پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

حالا که خواب رفته دلم بی صدا برو (حسن اسحاقی)

حالا که خواب رفته دلم...

**

حالا که خواب رفته دلم بی صدا برو
آرام رد شو از من و بی اعتنا برو!

اینبار حرفهای دل من نگفتنیست
اینبار را نپرس چرا و کجا؟!...برو!

از نو تمام خاطره ها را مرور کن!
اصلا نیا به قلب من از ابتدا! برو!

اصلا خیال کن که دلت جای دیگریست
اصلا خیال کن که ندیدی مرا برو!

بعد از تو هیچ کس به دلم سر نمی زند
در را ببند پشت سرت، بی صدا برو!

 

 

 حسن اسحاقی

http://asreiman.blogfa.com/

این سیل لحظه‌ها که ز جا می‌برد مرا(نصراله مردانی)

این سیل لحظه‌ها که ز جا می‌برد مرا
از هر چه هست و نیست جدا می‌برد مرا

رودی که از ازل به ابد می‌کشد زمان
دانی که از کجا به کجا می‌برد مرا

با رقص صوفیانه بر امواج جذبه‌ها
تا بحر بی‌کرانه‌ی لا می‌برد مرا

هر جا نواخت چنگ محبت نوای دل
آهنگ نینوا ز نوا می‌برد مرا

تنهاترین پرنده‌ی عاشق دل من است
آنجا که هست مهر و وفا می‌برد مرا

در کوچه باغ یاد تو ای مهربان‌ترین
بوی گلم که باد صبا می‌برد مرا

قانون عشق و شور تماشایی جنون
تا چشمه‌ی زلال شفا می‌برد مرا

بر دوش آفتابم و دست بلند عشق
دستی که در هوای خدا می‌برد مرا

در خلوتی که بال ملائک نمی‌رسد
با پای اشک، دست دعا می‌برد مرا

گلبانگ آسمانی آن روح سرمدی
تا قله‌ها‌ی قاف بقا می‌برد مرا

ای دوزخ زمین که ز ما گُر گرفته‌ای
می‌آید آنکه از من و ما می‌برد مرا

 

 

نصر اله مردانی

http://kazeroonpoem.blogfa.com/post-41.aspx

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم (حافظ)

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم طرحی نو در اندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریـزد
من و ساقی به هم تـازیم و بنیادش بر اندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قـدح ریـزیـم
نسیم عطر گردان را شکر در مجمر انـدازیـم

چو در دست ست رودی خوش بزن مطرب سُرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا ! خاک وجود ما بـدان عالی جناب انداز
بـُوَد کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافـد ، یکی طامات می‌بافـد
بیا ! کاین داوری ها را به پیش داور انـدازیـم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خُم‌ات روزی به حوض کوثر اندازیم

سخن‌دانی و خوش‌خوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حـافــظ ! که تا خود را به مُلکی دیگر اندازیم

 

 

حافظ

کَم کَمَک سحر داره هوا رو روشن میکنه ‏( محمد علی بهمنی )

 

کَم کَمَک سحر داره هوا رو روشن میکنه ‏
آسمون پیراهن آبیشو بر تن میکنه

یه شبی هم که تو مهربون شدی با دل من
صبح ناخونده داره دشمنی با من میکنه ‏

هر شبی که دست تو مهمون دستم میمونه ‏
تا خود صبح چش من مواظب آسمونه ‏

نکنه دزده بیاد ستاره ها رو ببره
نکنه خروس همسایه بی موقع بخونه

پلکاتو رو هم بذار، نذار که آفتاب بتابه ‏
خودتو به خواب بزن، بذار که خورشید بخوابه ‏

من می خوام یک شبمو (هزار و یک شب) بکنم
می دونم آرزوهام همیشه نقش بر آبه


 محمد علی بهمنی

 http://hastunak.blogfa.com/8801.aspx

رازقی پرپر شد ، باغ در چله نشست!(جنتی عطایی)

رازقی پرپر شد ، باغ در چله نشست!
تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست!
ما نشستیم و تماشا کردیم!

