جای خودش را به های داد
بسیار خوب به اوکی ، پس چرا به وای
سی یو به جای گفتن : می بینمت تو را
مای گاد ، به جای خدایا به روی لب
وای نات ؟ همان ، چرا که نه ، لفظ مادریست !
مادر ، برای پسرش ، سرچ کرده است
اما ، عروس مناسب ، نیافته ست
اینک ، پسر ، ترای مجدد نموده است
نابرده گنج ، رنج میسر نمی شود !!
اعجاز در ارائه احساس آدمی
در سوگ و عشق و تولد ، پیامکی !
دیگر لزوم لشکر بیگانه منتفی ست
با دست خود ، چه شیک به تاراج ، رفته ایم .
کیوان شاهبداغی
آن شنیدی که در حد مرداشت
بود مردی گدا وگاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هرکه را پنج بود، چار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریص بیمایه
بدل گاو، خر ز همسایه
چون بر آمد ز بیم روزی بیست
از قضـا خر بمرد و گاو بزیست
سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت
هرچه گویم بوَد ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی!
سنایی
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده است
ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟
ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است
تیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفت
فولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟
عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده است!
صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
صائب تبریزی
دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازندهتر ز سروسهی بر کنار آب
در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال
چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب
خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقههای زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانوئی زند و بادهای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزیکه با منست من آنروز چون عبید
از عیش بهرهمندم و از عمر کامیاب
عبید زاکانی
کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم
کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت
گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت
کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم
باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم
کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت
برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت
با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم
شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم
مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم
کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم
خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم
کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم
بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن
کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود
که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود
کاش اومجا هیچ کسی نبودیه وقتی با تو دوست بشه
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد
کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد
کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم
خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم
کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن
شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن
کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن
تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن
اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم
بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم
بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن
به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن
بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن
بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن
جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه
عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه
چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر
یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه
اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه
ترو خدا منو بدون شریک شادی و غمت
مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریمت
مریم حیدر زاده
در عین ما نظر کن چشم پر آب دریاب
جام شراب بستان آب و حباب دریاب
هر ذره ای که بینی جام جهان نمائیست
در طلعت چو ماهش تو آفتاب دریاب
او بی حجاب با تو تو در حجاب از اوئی
خوش خوش حجاب بردار آن بی حجاب دریاب
چون بلبلان سرمست بگذر سوی گلستان
چون عارفان کامل در گل گلاب دریاب
با ما درآبه دریا ما را به عین ما جو
موج و حباب و قطره می بین و آب دریاب
در گوشه خرابات رندی اگربیابی
با عاشقان نشسته مست و خراب دریاب
نور جمال سید بیدار اگر ندیدی
نقش خیال رویش باری به خواب دریاب
شاه نعمت اله ولی
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
گر پردههای عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو برندارم
در پیش بارگاهت از دور باز ماندم
کز بیم دورباشت روی گذر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود در آتش بیم خطر ندارم
عالم پر است از تو، غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانهی توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
عطار نیشابوری
دانی مسیح کیست؟
مصلوب عشق خویش
ترسیم یک محبت سرگشته عجیب
