پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

خلوتی می خواهم قلمی از گل یاس(فریبا شش بلوکی)


زنده به گور

*

خلوتی می خواهم
قلمی از گل یاس
دفتری جنس بلور
بنویسم از عشق
بسرایم از نور

روی خط های نسیم
دو قدم راه روم
بکشم شکل تورا
و به دستت انگور

یادم افتاد شبی
رفته بودیم ته باغ
تو به من می گفتی
بنویس
چشم شیطان شده کور

من نوشتم برکاج
که پرم از تو و عشق
دوستت خواهم داشت
تا سراشیبی گور

تو به من خندیدی
و به اینده در راه نه چندان هم دور

عشق رادار زدند
سر هر کوچه صبح
باز هم جار زدند
دلتان زنده به گور
دلتان زنده به گور



فریبا شش بلوکی

با هم بیاین دعا کنیم خدامونو صدا کنیم (مسعود فرد منش)


با هم بیاین دعا کنیم 
خدامونو صدا کنیم 
که آسمون بباره 
فراوونی بیاره 
ازش بخوایم برامون 
سنگ تموم بذاره 
*

راهها ی بسته وا شه 
هیچکی غریب نباشه 
صورت و شکل هیچکس 
مردم فریب نباشه 
**

شفا بده مریضو
خط بزنه ستیزو
رو هیچ دیوار و بومی 
نخونه جغد شومی
***

خودش می دونه داره 
هر کسی آرزویی 
این باشه آرزومون 
نریزه آبرویی 
****

دعا کنیم رها شن 
اونا که توی بندن 
از بس نباشه نا اهل 
زندونا رو ببندن
*****

سیاه و سفید یه رنگ بشه 
زشتی هامون قشنگ بشه 
کویرا آباد بشن 
اسیرا آزاد بشن
******

خودش می دونه داره 
هر کسی آرزویی 
این باشه آرزومون نریزه آبرویی



مسعود فرد منش

جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست(ناصر خسرو)


جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست

بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد
این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست

مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست

نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست

نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست

نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست

مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست

مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست

این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست

این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست

هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی‌گمان
گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست

از درخت باردارش باز نشناسی ز دور
چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست

آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان
عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست

عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک
زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست

مار خفته‌است این جهان زو بگذر و با او مشو
تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست

آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود
و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست

دام داران را بدان و دور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست

زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست

گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست

ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست

حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست

گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست

علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست

چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟

آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟
خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست

نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟
کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست

بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟
چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟

چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟
این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست

گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم
باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟

چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب
وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟

گرچه اندک، بی‌گمان حکمت بود صنع حکیم،
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست

خشم‌گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست

راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست

همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچ‌کس انباز و یار احمد مختار نیست

همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار
هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست

اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست

همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست

احمد مختار شمس و حیدر کرار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست

هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست

چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت
چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟

بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست

وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست

بحر لل بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک
چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست

ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست

عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست
شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست

من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست

زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر
هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست

سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست

ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست

نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است
طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست

مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست

دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست

من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست

هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست

من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست



ناصرخسرو

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم (سعدی)

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم


شیخ اجل سعدی شیرازی

ره میخانه و مسجد کدام است (عطار )


ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است


عطار  نیشابوری

عزم آن دارم که امشب نیم مست(عطار)


عزم آن دارم که امشب نیم مست
پایکوبان٬ کوزه ی دُردی به دست

سر به بازار قلندر بر نهم
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده ی پندار می باید درید
توبه ی زهّاد می باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای بست

ساقیا درده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست٬ غم در سر نشست

تو بگردان دور٬ تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو «عطّار» از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آئیم از اَلَست


عطار نیشابوری

چارده ساله مهی بر لب بام (جامی)


چارده ساله مهی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام

برسرسرو کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه ی معشوقی ساز
شیوه ی جلوه گری کرد آغاز

او فروزان چون مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله ی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سپید