دلم می خواد گریه کنم ، برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم می خواد گریه کنم ، برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی

وقتی که قلبا و گلا شکسته و پرپر شُدن
وقتی که باغچه های عشق سوختن و خاکستر شُدن
من و تو از گل کاغذی باغچه ای داشتیم توی خواب
با خشتای مقوایی خونه می ساختیم روی آب
وقتی که ما تو جشن شب ستاره بارون می شدیم
وقتی که پشت سنگر سایه ها پنهون می شدیم
از نوک بال کفترا خونِ پریدن می چکید
صدای بیداری عشق رو خواب شب خط می کشید

دلم می خواد گریه کنم ، برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم می خواد گریه کنم ، برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی

از پشت دیوارای شهر انگار صدای پا میاد
آوازخون دربدر انگار یه هم صدا می خواد
ابر سیاه رفتنیه، خورشید دوباره در میاد
دوباره باغچه گل میده از عاشقا خبر میاد

دلم می خواد گریه کنم ، برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم می خواد گریه کنم ، برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی


ایرج جنتی عطایی

http://bisarzamin.persianblog.ir/1382/3/

هزار جهد بکردم که یار من باشی (حافظ)

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
 

 

حافظ

زمین مثلِ یه سیگاره که چندتا پُک ازش مونده(یغما گلرویی)

زمین مثلِ یه سیگاره که چندتا پُک ازش مونده
مسافرخونه‌ای تاریک پر از مهمونِ ناخوونده

اتاقاش کهنه و نمناک، بدون پنجره، بی‌‍‌‌در
اسیرِ یه تئاتریم و رسیده پرده‌ی آخر

زمین یه سیبه که کم‌کم، داره رو شاخه می‌پوسه
نمونده فرصتی باقی، شمارش شکلِ معکوسه

دیگه از هیچ طرف نوری به دنیامون نمی‌تابه،
کسی گوشش بدهکاره صدامون نیست... خدا خوابه...

خدا خوابه و دنیا رو سپرده دستِ قاتل‌ها
همه یا باید از اجبار لبِ تیغو ببوسن یا،
مثِ ما زندگیشونو بذارن پای این فریاد
بگن از حالِ اون سیبی که داشت از شاخه می‌افتاد

دیگه سکانِ این کشتی تو دستِ گردنه‌بنداس
جهنم هم - اگه باشه - یه جایی شکلِ این دنیاس

تو دنیایی که رو خاکش کسی گندم نمی‌کاره
فقط حزمین مثلِ یه سیگاره که چندتا پُک ازش مونده
مسافرخونه‌ای تاریک پر از مهمونِ ناخوونده

اتاقاش کهنه و نمناک، بدون پنجره، بی‌‍‌‌در
اسیرِ یه تئاتریم و رسیده پرده‌ی آخر

زمین یه سیبه که کم‌کم، داره رو شاخه می‌پوسه
نمونده فرصتی باقی، شمارش شکلِ معکوسه

دیگه از هیچ طرف نوری به دنیامون نمی‌تابه،
کسی گوشش بدهکاره صدامون نیست... خدا خوابه...

خدا خوابه و دنیا رو سپرده دستِ قاتل‌ها
همه یا باید از اجبار لبِ تیغو ببوسن یا،
مثِ ما زندگیشونو بذارن پای این فریاد
بگن از حالِ اون سیبی که داشت از شاخه می‌افتاد

دیگه سکانِ این کشتی تو دستِ گردنه‌بنداس
جهنم هم - اگه باشه - یه جایی شکلِ این دنیاس

تو دنیایی که رو خاکش کسی گندم نمی‌کاره
فقط حرفِ کسی حرفه که بمبِ هسته‌ای داره

یکی دیگه به جای ما برامون خواب می‌بینه
یکی دیگه به جای ما برامون مُهره می‌چینه

تو این دنیای تاریک هر امیدی نقشِ بر آبه،
کسی چشماش به احوالِ من و ما نیست... خدا خوابه...

خدا خوابه و دنیا رو سپرده دستِ قاتل‌ها
همه یا باید از اجبار لبِ تیغو ببوسن یا،
مثِ ما زندگیشونو بذارن پای این فریاد
بگن از حالِ اون سیبی که داشت از شاخه می‌افتاد

رفِ کسی حرفه که بمبِ هسته‌ای داره

یکی دیگه به جای ما برامون خواب می‌بینه
یکی دیگه به جای ما برامون مُهره می‌چینه

تو این دنیای تاریک هر امیدی نقشِ بر آبه،
کسی چشماش به احوالِ من و ما نیست... خدا خوابه...

