پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

خلوتی می خواهم قلمی از گل یاس(فریبا شش بلوکی)


زنده به گور

*

خلوتی می خواهم
قلمی از گل یاس
دفتری جنس بلور
بنویسم از عشق
بسرایم از نور

روی خط های نسیم
دو قدم راه روم
بکشم شکل تورا
و به دستت انگور

یادم افتاد شبی
رفته بودیم ته باغ
تو به من می گفتی
بنویس
چشم شیطان شده کور

من نوشتم برکاج
که پرم از تو و عشق
دوستت خواهم داشت
تا سراشیبی گور

تو به من خندیدی
و به اینده در راه نه چندان هم دور

عشق رادار زدند
سر هر کوچه صبح
باز هم جار زدند
دلتان زنده به گور
دلتان زنده به گور



فریبا شش بلوکی

با هم بیاین دعا کنیم خدامونو صدا کنیم (مسعود فرد منش)


با هم بیاین دعا کنیم 
خدامونو صدا کنیم 
که آسمون بباره 
فراوونی بیاره 
ازش بخوایم برامون 
سنگ تموم بذاره 
*

راهها ی بسته وا شه 
هیچکی غریب نباشه 
صورت و شکل هیچکس 
مردم فریب نباشه 
**

شفا بده مریضو
خط بزنه ستیزو
رو هیچ دیوار و بومی 
نخونه جغد شومی
***

خودش می دونه داره 
هر کسی آرزویی 
این باشه آرزومون 
نریزه آبرویی 
****

دعا کنیم رها شن 
اونا که توی بندن 
از بس نباشه نا اهل 
زندونا رو ببندن
*****

سیاه و سفید یه رنگ بشه 
زشتی هامون قشنگ بشه 
کویرا آباد بشن 
اسیرا آزاد بشن
******

خودش می دونه داره 
هر کسی آرزویی 
این باشه آرزومون نریزه آبرویی



مسعود فرد منش

جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست(ناصر خسرو)


جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست

بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد
این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست

مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست

نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست

نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست

نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست

مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست

مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست

این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست

این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست

هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی‌گمان
گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست

از درخت باردارش باز نشناسی ز دور
چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست

آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان
عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست

عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک
زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست

مار خفته‌است این جهان زو بگذر و با او مشو
تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست

آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود
و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست

دام داران را بدان و دور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست

زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست

گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست

ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست

حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست

گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست

علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست

چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟

آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟
خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست

نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟
کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست

بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟
چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟

چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟
این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست

گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم
باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟

چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب
وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟

گرچه اندک، بی‌گمان حکمت بود صنع حکیم،
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست

خشم‌گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست

راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست

همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچ‌کس انباز و یار احمد مختار نیست

همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار
هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست

اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست

همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست

احمد مختار شمس و حیدر کرار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست

هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست

چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت
چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟

بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست

وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست

بحر لل بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک
چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست

ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست

عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست
شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست

من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست

زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر
هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست

سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست

ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست

نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است
طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست

مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست

دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست

من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست

هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست

من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست



ناصرخسرو

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم (سعدی)

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم


شیخ اجل سعدی شیرازی

ره میخانه و مسجد کدام است (عطار )


ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است


عطار  نیشابوری

عزم آن دارم که امشب نیم مست(عطار)


عزم آن دارم که امشب نیم مست
پایکوبان٬ کوزه ی دُردی به دست

سر به بازار قلندر بر نهم
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده ی پندار می باید درید
توبه ی زهّاد می باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای بست

ساقیا درده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست٬ غم در سر نشست

تو بگردان دور٬ تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو «عطّار» از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آئیم از اَلَست


عطار نیشابوری

چارده ساله مهی بر لب بام (جامی)


چارده ساله مهی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام

برسرسرو کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه ی معشوقی ساز
شیوه ی جلوه گری کرد آغاز

او فروزان چون مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله ی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سپید

گوهر اشک به مژگان می سفت
وز دو دیده گهر افشان می گفت

کای پری با همه ی فرزانگیم
نام از تو رفت به دیوانگیم

لاله سان سوخته ی داغ توام
سبزه وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای
زنگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراگنده نظر
روبگردان به قفا بازنگر

که در آن منظره گل رخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست

اوچوخورشید فلک ، من ماهم
من کمین بنده ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند

پیر بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکند ازبامش
داد چون سایه به خاک آرامش

کان که با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جان نگرد

هست آیین دوبینی زهوس
قبله ی عشق یکی باشد و بس


 جامی

ای شب از رویای تو رنگین شده (فروغ)

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید هاهی

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست

ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب

آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم

آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟

ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من

ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی



فروغ فرخزاد

به لطف می آمد از دور ,حریر آبی (سیمین بهبهانی)


به لطف می آمد از دور ,حریر آبی به تن داشت;
به دست یک شاخه زیتون ,به دیده صدها سخن داشت.