گوهر اشک به مژگان می سفت
وز دو دیده گهر افشان می گفت

کای پری با همه ی فرزانگیم
نام از تو رفت به دیوانگیم

لاله سان سوخته ی داغ توام
سبزه وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای
زنگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراگنده نظر
روبگردان به قفا بازنگر

که در آن منظره گل رخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست

اوچوخورشید فلک ، من ماهم
من کمین بنده ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند

پیر بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکند ازبامش
داد چون سایه به خاک آرامش

کان که با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جان نگرد

هست آیین دوبینی زهوس
قبله ی عشق یکی باشد و بس


 جامی

ای شب از رویای تو رنگین شده (فروغ)

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید هاهی

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست

ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب

آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم

آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟

ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من

ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی



فروغ فرخزاد

به لطف می آمد از دور ,حریر آبی (سیمین بهبهانی)


به لطف می آمد از دور ,حریر آبی به تن داشت;
به دست یک شاخه زیتون ,به دیده صدها سخن داشت.

سلام کردم ,دویدم; به دست دستش گرفتم:
هنوز جنبش به رگها ,هنوز گرمی به تن داشت.

تو مرده ای ,آه [گفتم],به سالها پیش ,مادر!"
نه بوی کافور می داد ,نه بسته بر تن کفن داشت.

به شاخ زیتون نگاهم خزید; با خنده ای گفت:
نشان صلح است ,بستان" نگه فرا روی من داشت.

گرفتم و گفتم:"-آری ,نشان . . ." به ناگه سواری
رسید و ,دیدم که تیغی نهفته در پیرهن داشت !

به تیغ بر کند برگش که :هان !برگ ترکه یی نیست;
برای تعزیر نیکوست - که درد طاقت شکن داشت.

گشود خورجین و . . .آنجا-که ترکه را کرد پنهان-
کبوتری مرده را دیدم که گرد گردن رسن داشت!

به قهر می رفت مادر ;نگاه می کردم از پی:
به شیوه سوگواران ,حریر مشکی به تن داشت . . .



سیمین بهبهانی

تواز شهر غریب (اردلان سر فراز)


تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی 

تو از دشت های دور وجاده های پر غبار 
برای هم صدایی هم زبونی اومدی

تو از راه می رسی ،‌ پر از گرد و غبار 
تمومه انتظار ، می آید همرات بهار 

چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت 
چه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنت 

غریب آشنا ، دوست دارم بیا 
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها 

بگیر دست منو ، تو اون دستا 
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم 

بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو ، من آزادام

ترانه سرا   اردلان سر فراز

همه اینو می دونن (حسین پناهی)


همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بَسَمِه



حسین پناهی

بچه بودم ، فکر می کردم خدا هم شکل ماست(خدیجه پنجی)


بچه بودم ، فکر می کردم  خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار می پوشد  به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم  همیشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه  که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی  نسخه می پیچد ، طبابت می کند
مادرم می گفت او  هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شب ها  ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ، من   فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست


 خدیخه پنجی

بچه بودم ، فکر می کردم خدا هم شکل ماست(خدیجه پنجی)


بچه بودم ، فکر می کردم  خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار می پوشد  به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم  همیشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه  که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی  نسخه می پیچد ، طبابت می کند
مادرم می گفت او  هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شب ها  ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ، من   فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست


 خدیخه پنجی

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود(سعدی)


ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود



شیخ اجل سعدی

دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم(حبیب الله چایچیان )


دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم
بر سر بالینت امشب از غم فردا بسوزم

دوست دارم هاله باشم روی ماهت را ببوسم
تا شوم پروانه از شوق تو بی پروا بسوزم

دوست دارم ماه باشم تا سحر بیدار باشم
تا چو مشعل بر سر راهت در این صحرا بسوزم

دوست دارم سایه باشم تا در آغوشم بخوابی
چشم دوزم بر جمالت، زان رخ گیرا بسوزم

دوست  دارم لاله باشم بر سر راهت نشینم
تا نهی پا بر سرم از شوق سر تا پا بسوزم

دوست دارم خال باشم بر رخ مهر آفرینت
از لبت آتش بگیرم تا جهانی را بسوزم

دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگیرم
 تا زمهر آتشینت ای گل زهرا بسوزم