خدا خوابه و دنیا رو سپرده دستِ قاتل‌ها
همه یا باید از اجبار لبِ تیغو ببوسن یا،
مثِ ما زندگیشونو بذارن پای این فریاد
بگن از حالِ اون سیبی که داشت از شاخه می‌افتاد

 

یغما گلرویی

http://weblog.yaghma-golrouee.com/index.php?id=62

ز گفتار دهقان یکی داستان(فردوسی)

ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان

ز موبد برین گونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی
جو شیر دژاگاه نخچیر جوی

چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید

برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش
بخندید وز جای برکند رخش

به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت

چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن

یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت

چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد

بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار

سواران ترکان تنی هفت و هشت
بران دشت نخچیر گه برگذشت

یکی اسپ دیدند در مرغزار
بگشتند گرد لب جویبار

چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند

گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر

چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش بارهٔ دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید

غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت

همی گفت کاکنون پیاده‌دوان
کجا پویم از ننگ تیره‌روان

چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد

کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی

کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر

همی رفت زین سان پر اندوه و رنج
تن اندر عنا و دل اندر شکنج

 

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/sohrab/sh2/

بیا ره توشه برداریم (مهدی اخوان ثالث)

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، نه بدروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

 

 

مهدی اخوان ثالث

شد خزان گلشن آشنایی (رهی معیری)

 

شد خزان گلشن آشنایی
باز هم آتش به جان زد جدایی
عمر من این گل. طی شد بهر تو
ور تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر ووفایی
نوگل گلشن جورو جفایی
از دل سنگت...آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن می پرستم
تا هستم
تو مست ازمی به چمن
چون گل خندان از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی؟
تو و این چون ناله کشیدن ها
من و گل چون جامه دریدنها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
جه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی؟
نمی کنی ای گل یکدم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
گرچه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هرچه توانی ناز
 

 

رهی معیری

همه شب نالم چون نی(رهی معیری)


همه شب نالم چون نی ، که غمی دارم
دل و جان بردی ، اما نشدی یارم

با ما بودی ، بی ما رفتی.
چون بوی گل به کجا رفتی؟

تنها ماندم ، تنها رفتی
چون کاروان رود...

فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم ، خون می بارم

فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم ، چنان که دانی

رهائی از غم نمی توانم
تو چاره ای کن که میتوانی

گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خیزد

چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد.

چون کاروان رود
فغانم از زمین

بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم

نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جوبم

ای شادی جان ، سرو روان،
کز بر ما رفتی،

از محفل ما ، چون دل ما
سوی کجا رفتی؟؟

تنها ماندم ، تنها رفتی
چو ن بوی گل به کجا رفتی؟؟

به کجائی غمگسار من
فغان زار من بشنو...... باز آ

از صبا حکایتی از روزگار من بشنو
باز آ ..... باز آ....


سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی

با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم ، تنها ماندم.......

 

 

  رهی معیری

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ (شهریار)

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

شورفرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین تلخ سربالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

 

 

 محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی (سنایی)

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمائی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزائی

تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بی‌زن و جفتی، ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی،‌ تونصیر الامرایی

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنائی

بری از رنج و گدازی، بری از درد ونیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرائی

بری از خوردن و خفتن،‌بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطائی

نتوان وصف تو گفتن که در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبُد این خلق و تو بودی، ‌نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی، نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی، همه علم و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی، ‌همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمّی تو فزایی

احدٌ لیس کمثله، صمدٌ لیس له ضدّ
لِمَنْ المُلک تو گویی که مرآن را تو سزایی

لب و دندان «سنائی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

 

 

سنایی غزنوی

تورا نا دیدن ما غم نباشد (سعدی)

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

 

حضرت سعدی

http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh203/

تا کی به تمنا ی وصال (شیخ بهایی)

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه
 جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید
هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر "خیالی" به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

http://creativity.schoolnet.ir/takei.htm

به وقت گرینویچ (حسین پناهی)

به وقت گرینویچ

 **

اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت
و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!

من اولین قابله ای هستم که ناف شیری را بریده است !
اولین آواز را من خواندم ،

برای زنی که در هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ،
تنها نارگیل شامم را قاپیدُ برد !

من اولین کسی هستم که از چشم زنی ترسیده است !
من ماگدالینم ! غول تماشا !

کاشف دلُ فندقُ سنگ آتش زنه !
سپهر را من نیلگون شناختم !

چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوذه !
خدا ، کران بیکرانه شکوهِ پرستش من بود

و شیطان ، اسطوره تنهائی اندیشه های هولناک من !
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود !

کفش ، ابتکار پرسه های من بود
و چتر ، ابداع بی سامانی هایم !

هندسه ! شطرنج سکوت من بود
و رنگ ، تعبیر دل تنگی هایم !

من اولین کسی هستم که ،
در دایره صدای پرنده یی بر سرگردانی خود خندیده است !

من اولین سیاه مستِ زمینم !
هر چرخی که می بینید ،

بر محور ِ شراره های  شور عشق  من می چرخد !
آه را من به دریا آموختم !

من ماگدالینم !
پوشیده در پوستِ خرس

و معطر به چربی ِ وال !
سرم به بوتۀ خشکِ گونی مانند است ،

با این همه هزار خورشیدُ ماهُ زمین را
یک جا در آن می چرخانم !

اولین اشک را من ریختم ،
بر جنازه زنی که غوطه ور در شیرُ خون

کنار نارگیلی مُرده بود !
بی هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ... !

 

   حسین پناهی

باده فروش می بده (لیلا کسری "هدیه)

 

باده فروش می بده باده فروش می بده
باده ی نابم بده درده شرابم بده

آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و بهار و همه چی پر کشید

خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمیخوام اشک من از حد گذشت

آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و بهار و همه چی پر کشید

خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمیخوام اشک من از حد گذشت

باده فروش می بده باده فروش می بده
دوست ندارم این همه بد دیدنو

باز به حقیقت برسونین منو
باده فروشان می و مستی میخوام

عمرمو با باده پرستی میخوام
عاشق عشقم منو باور کنین

باز دو سه جرعه می رو بیشتر کنین
عاشق و دیوونه بدونین منو

باز به حقیقت برسونین منو
باده فروش می بده باده فروش می بده

باده فروش می بده باده فروش می بده
دلم از غصه به درد اومده

دنیا با من بر سر جنگ اومده
رحمی نداره دل صیاد من

می بده تا غم بره از یاد من
باده فروش باده فروش

 

لیلا کسری (هدیه)

قصیده آبی خاکستری سیاه (حمید مصدق )

  قصیده آبی خاکستری سیاه 

 **

 در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
ولی
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، ناممیون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای باز باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند  

آذر ، دی 1343
حمید مصدق

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت(حافظ)

 

 

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
 

 

حضرت حافظ

هر دم به روی من گوید عدوی من(عبید رجب )

هر دم به روی من

گوید عدوی من

کاین لفظ دری تو چون دود می رود

نابود می شود

باور نمی کنم باور نمی کنم باور نمی کنم

لفظی که از لطافت آن جان کند حضور

رقصد زبان به سازش و آید به دیده نور

لفظی به رنگ لاله ی دامان کوهسار

از تنگ شکرست

قیمت تر و عزیز

از پند مادرست

زیب از بنفشه دارد و ناز بوی ، بوی

صافی ز چشمه جوید و شوخی ز آب جوی

نو نو طراوتی بدهد

چون سبزه ی بهار

فارم چو صوت بلبل و دلبر چو آبشار

با جوش و موج خود

موجی چو موج رود

با ساز و تاب خود

با شهد ناب خود

دل آب می کند

شاداب می کند

لفظی که اعتقاد من است و مرا وجود

لفظی که پیش هر سخنم آورد سجود

چون خاک کشورم

چون ذوق کودکی

چون بیت رودکی

چون ذره ی نور بصر می پرستمش

چون شعله های نرم سحر می پرستمش

من زنده و زدیده ی من

چون دود می رود ؟

نابود می شود ؟

باور نمی کنم

نامش برم ، به اوج سما می رسد سرم

از شوق می پرم

صد مرد معتبر

آید بر نظر

کان را چو لفظ بیت و غزل

انشا نموده ام

با پند سعدی ام

با شعر حافظم

چون عشق عالمی به جهان

اهدا نموده ام

سرسان مشو ، عدو

قبحی زمن مجو

کاین عشق پاک در دل دلپرور جهان

ماند همی جوان

تاهست آدمی
تا هست عالمی 

 

عبید رجب  

شاعر معاصر تاجیک

http://blog.owhadi.ir/1390/08/17/348/

الهی غنچهٔ امید بگشای!(جامی)

 

الهی غنچهٔ امید بگشای!
گلی از روضهٔ جاوید بنمای

بخندان از لب آن غنچه باغم!
وزین گل عطرپرور کن دماغم!

درین محنت‌سرای بی مواسا
به نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا!

ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!
زبانم را ستایش‌پیشه گردان!