انکار ناپذیر
عیسای لحظه های مسیحایی من است
مردی ز جنس سیب
صبری نهفته در نگهش شعله می کشد
یک صبر بی نصیب
صدها غزل به یاد صلیبش سروده ام
آن دستهای خون به کف و قامت غریب
وقتی که مرگ در بر او جان تازه یافت
وقتی که کور از نگهش نور دیده دید
باید چگونه نام نجیبت صدا کنم
محبوب من مسیح
یادم نمی رود که به یادت نبوده ام
جز لحظه ای که خواب دو چشم مرا ندید
احساس می کنم که کنار تو بوده ام
وقتی خدا ز روح خودش در تو می دمید
آرامش تو بر همه نسل های پاک
ای مرد مهربان من
عیسای من مسیح
مریم ملکی
ای آنکه در نگاهت حجمی زنور داری
کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی
ای آنکه در حجابت دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟
برعکس چشمهایم چشمی صبور داری
از پرده ها برون شد، سوز نهانی ما
کوک است ساز دلها، کی میل شور داری؟
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟
سید عباس سجادی
می چکد شبنم احساس قشنگ از قلمم
دل من میگوید
میشود در دل تلخی عسل ناب چشید
میشود زیبا دید
میشود زیبا خواند
میشود زیبا گفت
شرط آن است که زیبایی را
بنشانیم پس پنجرهی دیدهی خویش
وبگوییم به زاغ
گرچه رنگ تو سیاه
لیک پَرهای قشنگی داری
وبگوییم به بُلبُل
که نوایت زیباست
وبگوییم به پروانه نماد ایثار
گرمی عشق زسوز پَر توست
وبگوییم به نخل
راست قامت ، رُطَبَت شیرین است
وبگوییم به سَرو
روح آزادگی و آزادی
عُمرسبز تو دراز
ُصبحدم سوی گلستان برویم
شبنم ازچهرهی گل با لب خود پاک کنیم
نوش جان جُرعهای از خون دل تاک کنیم
در تماشای گل سوری باغ
دست افشان بشویم
در لب چشمه سپاریم تن خویش به آب
وبه مهتاب بگوییم بتاب
بَررُخ زُهره زدور
بوسهی عشق زنیم
شب یلدای دراز
فال حافظ گیریم
گره از گیسوی شب باز کنیم
وببینیم سِپیدی سَحر
بگشاییم درو پنجره را
وبه هر رهگذری
کز سر کوچهی ما میگذرد
بفرستیم به لبخند دُرود
وبگوییم سلام
رحیم سینایی
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
حافظ
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حسن تو را نور می برد بر دوش
شکوه نام تو را حور میبرد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
و گرنه بود شما را به آب کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آنکه بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت سراسر دست
چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست
برید باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معاملهای داده است کمتر دست
صنوبری ِ تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست
چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست
گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست
هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟
مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست
به خون چو جعفر طیار بال و پر میزد
شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست
حکایت تو به امالبنین که خواهد گفت
وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی، همه کس دست میدهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست
در آن سموم خزان آنقدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست
به پایبوس تو آیم به سر، به گوشهی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست
نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سرباز میزنی هر دست؟
به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین میدهد به دلبر دست
ابوالفضل زورویی نصر آباد
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاھت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواھشرا
در آتش سبز
نور پنھانی بخشش را
در چشمه مھر
اھتزاز ابدیت را می بینم
بیشاز این سوی نگاھت نتوانم نگریست
اھتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
فریدون مشیری
کوچه میعاد
*
آسمان بی ماه بود آن شب
بغض باران در گلویش بود
ناودان با خویش نجوا داشت
کوچه گرم از گفتگویش بود
باد در شهر تهی می ریخت
بوی شب های بیابان را
تک چراغی خال می کوبید
گونه ی خیس خیابان را
من تهی بودم ، تهی از خویش
من پر از اندوه او بودم
با خیال دور و نزدیکش
همچنان در گفتگو بودم
دیدم از حسرت فرولغزید
اشک بر سیمای غمناکش
روزهای رفته را دیدم
در فضای چشم نمناکش
کوچه ی میعاد ما ، هر شب
چون رگی از خون ما پر بود
خنده ها طعمی گوارا داشت
بوسه ها گرم و نفس بر بود
بوی باران خورده ی دیوار
پلک سنگین مرا می بست
عطر زلفش در هوا می گشت
تا به بوی خاک می پیوست
ناگه از رفتن فرو می ماند
تن چو پیچک بر تنم می دوخت
تا از آن مستی به هوش آیم
بوسه لب های مرا می سوخت
راستی ای مونس دیرین
یاد از آن شب ها که می دانی
کوچه های پیچ پیچ شهر
روزهای سرد بارانی
آسمان ، امشب ندارد ماه
بغض باران در گلوی اوست
ناودان با خویش در نجواست
کوچه گرم از گفتگوی اوست
نادر نادرپور
عشق یک اتفاق ساده نبود
حاصل جمع یک اراده نبود
در گذرگاه لاله های بهار
بوته خار کنار جاده نبود
مثل عقل ذلیل هر جایی
قابل سوء استفاده نبود
یا چو اشک ریای زهد فروش
حقه باز و حرامزاده نبود
در گلستان یاس پرور حسن
سرو از پای اوفتاده نبود
محفل رندهای یکدله را
جز عبور شمیم باده نبود
تحفه ای ازگشاده رویی داشت
دستهایش اگر گشاده نبود
عباس خوش عمل کاشانی
خواهش
شیر مادر، بوی ادکلن میداد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچهام نمیفهمم)
نان، بوی نفت میداد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمیفهمم)
حالا که بازنشسته شدهام
هر چیز، بوی هر چیز میدهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!