دوست دارم ژاله باشم من به خاک پایت افتم
تا چو گل شاداب باشی و من از گرما بسوزم

دوست دارم خادمت باشم کنم دربانیت را
دل نهم در بوسه عشقت شها! یکجا بسوزم

دوست دارم اشک ریزم تا مگر از اشک چشمم
تو شوی سیراب و من خود جای آن لبها بسوزم

دوست دارم کام عطشان تو را سیراب سازم
گرچه خود از تشنه ناکی بر لب دریا بسوزم

دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگیری
لحظه ای پیشم نشینی، تا سپند آسا بسوزم


حبیب الله چایچیان)(متخلص به حسان) 

چند رباعی از خلیل صفر بیگی


طفلک پســــــرم باز مجابش کردم

*

طفلک پســــــرم باز مجابش کردم
بی شام به زور قصه خوابش کردم
ناگاه کبوتری به خوابش آمد
ناچار گرفتم و کبابش کردم

***
ای کاش تو رودخانه باشی تا من...
هر روز تمــــام قطره هایت را من...
من نیز سفال کوچکی باشم که
یک روز شراب اگر بنوشی با من
 
***
بد جور به هـــــم ریخته و ترسیده
مادر که دوباره خواب شومی دیده
از بهت و سکوت پدرم می ترسم
ما گاو نداریـــــــم ولـــــــی زاییده

***
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چـــــه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
 
***
در جام سرم شراب انداخته اند
یک گوشه مرا خراب انداخته اند
من در بلمــی در وسط اقیانوس
پاروی مــــــرا در آب انداخته اند

***
برخوان خدا که سهم شیخ و شاه است
نانی است که اندازه ی قرص ماه است
سنگک نه که روی سفره مان سنگ گذاشت
دستـی کـــــه همیشه خـــــدا کـوتـــاه است

***
طفلک پســــــرم باز مجابش کردم
بی شام به زور قصه خوابش کردم
ناگاه کبوتری به خوابش آمد
ناچار گرفتم و کبابش کردم

***
مانند همیشه چشمهایـــم به در است
بر سفره ی ما جگر نه خون جگر است
ته مانده ی سفره ی شما را آورد
آری پدرم مورچه ی کارگـــر است


 خلیل صفر بیگی

خورشید گلِ روی ترا میبوسد(پرویز رهگذر)

 

خورشید گلِ روی ترا میبوسد
باران لبِ خوشبوی ترا میبوسد
امروز که با باد حسودی کردم
دیدیم بخدا موی ترا میبوسد
**
امشب که خیالات ترا لمسیدم
از ماه جهان حال ترا پرسیدم
شب بوی ترا شال تو آورد به من
محسوس شدی شال ترا بوسیدم
**
بگذار که عمری به خیالم باشی
یکدانه ترین و بی مثالم باشی
پرواز کنم شب به هوای عشقت
من مرغ تو ام تو پر و بالم باشی
**
باخویش دو چند مهربانی کردم
با بلبل مست همزبانی کردم
شب بود و او بود و ماه بالای سرم
امشب چقدر ترانه خوانی کردم
**
پرویز رهگذر

Parwiz Rahguzar‎‏

 

به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود(زبیده حسینی)

 

به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود ریختن را کتمان کرد
می ریزد بر شانه و بر گوش می نشاند تاریخ ِ اندوه را
می ریزد و بر می گردد به مبدأ
نمی شود ، از نوری که از چشمهایش رفته سوال کرد :
آیا ما رفتگان ِ از دست ، خورشید بوده ایم ؟
انکارِ کابوس در شب ِ عریان، ابتدای کهنسالی ست
درختی ایستاده روبه رویش و باد را ورق می زند
خانه را ورق می زند
برجستگی ها را می بلعد و بر حافظه می ایستد
قاب عکس ها ، نماد صبح اند ، نهاد ِآنکه رفته ست 
خم شده ای بر خانه 
خم بر ایستادن و گذر از انتها
وقتی که بر کودکی ها می نشینم ، تو آنجایی
با دهانی که تهی نمی شود ، آنجایی
آن جا که من با درخت ها بزرگ شده ام / با گل ها هَرَس 
با پرنده ها به اوج رفته ام / با دردها به خواب
نمی شود از فرودها دست بکشی و تکرار نشوی 
می آیم 
و دهان را به صفحات بعد می برم