سلام کردم ,دویدم; به دست دستش گرفتم:
هنوز جنبش به رگها ,هنوز گرمی به تن داشت.

تو مرده ای ,آه [گفتم],به سالها پیش ,مادر!"
نه بوی کافور می داد ,نه بسته بر تن کفن داشت.

به شاخ زیتون نگاهم خزید; با خنده ای گفت:
نشان صلح است ,بستان" نگه فرا روی من داشت.

گرفتم و گفتم:"-آری ,نشان . . ." به ناگه سواری
رسید و ,دیدم که تیغی نهفته در پیرهن داشت !

به تیغ بر کند برگش که :هان !برگ ترکه یی نیست;
برای تعزیر نیکوست - که درد طاقت شکن داشت.

گشود خورجین و . . .آنجا-که ترکه را کرد پنهان-
کبوتری مرده را دیدم که گرد گردن رسن داشت!

به قهر می رفت مادر ;نگاه می کردم از پی:
به شیوه سوگواران ,حریر مشکی به تن داشت . . .



سیمین بهبهانی

تواز شهر غریب (اردلان سر فراز)


تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی 

تو از دشت های دور وجاده های پر غبار 
برای هم صدایی هم زبونی اومدی

تو از راه می رسی ،‌ پر از گرد و غبار 
تمومه انتظار ، می آید همرات بهار 

چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت 
چه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنت 

غریب آشنا ، دوست دارم بیا 
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها 

بگیر دست منو ، تو اون دستا 
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم 

بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو ، من آزادام

ترانه سرا   اردلان سر فراز

همه اینو می دونن (حسین پناهی)


همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بَسَمِه



حسین پناهی

بچه بودم ، فکر می کردم خدا هم شکل ماست(خدیجه پنجی)


بچه بودم ، فکر می کردم  خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار می پوشد  به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم  همیشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه  که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی  نسخه می پیچد ، طبابت می کند
مادرم می گفت او  هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شب ها  ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ، من   فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست


 خدیخه پنجی

بچه بودم ، فکر می کردم خدا هم شکل ماست(خدیجه پنجی)


بچه بودم ، فکر می کردم  خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار می پوشد  به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم  همیشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه  که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی  نسخه می پیچد ، طبابت می کند
مادرم می گفت او  هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شب ها  ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ، من   فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست


 خدیخه پنجی

سلام ای سال نو ای وامدار لحظه‌های (کیوان شاهبداغی)


 سلام ای سال نو
*
ای وامدار لحظه‌های روشن فردا
خداحافظ تو را ای کهنه‌سال، ای خاطرات شاد و نازیبا
سلام ای سبزی و آب زلال و سایه‌های بید
هلا ای آفتاب پاک و پر امید
خداحافظ تو را یلدا و شب‌های زمستانی
سلامم بر تو ای سالی، که می‌آیی
طراوت پیشه پاک اهورایی، بهار سبز رویایی
چه سرمستم، که می‌آیی
درودم بر تو ای فصل شکفتن
آشنای با طراوت، مهربان میلاد باریدن
خداوندا بگردان چون بهاران
حال من را، سوی آن حالی که می‌دانی
به جان سرو زیبا، سبز خواهم شد
بسان قاصدک‌ها، من رها از غصه خواهم شد
شما را حوض آبی
ابر بغض‌آلوده
ای زیبا کلام ناودان قصه‌گو
من دوست می‌دارم
سلام ای کوچه‌های شسته از باران
کنون ای مهربانان، یاد یاران، یاد یاران
خداحافظ ذغال روسیاه
افکار سرماخورده محبوس
گذر کردم، سیاووش گونه پروازی فراز آتش و
خرسند از پاکی
خدایا، کاسه تقدیر آوردم
و نجواگونه، قاشق می‌زنم تا صبح
عطا کن قسمت من را تو بهروزی
به قدر ظرف من، نه
قدر مهر چون تو معبودی
کریما، روزی‌ام را عاشقی فرما
خدایا، قطره اشکی عطایم کن
ببارم گاه گاهی، رو به درگاهی
خدایا سال‌ها و لحظه‌های رفته‌ام، رفتند
مرا اینک، تو سال و لحظه‌های با سعادت، هدیه‌ام فرما
به من آرامشی، مهری، عنایت کن
یقینی مرحمت فرما
بفهمم تا خدا، یک، یا خدا، باقی ست
و روحی، تا به پرواز آورد، این جسم خاکی را
خدایا، باور افسردگان را، چون بهاران، زندگانی ده
و روح خسته‌گان را هم، خروشی
جاودانی ده
کویری قلب تنهایان، به مهری، آبیاری کن
به کوی بی‌کسان، یک مهربانی، آشنایی را، تو راهی کن
هر آن کس را که با هجر عزیزی امتحان کردی
به یاد خاطراتش، عاشقانه زندگی کردن، تلافی کن
بکوبان با سرانگشتان مهری، کوبه درهای غربت را
بسوزان ریشه‌های سرد نفرت را
حبیبا، سال نو را
سال نور و عاشقی فرما
بزرگا، زندگی کردن، نشانم ده
و راه و رسم دل دادن، ستاندن، پیش پایم نه
به کامم لذت با هم نشستن، مهر ورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش هر لحظه‌ام گردان
بدانم خنده در آیینه، بس زیباست
بفهمم بغض در آدینه، دست ماست
بخوانم با قناری‌ها، خدا این جاست
بجویم من خدایم، چون که حق زیباست
عزیزا هفت سین عیدمان را
سایه‌سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی،
مرحمت فرما
خدایا، باور تغییر را
این کیمیا درس بهاران را
در اعماق قلوبت یخ زده
گرم و شکوفا کن
تو خار هر کدورت را به گلبرگ گذشتی، بی‌اثر گردان
چکاوک را تو یاری کن
به آوازی، دل همسایه‌مان را، شاد گرداند
شقایق را
که دشت لخت و عریان، شعله پوشاند
به خوشبختی، نشان کوچه بن بست ما را ده
نشان مردم این شهر را، یاد بهار آور
خدایا،
در طلوع سال نو
آغاز راه سبز فرداها
تو قلب هر مسافر را
به نور معرفت
آگه به رمز و راز زیبای سفر فرما
بفهمان زندگی بی‌عشق، نازیباست
که قدر لحظه‌ها
در لحظه، ناپیداست



کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/37

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود(سعدی)


ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود



شیخ اجل سعدی

دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم(حبیب الله چایچیان )


دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم
بر سر بالینت امشب از غم فردا بسوزم

دوست دارم هاله باشم روی ماهت را ببوسم
تا شوم پروانه از شوق تو بی پروا بسوزم

دوست دارم ماه باشم تا سحر بیدار باشم
تا چو مشعل بر سر راهت در این صحرا بسوزم

دوست دارم سایه باشم تا در آغوشم بخوابی
چشم دوزم بر جمالت، زان رخ گیرا بسوزم

دوست  دارم لاله باشم بر سر راهت نشینم
تا نهی پا بر سرم از شوق سر تا پا بسوزم

دوست دارم خال باشم بر رخ مهر آفرینت
از لبت آتش بگیرم تا جهانی را بسوزم

دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگیرم
 تا زمهر آتشینت ای گل زهرا بسوزم

دوست دارم ژاله باشم من به خاک پایت افتم
تا چو گل شاداب باشی و من از گرما بسوزم

دوست دارم خادمت باشم کنم دربانیت را
دل نهم در بوسه عشقت شها! یکجا بسوزم

دوست دارم اشک ریزم تا مگر از اشک چشمم
تو شوی سیراب و من خود جای آن لبها بسوزم

دوست دارم کام عطشان تو را سیراب سازم
گرچه خود از تشنه ناکی بر لب دریا بسوزم

دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگیری
لحظه ای پیشم نشینی، تا سپند آسا بسوزم


حبیب الله چایچیان)(متخلص به حسان) 

چند رباعی از خلیل صفر بیگی


طفلک پســــــرم باز مجابش کردم

*

طفلک پســــــرم باز مجابش کردم
بی شام به زور قصه خوابش کردم
ناگاه کبوتری به خوابش آمد
ناچار گرفتم و کبابش کردم

***
ای کاش تو رودخانه باشی تا من...
هر روز تمــــام قطره هایت را من...
من نیز سفال کوچکی باشم که
یک روز شراب اگر بنوشی با من
 
***
بد جور به هـــــم ریخته و ترسیده
مادر که دوباره خواب شومی دیده
از بهت و سکوت پدرم می ترسم
ما گاو نداریـــــــم ولـــــــی زاییده

***
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چـــــه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
 
***
در جام سرم شراب انداخته اند
یک گوشه مرا خراب انداخته اند
من در بلمــی در وسط اقیانوس
پاروی مــــــرا در آب انداخته اند

***
برخوان خدا که سهم شیخ و شاه است
نانی است که اندازه ی قرص ماه است
سنگک نه که روی سفره مان سنگ گذاشت
دستـی کـــــه همیشه خـــــدا کـوتـــاه است

***
طفلک پســــــرم باز مجابش کردم
بی شام به زور قصه خوابش کردم
ناگاه کبوتری به خوابش آمد
ناچار گرفتم و کبابش کردم

***
مانند همیشه چشمهایـــم به در است
بر سفره ی ما جگر نه خون جگر است
ته مانده ی سفره ی شما را آورد
آری پدرم مورچه ی کارگـــر است


 خلیل صفر بیگی