ز تقویم خرد بهروزی‌ام بخش!
بر اقلیم سخن فیروزی‌ام بخش!

دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!

گشادی نافهٔ طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!

ز شعرم خامه را شکرزبان کن!
ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!

سخن را خود سرانجامی نمانده‌ست
وز آن نامه بجز نامی نمانده‌ست

درین خم‌خانهٔ شیرین‌فسانه
نمی‌یابم نوایی ز آن ترانه

حریفان باده‌ها خوردند و رفتند
تهی‌خم‌ها رها کردند و رفتند

نبینم پختهٔ این بزم، خامی
که باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامی

بیا ساقی رها کن شرمساری!
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!

 

 جامی 

یوسف و زلیخا

 http://moraffah.blogfa.com/cat-66.aspx

تفنگت را زمین بگذار(مشیری)

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتش‌بار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار 

 

فریدون مشیری

هنگام فرودین که رساند( ملک الشعرای بهار)

 

 

هنگامِ فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزارِ دیلم و طرفِ سپید رود

کز سبزه و بنفشه و گل هایِ رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جایِ دگر بنفشه یکی دسته بدروَند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهایِ گونه گونه زده چون جنگیان به خود

اشجار گونه گون و شکفته میانشان
گل هایِ سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوحِ آزمونه که نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدّی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود

آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بُن ازین رو تارک به ابر سود

بگذر یکی به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود

آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان کاخ های تازه بدان زیب و آن نمود

از تیغِ کوه تا لبِ دریا کشیده اند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود

آن بیشه ها که دستِ طبیعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بی مددِ باغبان و کود

ساری نشید خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ کوته خوانَد همی سرود

آن از فرازِ منبر هر پرسشی کند
این یک ز پایِ منبر پاسخ دَهَدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
یک سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود

آن یک نهاده چشم، غریوان به راهِ جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالـﮥ نای و صفیرِ رود

آن شاخ هایِ نارنج اندر میانِ میغ
چون پاره هایِ اخگر اندر میانِ دود

بنگر بدان درخش کز ابرِ کبود فام
برجَست و رویِ ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامـﮥ طلا
کژمژ خطی کشد به یکی صفحـﮥ کبود

بنگر یکی به رودِ خروشان به وقتِ آنک
دریا پیِ پذیره اش آغوش برگشود

چون طفلِ ناشکیبِ خروشان ز یادِ مام
کاینک بیافت مام و در آغوشِ او غنود

دیدم غریو و صیحه دریایِ آسکون
دریافتم که آن دلِ لرزنده را چه بود؟

بیچاره مادری ست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود

داند که آفتاب، جگر گوشگانش را
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمین نمود

زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ بر گذاشته فریادِ رود رود !

بنگر یکی به منظرِ چالوش کز جمال
صد ره به زیب و زینتِ مازندران فزود

زان جایگه به بابُل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود

بزدای زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اینجا بوَد که زنگ به آهن توان زدود

 

 

ملک الشعرای بهار

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر (سیمین بهبهانی)

 

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 

 

سیمین بهبهانی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر(م .آزاد)

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مه من ، شکوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، کجا شکفتی
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
نه بنفشه یی،
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه کبوتران پیغام
نه باغ های روشن!
گل من ، میان گلهای کدام دشت خفتی؟
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشه مهر، شکسته شیشه ی دل.
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته.
همه شاخه ها شکسته.
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم.
در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم...


 

محمود مشرف تهرانی (م.آزاد)

با همه لحن خوش آوائیم(محمد رضا آغاسی)

با همه‌ی لحن خوش‌آوائیم
در به‌در کوچه‌ی تنهایی‌ام

ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه‌ی تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی
مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی

هر که به دیدار تو نائل شود
یک‌شبه حلّال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه‌ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه‌ی جان من است
نامه‌ی تو خطّ امان من است

ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده‌ی دیدار ما…

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه‌ی مشعر، کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

روا مباد که بر بنده‌ات نظر نکنی
روا مباد که ارباب جز تو بگزینم

چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم
ز لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم

 

 

محمد رضا آغاسی

دو بیتیهای: خوشا آنانکه الله یارشان بی(باباطاهر)

خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
**
دلم میل گل روی ته دیره
سرم سودای گیسوی ته دیره

اگر چشمم بماه نو کره میل
نظر بر طاق ابروی ته دیره
**
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
**
غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم

غمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
**
غم و درد مو از عطار واپرس

درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند
تو که جان و دلی یکبار واپرس
** 
دلت ای سنگدل بر ما نسوجه
عجب نبود اگر خارا نسوجه

بسوجم تا بسوجانم دلت را
در آذر چوب تر تنها نسوجه
** 
خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی 
بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی

ته که هرگز نسوته دیلت از غم
کجا از سوته دیلانت خبر بی

 

  بابا طاهر

 

 

ای دل ساده بکش درد (پرواز همای)

 

ای دل ســاده بکــش درد کـه حقت این است        
از زمانـــه بشـو دل ســرد کـه حقت این است

هر چــه گفتـــم مشــو عـاشق نشنیدی حالا        
همچــو پائیــــز بشــو زرد کـه حقت این است

دیــــــدی آخـــر دم مـــردانــــه بجــز لاف نبـــود       
بـــکش از مــردم نامـــــرد کـه حقت این است

آنچــه بــر عـــــاشق دل خستـــه روا دانستی       
فلک آخــــــر ســــرت آورد کـه حقت این است

خمــارم، خمــارم، خمــارم مـن
من از لولی وشــان می گســــارم        

خراب آواره ای مجنـــــون تبــــــارم
که جز مستی به سر اندیشه ای دیگر ندارم        

که جادوئی به جز صافی نمی آید به کــــارم
بی قـــــــرارم، بـی قـــــــرارم، بـی قـــــــرارم        

ســـــر ز مستی، مـــــی پرستی، بر نــدارم
 
بیا ساقی، بده جامی، خمارم من       
که شبها در هـوس در انتظارم من

چنان ساقی به ساغر باده را مستانـه می ریزد       
که گوئی خون دل از شیشه در پیمانه می ریزد

مـــن و تـــو آشنای فصل های مشترک بودیــــم        
کنـــون طرح جــــدائی بین ما بیگانــــه می ریزد


بیا ساقی، بده جامی، خمارم من       
که شبهـا در هوس در انتظارم من

بده می می، بده می می، که تا می جان دهد ما را        
بده می می، بده می می، کـه می فرمان دهد ما را

بپوشان پــرده از زاهــــــــد، که وی حرمــان دهد ما را        
به ساقی تازه کن پیمـــان، که وی ایمــــان دهد ما را

بیا ساقی، بیا ساقی، بیا بنشین کنارم       
همایم من، همایم من، هم آواز هـــزارم

بیا و بوسه ای بر لب گـــــــذارم

 

 

پرواز همای

باز ای الهه ناز(کریم فکور)

باز… ای الهه ناز
با دل من بســـاز
کین غم جانگداز
برود ز برم
گـــر… دل من نیاسود
از گناه تو بود

بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز… میکنم دست یاری ، بسویت ، دراز ،
بیا تا غم خود را ، با راز و نیاز ـ زخاطر ببرم
گر… نکند تیرخشمت ، دلم را ، هدف ،

بخدا همچون مرغ پرشور و شعف ، بسویت بپرم
آنکه او به غمت دل بندد چون من کیست…
ناز تو، بیش از این بهر چیست
تو الهه نازی، در بزمم، بنشین

من تورا وفادارم،
بیا که جز این، نباشد هنرم

این همه بی وفایی، ندارد، ثمر
بخدا اگر از من، نگیری، خبر

نیابی اثرم


کریم فکور

http://mamakaroni.blogfa.com/8510.aspx

فریدون چو شد بر جهان کامگار(فردوسی)


فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار

به رسم کیان تاج و تخت مهی
بیاراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی
گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوریها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهرهٔ شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر
بکوش و به رنج ایچ منمای چهر

ورا بد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور

نماند چنین دان جهان برکسی
درو شادکامی نیابی بسی

فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
به مادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز
همی داشت روز بد خویش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان راز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز
چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز

بیاراست چون بوستان خان خویش
مهان را همه کرد مهمان خویش

وزان پس همه گنج آراسته
فراز آوریده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد
دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند

که ای شاه پیروز یزدانشناس
ستایش مر او را زویت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت
بد اندیشگان را نگون باد بخت

ترا باد پیروزی از آسمان
مبادا بجز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه
ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآمیختند
به تاج سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش
بدان خرمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید بادا چنین شهریار
برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون به گرد جهان
بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید
هر آن بوم و برکان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد
چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت
به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی

 

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/fereydoon/sh1/