زبیده حسینی
مهر 95

تا به کی باید نشست تابه کی باید شکست(بهرام شمس)

 

تا به کی

تا به کی باید نشست تابه کی باید شکست
تا به کی درب را به روی باغ سبز باید ببست

تا به کی بیحاصلی در امتداد روز و شب
تا به کی در پیش روی آیینه باید نشست

تا به کی در عمق تنهایی خویش فریاد شد
لحظه ها با نفرت بیهودگی از هم گسست

.تا به کی با رنج و درد هم سو شدن
آه سرد از تنگ سینه جای عشق باید بجست

بی هدف در کوچه ذهن شلوغ پرسه زدن
قلب رنجور را به زخم مردمان باید بخست

تا به کی در حسرت بیچارگی نالان شدن 
تا به کی باید شکست تا به کی باید نشست

 

بهرام شمس

نه دردلم زکسی کینه و غباری بود(رضا افضلی )


ودیعه
**
نه دردلم زکسی کینه و غباری بود
نه حیله ام به نهان یا که آشکاری بود

به رسم و راه محبت بسی وفا کردم
نه در زبان نگاهم گزندِ یاری بود

اگر به خواب و به رویا کسی ز من رنجید
خیال هم به دلم شعله های ناری بود

شکنج ابروی یاران شکنجه بود مرا
ولی ز خندۀ لب ها دلم بهاری بود

هماره ارج نهادم به حُرمت انسان
چه آن که اهل قلم یا که کسب و کاری بود

زمان گذشت و گذشت و به ناگهان دیدم
به دست پا ورُخم هردمی شیاری بود

چه روز ها و چه شب ها سرودم از هستی
که هر سروده به الوان روزگاری بود

به صدق دل چو نشستم به صید ماهی شعر
به تور روشن اندیشه ام شکاری بود

به گاه تازه جوانی، بسی غزل گفتم
که جای جای غزل ها نشان یاری بود

گهی ز کوخ سرودم گهی ز کاخ غنی
که روی دوش ستم دیدگان سواری بود

هنوز سر ننهاده به بستر خاکی 
نهم به دفترخود هرچه یادگاری بود

دوبیت آورم از فخر بانوان «پروین»
که خالق سخن نغز وماندگاری بود

:«من این ودیعه به دست زمانه می‌سپرم
زمانه زرگر و نقاد هوشیاری بود

سیاه کرد مس و روی را به کورهٔ وقت
نگاه داشت، به هرجا زر عیاری بود»


رضا افضلی 
مشهد: پنجشنبه بیست و نهم مهرماه ۱۳۹۵

 

 

صدای مرا نخواهی شنید (مظاهر شهامت)

صدای مرا نخواهی شنید 
صدای واژه ها را 
صدای نوشتن 
کاغذ
تکان زبان 
لب ...
همه واژه ها در تو 
با هم به صدا در آمده است 
سمکوب اسبان وحشی 
رهیده از حصار تاریخ 
دوری کن از چشم های عمیق
اسبی که در نقاشی رام می شود 
رد می گذارد بر برف 
اما شیهه نمی کشد !


مظاهر شهامت

و خدا خودش شاهد است(نیکى فیروزکوهی)

و خدا خودش شاهد است ..... .
که چگونه آسمان
برای شکستِ پرنده‌ای در پرواز می‌‌گرید
که چگونه سکوتی پر وهم
گلوی عاشقی را خاموش می‌کند
که چگونه نفس
دغدغه ی هوای خانه را دارد
که چگونه یک صبحِ زود, فریاد می‌ زنی
آی‌ عشق لعنتی
در سینه‌ام بمیر ....
در سینه‌ام بمیر ...
.
.