قلعه حیوانات
در کوچه، گوسفندم
در مدرسه، طوطی
در اداره، گاو
به خانه که میرسم سگ میشوم
چوپانی از برنامه کودک داد میزند:
گرگ آمد! گرگ آمد!
و من کنار بخاری
شعر تازهام را پارس میکنم!
جاذبه
نیروی جاذبه
شاعران را سر به زیر کرده است
بر خلاف منجّمها که هنوز سر به هوایند
تمام سیبها افتادهاند
و نیوتن، پشت وانت
سیبزمینی میفروشد
آهای، آقای تلسکوپ!
گشتم نبود، نگرد نیست!
ادارات
مثل روزنامهها، اول همه را سر کار میگذارند
بعد آگهی استخدام میزنند
بچههای وظیفه، یا شاعر شدهاند یا خواننده!
خدا را شکر در خانه ما، کسی بیکار نیست
یکی فرم پر میکند، یکی احکام میخواند
یکی به سرعت پیر میشود
و آن یکی مدام نق میزند:
مردهشور ریختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتی؟!
ظرفیت
پدر که رفت
حیاط خانه ورم کرد
درخت توت پرید
حوض، عکس یادگاری شد
و ما، یک پراید خریدیم
و مجبور شدیم
ششمین عضو خانواده خود را
به خانة سالمندان ببریم!
قرینه است ،
این درخت ُ آن درخت ،
بر آبی بی انتهای بالاتر !
تنها جای تو خالی ست ،
سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !
و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو
که به حیاط ِ دلم برگشته است !
می نشینم
و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره
در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .
و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود
زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !
پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !
با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
و از او دور می شوم . . .
و هر چه دورتر می شوم ،
شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .
و باز سکوت !
،حسین پناهی
دلخوشی
کاش می شد از تو دلم حرفامُ بیرون بریزم
یه شب اشکامُ باز تو دامنِ اون بریزم
کاشکی از روی دلم پاشُ رو چشمام بذاره
که می خوام هر چی دارم به پای مهمون بریزم
**
« دلِ من به این خوشِ که یاری مثلِ اون داره
سرِ حرفش می مونه این دیوونه تا جون داره»
**
می خوان این دلخوشیُ اَزَم بگیرن
اگه اون بود نمی ذاشت
می خوان آتیش بزنن به هستیِ من
اگه اون بود نمی ذاشت
اگه اون بود نمی ذاشت زمونه اینجوری باشه
نمی ذاشت حرفی و ترسی دیگه از دوری باشه
اگه اون بود نمی ذاشت روز من این رنگی باشه
نمی ذاشت سهمِ من از زندگی، دلتنگی باشه
اگه اون بود نمی ذاشت خوابمُ آشفته کُنن
دلمُ زندونِ این حرفای ناگفته کنن
**
« دلِ من به این خوشِ که یاری مثلِ اون داره
سرِ حرفش می مونه این دیوونه تا جون داره»
محمد علی بهمنی
http://bisarzamin.persianblog.ir/1382/3/
پیشنماز
آمد درست زیر شبستان گل نشست
دربین آن جماعت مغرور شب پرست
یک تکه آفتاب؟ نه یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"
افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیا لی است
گلدسته اذان و من های های های
الله اکبر و... َانَا فی کُلِّ وادِ ... مست
سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا له
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید
سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)
(او فکر می کنیم در این پرده مانده است
سارا سلام... اشهد ان لا ا له ... تو
با چشمهای سرمه ای... ان لا ا له ...مست
دل می بری که... حیّ علی ... های های های
" هر جا که هست پرتو روی حبیب هست"
بالا بلند! عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست
آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست
سُبحانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و لا ا له
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید
سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمده
سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست
سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...
سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟
زخمم دوباره وا شد و ایاکَ نستعین
تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است
یک پرده باز بین من و او کشیده اند)
( سارا گمانم آن طرف پرده مانده است
محمد حسین بهرامیان
http://sarapoem.persiangig.com/link7/selectionpoem2.htm#پیشنماز
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
جامی
http://www.nooreaseman.com/forum228/thread13366.html
ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند
برحسن شورانگیز تو ،عا شق تراز پیشم کند
زان می که در شبهای غم ،بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ،فارغ ز تشویشم کند
نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
بامسکنت، شاهی دهد،سلطان درویشم کند
سوزد مرا،سازد مرا ،در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ،بیگانه از خویشم کند
بستاند آن سرو سهی ،سودای هستی از «رهی»
یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند
رهی معیری
http://abbas73.parsiblog.com/Posts/87
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین
خاطراتی مغشوش
خاطراتی که زتلخی رگ جان گسلد
ما ز اقلیمی پاک
که بهشتش نامند
بچنین رهگذری آمده ایم
گذری دنیانام
که ز نامش پیداست
مایه پستی هاست
ما ز اقلیم ازل
ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم
چو یکی تشنه بدیدار سراب آمده ایم
ما در آن روز نخست
تک و تنها بودیم
خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود
سخنی از پدر و مادر دلبند نبود
یکزمان دانستیم
پدر و مادر و معشوقه و فرزندی هست
خواهر و همسر دلبندی هست
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که زتلخی رگ جان گسلد
روزی از راه رسید
که پدر لحظه بدرودش بود
ناله در سینه تنگ
اشک در چشم غم آلودش بود
جز غم و رنج توانکاه نداشت
سینه اش سنگین بود
قوت آه نداشت
با نگاهی میگفت:
پس از آن خستگی و پیری و بیماریها
دفتر عمر پدر را بستند
ای پسر جان، بدرود!
ای پسر جان، بدرود!
لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه
اثری هیچ نبود
پدرم چشم غم آلوده حیرانش را
بست و دیگر نگشود
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که ز تلخی رگ جان گسلد:
روزی از راه رسید
که چنان روز مباد
روز ویرانگر سخت
روز طوفانی تلخ
که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت
زورق کوچک بشکسته ما
در دل موج خروشنده دریا افتاد
کاخ امید فرو ریخت مرا
مادر خسته تنم خسته دلم
زمن آهنگ جدائی دارد
حالت غمزده اش
چشم ماتم زده اش بامن گفت:
که از این بند گران عزم رهائی دارد
***
مادرم آنکه چو خورشید بما گرمی داد
پیش چشمم افسرد
باغ سر سبز امیدم پژمرد
اشک نه، هستی من
گشت در جانم و از دیده به رخسار دوید
مادرم رفت و به تاریکی شبها گفتم:
آفتابم زلب بام پرید
***
زندگی دفتری ازخاطره هاست
خاطراتی که ز تلخی رگ جان گسلد
لحظه ای میآید
لحظه ای صبر شکن
که یتیمی سر راهی گرید
پدری نیست که گردی ز رخش برگیرد
مادری نیست که درمانده یتیم
جای در دامن مادر گیرد
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
بارها دیده ام و می بینم
مادری اشک آلود
با نگاهی پردرد
چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
وز تهی دستی خویش
بهر تنها فرزند
سالها حسرت و ناکامی اندوخته است
پشت سر می بیند
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی
پیش رو مینگرد
کوه تا کوه پریشانی و بی سامانی
من بجز سکه اشک
چه توانم که به پایش ریزم؟
نه مرا دستی هست
که غمی از دل او بردارم
نه دلی سخت کزو بگریزم
***
ما همه همسفریم
کاروان میرود و میرود آهسته براه
مقصدش سوی خدا آمدهایم
باز هم رهسپر کوی خدائیم همه
ما همه همسفریم
لیک در راه سفر
غم و شادی بهم است
ساعتی در ره این دشت غریب
میرسد «راهروی خسته» به «خرم کده» ای
لحظه ای در دل این وادی پیر
میرسد «همسفری شاد» به «ماتمکده»ای
***
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین
خاطراتی مغشوش
خاطراتی که زتلخی رگ جان گسلد
یکنفر در شب کام
یکنفر در دل خاک
یکنفر همدم خوشبختی هاست
یکنفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم
عمرمان میگذرد
وز سر تخت مراد
پای بر تخته تابوت گذاریم همه
ما همه همسفریم
پدر خسته براه
مادر بخت سیاه
سوواران پسر و دختر تنها مانده
عاشقانی که زهم دور شدند
دخترانی که چو گل پژمردند
کودکانی که به غربت زدگی
خفته در گور شدند
همگی همسفریم
***
تا ببینیم کجا، باز کجا
چشممان باردگر-
سوی هم بازشود؟
در جهانی که در آن راه ندارد اندوه
زندگی باهمه معنی خویش
ازنو آغاز شود.
