خورشید گلِ روی ترا میبوسد
باران لبِ خوشبوی ترا میبوسد
امروز که با باد حسودی کردم
دیدیم بخدا موی ترا میبوسد
**
امشب که خیالات ترا لمسیدم
از ماه جهان حال ترا پرسیدم
شب بوی ترا شال تو آورد به من
محسوس شدی شال ترا بوسیدم
**
بگذار که عمری به خیالم باشی
یکدانه ترین و بی مثالم باشی
پرواز کنم شب به هوای عشقت
من مرغ تو ام تو پر و بالم باشی
**
باخویش دو چند مهربانی کردم
با بلبل مست همزبانی کردم
شب بود و او بود و ماه بالای سرم
امشب چقدر ترانه خوانی کردم
**
پرویز رهگذر
Parwiz Rahguzar
به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود ریختن را کتمان کرد
می ریزد بر شانه و بر گوش می نشاند تاریخ ِ اندوه را
می ریزد و بر می گردد به مبدأ
نمی شود ، از نوری که از چشمهایش رفته سوال کرد :
آیا ما رفتگان ِ از دست ، خورشید بوده ایم ؟
انکارِ کابوس در شب ِ عریان، ابتدای کهنسالی ست
درختی ایستاده روبه رویش و باد را ورق می زند
خانه را ورق می زند
برجستگی ها را می بلعد و بر حافظه می ایستد
قاب عکس ها ، نماد صبح اند ، نهاد ِآنکه رفته ست
خم شده ای بر خانه
خم بر ایستادن و گذر از انتها
وقتی که بر کودکی ها می نشینم ، تو آنجایی
با دهانی که تهی نمی شود ، آنجایی
آن جا که من با درخت ها بزرگ شده ام / با گل ها هَرَس
با پرنده ها به اوج رفته ام / با دردها به خواب
نمی شود از فرودها دست بکشی و تکرار نشوی
می آیم
و دهان را به صفحات بعد می برم
زبیده حسینی
مهر 95
تا به کی
تا به کی باید نشست تابه کی باید شکست
تا به کی درب را به روی باغ سبز باید ببست
تا به کی بیحاصلی در امتداد روز و شب
تا به کی در پیش روی آیینه باید نشست
تا به کی در عمق تنهایی خویش فریاد شد
لحظه ها با نفرت بیهودگی از هم گسست
.تا به کی با رنج و درد هم سو شدن
آه سرد از تنگ سینه جای عشق باید بجست
بی هدف در کوچه ذهن شلوغ پرسه زدن
قلب رنجور را به زخم مردمان باید بخست
تا به کی در حسرت بیچارگی نالان شدن
تا به کی باید شکست تا به کی باید نشست
بهرام شمس
ودیعه
**
نه دردلم زکسی کینه و غباری بود
نه حیله ام به نهان یا که آشکاری بود
به رسم و راه محبت بسی وفا کردم
نه در زبان نگاهم گزندِ یاری بود
اگر به خواب و به رویا کسی ز من رنجید
خیال هم به دلم شعله های ناری بود
شکنج ابروی یاران شکنجه بود مرا
ولی ز خندۀ لب ها دلم بهاری بود
هماره ارج نهادم به حُرمت انسان
چه آن که اهل قلم یا که کسب و کاری بود
زمان گذشت و گذشت و به ناگهان دیدم
به دست پا ورُخم هردمی شیاری بود
چه روز ها و چه شب ها سرودم از هستی
که هر سروده به الوان روزگاری بود
به صدق دل چو نشستم به صید ماهی شعر
به تور روشن اندیشه ام شکاری بود
به گاه تازه جوانی، بسی غزل گفتم
که جای جای غزل ها نشان یاری بود
گهی ز کوخ سرودم گهی ز کاخ غنی
که روی دوش ستم دیدگان سواری بود
هنوز سر ننهاده به بستر خاکی
نهم به دفترخود هرچه یادگاری بود
دوبیت آورم از فخر بانوان «پروین»
که خالق سخن نغز وماندگاری بود
:«من این ودیعه به دست زمانه میسپرم
زمانه زرگر و نقاد هوشیاری بود
سیاه کرد مس و روی را به کورهٔ وقت
نگاه داشت، به هرجا زر عیاری بود»
رضا افضلی
مشهد: پنجشنبه بیست و نهم مهرماه ۱۳۹۵
صدای مرا نخواهی شنید
صدای واژه ها را
صدای نوشتن
کاغذ
تکان زبان
لب ...