نیکى فیروزکوهی
با من برقص /نشر شانى

منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم(مولوی )


منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم

دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم

به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم

چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم

چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم

ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم

نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم

نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم

پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم

تو که بی‌داغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم

چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم


حضرت مولوی 
http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh1610/

می رسد از ره نسیم نوبهار (سید احسان طباطبایی)

می رسد از ره نسیم نوبهار 
می کند نجوا به گوش روزگار

می نماید چهره خودرا به یار 
تا کند روح و روانش بی قرار

سردی و سستی گذارد روزگار
می ز جام غنچه نوشد صد هزار

جان هستی سرخوش ومست از بهار 
می رسد بار دگر عاشق به یار

ما همه عاشق ز لطف کردگار 
وطی جان می کند عزم دیار

می کند مدهوش جان خود نثار 
تا بگیرد در بر جانان قرار


سید احسان طباطبایی

هر کسی گمگشته ای دارد(دکتر علی شریعتی)

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

و یکی چگونه می توانست باشد؟

هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست،

و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند.

خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند.

و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور،

امّا کسی نداشت.

و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند.

زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید.

کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند.

و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت.

و باران ها و باران ها و باران ها.

“در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“.

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

و با نبودن چگونه توانستن بود؟

و خدا بود و با او اعدام بود.

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای نگفتن،

حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.

و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

حرف های بی قرار و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بی تاب آتشند.

کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.

اینان در جستجوی مخاطب خویشند.

اگر یافتند آرام می گیرند

و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند.

و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت.

درونش از آن ها سرشار بود.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

و خدا بود و عدم.

جز خدا هیچ نبود.

در نبودن، نتوانستن بود.

با نبودن، نتوان بودن.

و خدا تنها بود.

هرکسی گمشده ای دارد.

و خدا گمشده ای داشت.

 

 

دکتر علی شریعتی

http://delsh0degan.blogfa.com/post/297

ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم (فرخ تمیمی)

ما ، دو دیواریم .
ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
خشت روزان جوانی را
روی هم می چید و می خندید .

قلب های نوجوان ما
در گل هر خشت می نالید .

ما ، دو دیواریم .
سال های سال
روزها ، شبها
رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینم ،
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .

ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
نرم می لرزد

دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .

ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .

 

 

فرخ تمیمی

http://delsh0degan.blogfa.com/category/7

گیرم بهار نیایداین انتخاب مرا شاد می کند(نصرت رحمانی)

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم
آنجا
در معبر سیاه
کسی نعره می کشید
خیانت
بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود
در انزوای چشم شهیدان
شب لرد بسته بود
اما بهار نیامد
و پهنه ی نبرد
در انتظار قطره خونی هلک شد
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده ماندن
در سوگواری یاران نیمه راه
مرثیه خواندن
اما اگر بهار نیاید ؟
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من مبار که اشکم
ای درد ، اگر بهار نیاید ؟
همدرد ، اگر که ابر نبارد ؟
از گور ما چگونه توان رویید
مردانگی و عشق
بر سنگ گور ما
چگونه توان سود آسمان
انگشتهای نازک خود را به افتخار ؟
ب اینکه یاس در رکاب من و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که
در این فراحنک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آنها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وار اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پک ، ای شریف
همدرد ، هم سرشت

 

 

نصرت رحمانی

http://forum.gigadl.net/showthread.php/3463

درختانی را از خواب بیرون می آورم(احمد رضا احمدی)

درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
 توکه
 با همه ی فقر و سفره بی نان
 در کنارم نشسته ای
 لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
 چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
 ما را پاداش می دهد
 که آرام گریه کنیم
مردم گریز
 نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
 ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
 گم کردیم

 

  

احمد رضا احمدی

http://omidmanochehrian.blogfa.com/page/aaaaaaa.aspx

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد(دکتر علی شریعتی)

 

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سو تکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی

دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بکشند در من
سکوت مرگبار م را.


دکتر علی شریعتی

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی (هوشنگ ابتهاج)

 

لب خاموش


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 این در همیشه در صدف روزگار نیست
 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
 ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 می جوش می زند به دل خم بیا ببین
 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

 

 هوشنگ ابتهاج