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین-
خاطراتی مغشوش-
خاطراتی که زتلخی رگ جان گسلد
مهدی سهیلی
می گفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت
هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش
ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بی آه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش
نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش
مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش
مولوی
یار و همسر نگرفتــــــم که گـــــــــــرو بود سرم
تــــو شدی مادر و من با همه پیری پســـــــرم
تو جگـــــرگوشه هم از شیر بریدی و هنـــــــوز
من بیچـــــــاره همان عاشق خونیــن جگــــرم
خون دل می خورم و چشــــــم نظربازم جـــام
جرمم این است که صاحبــــدل و صاحب نظـرم
من که با عشق نرانــــــدم به جوانـی هوسی
هوس عشق و جوانـــی ست به پیــرانه سرم
پدرت گوهــــــــــر خود تا به زر و سیم فــروخت
پــــــــــــــــدر عشق بسوزد که درآمد پـــــــدرم
عشـــق و آزادگــی و حسن و جوانــی و هنـــر
عجبــا هیچ نیرزیـــــــــــــــد که بی سیم و زرم
هنــــــــــــرم کاش گره بند زر و سیمـــــــم بود
که ببــــــــــــــازار تو کـــــــــاری نگشود از هنرم
سیـــــــزده را همه عالم بدر امروز از شهـــر
من خود آن سیزدهـــــــم کز همه عالم بـدرم
تا بدیـــــــــوار و درش تازه کنم عهـد قــــــــدیم
گاهـــــــــی از کوچه معشوقه خود می گــذرم
تو از آن دگـــــــــــــری، رو که مـــــرا یاد تو بس
خود تو دانـــــــــی که من از کان جهانی دگرم
از شکــــــــــــار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیــــــــــرم و جوی شغــــــالان نبود آبخـــورم
خون دل مـــــــوج زند در جگــــــرم چون یاقوت
شهــــریــــــارا چکنم لعلــــم و والا گهـــــرم
شهریار
آدم که در میانه ی دعوا عقب کشید
افتاد سیب سرخی و حوا عقب کشید
من ماندم و تو ماندی و این سیب ناتمام
من ماندم و تو ماندی و دنیا عقب کشید
امشب به یاد لحظه ی اول که دیدمت
قلبم دوباره ساعت خود را عقب کشید:
یادش به خیر، نور تو چشم مرا که زد-
خورشید هم برای تماشا عقب کشید
پایت به سمتم آمد و دستت به دست من...
قلبت میان همهمه اما عقب کشید
شاید که از نگاه خیابان دلت گرفت
شاید برای زخم زبانها عقب کشید
مردم چه زود خلوت ما را به هم زدند
من ماندم و تو رفتی و دنیا عقب کشید
حسن اسحاقی
حافظ آن آتش اندیشه که در جام تو بود
از خمستان ازل حاصل فرجام تو بود
خنده بر گریهی رندان قلندر میزد
گرمی آتش زرتشت که در جام تو بود
آتشی کز نفس پیر مغان تو شکفت
سوخت هر پخته که در راه طلب خامِ تو بود
مست از کوثر شعر تو شد آدم به بهشت
شور مستان همه از بادهی گلفام تو بود
آن که آموخت تو را علم نظر میداند
توسن سرکش اندیشه چرا رام تو بود
نشد از شاخ شکربار نباتت شیرین
تلخی آنهمه بیداد که در کام تو بود
خوش نمودی سخن از قصهی گیسوی نگار
زلف خاتونِ غزل سایهای از شام تو بود
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در جوهر الهام تو بود
از بلندای زمان مرغ خیال تو گذشت
کز ازل تا به ابد گردش ایام تو بود
مشکل عشق نه در حوصلهی دانش ماست
سّر این نکتهی ناگفته در ابهام تو بود
وانچه غواص خرد یافت به گرداب جنون
دُر دریای غزل در صدف نام تو بود
روزگاری که شب آیینهی مهتاب نداشت
آفتاب هنر از کنگرهی بام تو بود
ارغنون ساز طربخانهی جمشید فلک
زهره با رطل گران مشتری جام تو بود
بر در میکده گفتند صبوحی زدگان
پیر گلرنگ تو در پردهی ایهام تو بود
شب قدری که تو را مست به دوش آوردند
روشن از پرتو می روی گل اندام تو بود
دوش میرفتی و با خلوتیان ملکوت
آسمان تا به زمین وسعت یک گام تو بود
زیر این گنبد دوّار ندیدم خوشتر
از صدای سخن عشق که پیغام تو بود
نصر اله مردانی