همه واژه ها در تو
با هم به صدا در آمده است
سمکوب اسبان وحشی
رهیده از حصار تاریخ
دوری کن از چشم های عمیق
اسبی که در نقاشی رام می شود
رد می گذارد بر برف
اما شیهه نمی کشد !
مظاهر شهامت
و خدا خودش شاهد است ..... .
که چگونه آسمان
برای شکستِ پرندهای در پرواز میگرید
که چگونه سکوتی پر وهم
گلوی عاشقی را خاموش میکند
که چگونه نفس
دغدغه ی هوای خانه را دارد
که چگونه یک صبحِ زود, فریاد می زنی
آی عشق لعنتی
در سینهام بمیر ....
در سینهام بمیر ...
.
.
نیکى فیروزکوهی
با من برقص /نشر شانى
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم
چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم
ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم
نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
تو که بیداغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
حضرت مولوی
http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh1610/
می رسد از ره نسیم نوبهار
می کند نجوا به گوش روزگار
می نماید چهره خودرا به یار
تا کند روح و روانش بی قرار
سردی و سستی گذارد روزگار
می ز جام غنچه نوشد صد هزار
جان هستی سرخوش ومست از بهار
می رسد بار دگر عاشق به یار
ما همه عاشق ز لطف کردگار
وطی جان می کند عزم دیار
می کند مدهوش جان خود نثار
تا بگیرد در بر جانان قرار
سید احسان طباطبایی
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست،
و خدا یکی بود.
و یکی چگونه می توانست باشد؟
هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست،
و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند.
خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند.
و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.
و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند.
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور،
امّا کسی نداشت.
و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند.
زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید.
کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند.
و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت.
و باران ها و باران ها و باران ها.
“در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“.
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.
و با نبودن چگونه توانستن بود؟
و خدا بود و با او اعدام بود.
و عدم گوش نداشت.
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند.
و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت.
درونش از آن ها سرشار بود.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
و خدا بود و عدم.
جز خدا هیچ نبود.
در نبودن، نتوانستن بود.
با نبودن، نتوان بودن.
و خدا تنها بود.
هرکسی گمشده ای دارد.
و خدا گمشده ای داشت.
دکتر علی شریعتی
ما ، دو دیواریم .
ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
خشت روزان جوانی را
روی هم می چید و می خندید .
قلب های نوجوان ما
در گل هر خشت می نالید .
ما ، دو دیواریم .
سال های سال
روزها ، شبها
رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینم ،
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .
ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
نرم می لرزد
دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .
ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .
فرخ تمیمی
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم
آنجا
در معبر سیاه
کسی نعره می کشید
خیانت
بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود
در انزوای چشم شهیدان
شب لرد بسته بود
اما بهار نیامد
و پهنه ی نبرد
در انتظار قطره خونی هلک شد
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده ماندن
در سوگواری یاران نیمه راه
مرثیه خواندن
اما اگر بهار نیاید ؟
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من مبار که اشکم
ای درد ، اگر بهار نیاید ؟
همدرد ، اگر که ابر نبارد ؟
از گور ما چگونه توان رویید
مردانگی و عشق
بر سنگ گور ما
چگونه توان سود آسمان
انگشتهای نازک خود را به افتخار ؟
ب اینکه یاس در رکاب من و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که
در این فراحنک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آنها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وار اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پک ، ای شریف
همدرد ، هم سرشت
نصرت رحمانی
درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
توکه
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
احمد رضا احمدی
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سو تکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بکشند در من
سکوت مرگبار م را.
دکتر علی شریعتی
لب خاموش
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این در همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی توکجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی
هوشنگ ابتهاج