پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

تو به ها را بشکنید (پروازهمای)

توبه ها را بشکنید ، توبه ها را بشکنید
**

میخانه ها را وا کنید ای بـــاده خـــواران      
پیمانـه را احیــا کنیـد ای مــل گســاران

باده ساغـر کنیـد ، توبـه ای دیگـر کنیـد        
خرقه از تن برکنید ، توبه ها را بشکنید

توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران

یادی از آئین مستانی کنید ، مست پنهانی کنید        
تا سحر پیمانه گردانی کنید ، مست پنهانی کنید
روز و شب معشوقــه بـــازی های عــرفــانی کنید        
مــست پنهـــــانی کنیــد ، مست پنهــــانی کنید
 
همچـون خمـــاران توبــه ها را بشکنید
توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران

عاشقان غوغا کنید بــر دل شیـــدا کنید      

یک نفس گر میتوان ساغر زدن        
پس چــرا اندیشـــه فـــردا کنیم

غصه از سر وا کنیم  پیمانه را احیا کنیم
ای بی قـراران ، ای بی قـراران

توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران
میخانه ها را وا کنید ای بـــاده خـــواران
       
پیمانـه را احیــا کنیـد ای مــل گســاران
باده ساغـر کنیـد ، توبـه ای دیگـر کنیـد        

خرقه از تن برکنید ، توبه ها را بشکنید
توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران

 

  

 پروازهمای

http://parvaze-homay.persiangig.com/document/Molaghat-Ba-Douzakhian1.htm

والا پیامدار محمد (سیاوش کسرایی)

والا پیــــامدار محـــــمد

گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند برپا استوار

هرگز هرگز

والا پیــــامدار محـــــمد

آنگاه تمثیل وار کشیدی عبای وحدت بر سر پاکان روزگار

والا پیــــامدار محـــــمد

در تنگ پر تبرّک آن نازنین عبا

دیرینه ای محمد

والا پیــــامدار محـــــمد

جا هست بیش و کم آزاده را که تیغ کشیده است بر ستم

والا پیــــامدار محـــــمد

 

سیاوش کسرایی

http://dbime1385.blogfa.com/post-557.aspx

وای گل سرخ سفیدم کی (محمد نوری)

وای گل سرخ سفیدم کی می آیی
بنفشه برگ بیدم کی می آیی
تو گفتی گل در آید من می یایم
وای گل عالم تموم شد کی می یایی
جان مریم چشماتو وا کن منو صذا کن
شد هوا سفید، در اومد خورشید
وقت اون رسید، که بریم به صحرا
وای نازنین مریم
جان مریم چشماتو وا کن منو صدا کن
بشیم روونه، بریم از خونه، شونه به شونه، به یاد اون روزا
وای نازنین مریم، وای نازنین مریم، وای نازنین مریم
باز دوباره صبح شد، من هنوز بیدارم
ای کاش می خوابیدم، تو رو خواب می دیدم
خوشه غم، توی دلم، زده جوونه
دونه به دونه، دل نمی دونه، چه کنه با این غم
وای نازنین مریم، وای نازنین مریم، وای نازنین مریم
بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم، درو کنیم گندما رو
بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم، درو کنیم گندما رو
بیا بیا نازنین مریم..


 

 محمد نوری

خبر کوتاه بود (هوشنگ ابتهاج (سایه)

خبر کوتاه بود
اعدامشان کردند
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرفهایی پوچ و بیهوده ست
در آنجا رهزنی آدمکشی خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
و تاپایان راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی ست

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)

http://www.boustanemousighi.blogsky.com/1390/09/

نمی دانم چه می خوهم بگویم (سایه)

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌افتاده دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویمش

 

 هوشنگ ابتهاج (ه الف سایه)

به گلگشت جوانان (محمد زهری)

 

به گلگشت جوانان ،
یاد ما را زنده دارید ، ای رفیقان !
که ما در ظلمت شب ،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام ،
نشاندیم این نگین صبح روشن را ،
به روی پایه انگشتر فردا .
و خون ما ،
به سرخی گل لاله
به گرمی لب تبدار بیدل
به پاکی تن بی رنگ ژاله
ریخت بر دیوار هر دیوار کوچه ،
و رنگی زد به خاک تشنه هر کوه ؛
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری ...
و این است آن پرنده نرم شنگرفی
که می بافید ؛
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی
که در باغ بزرگ شهر می خندد ؛
و این است آن لب لعل زنانی را
که می خواهید ؛
و پرپر می زند ارواح ما ،
اندر سرود عشرت جاویدتان ؛
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که می خوانید
 

شما یاران نمی دانید ،
چه تبهایی تن رنجور ما را آب می کرد ؛
چه لبهایی ، به جای نقش خنده ، داغ می شد ؛
و چه امید هایی در دل غرقاب خون ، نابود می گردید .
ولی ما دیده ایم اندر نمای دوره خود ،
حصار ساکت زندان ،
که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را ؛
سر آزاد مردان را فراز چوبه های دار ؛
و رنجی که اندرون کوره خود می گدازد آهن تنها ،
تلسم پاسداران فسون ،هرگز نشد کارا
کسی از ما ، نه پای از راه گردانید
و نه در راه دشمن گام زد .
و این صبحی که می خندد به روی بام هاتان
و این نوشی که می نوشد در جام هاتان
گواه ماست ، ای یاران !
گواه پایمردی های ما
گواه عزم ما
کز رزم ها
جانانه تر شد !

 

 

 محمد زهری

گــر مــن از عشــق غـزالی غــزلی ساخته ام(شهریار)

 

 

 


گــر مــن از عشــق غـزالی غــزلی ساخته ام
شیــوه ی تـــازه ای از مبتــذلـی ساخته ام

گـر چو چشمم به سپـیدی زده ام نقش سیـاه
چــون نگاهش غـزل بـی بــدلـی ساخته ام

گــر چــو زنبــور بـه نیــشم بنــوازنــد رواســت
کـز لب لعل تـو نـوشیــن عسلی ساخته ام

شکــوه در مــذهب درویـش حــرام است ولی
بـــا چـــه یـــاران دغــا و دغلــی ساخته ام

ادب از بــی ادب آمـــوز کـه لقمـــان گــویـــد :
از عمـل سـوخته عکس العملـی ساخته ام

می کنم چشم طمع می شکنم دست سوال
من که با جامعه ی کـور و شلی ساخته ام

چـه خروسـی تو که وقتـی نشـناسـی ور نـه
من به هر عـربده ای بی محـلی ساخته ام

در نمـی یابـی اگر ذوق ، نـه من در هــر بیـت
طـرفه مضمونی و ضرب المثلی ساخته ام

میــچرانـم بـه غــــزل چشــم غــــزالان وطـن
مــرتعـی سبـز بـه دامــان تلــی ساخته ام

مـن در ایـن کلـبـه ی تـاریـک بـه اشـراق ادب
آفتــابــم کــه بـــه بــرج حملــی ساخته ام

شهـریــــار از سخــن خـلــق ن�%8

چون سلیمان را سراپرده زدند(مولوی)

چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند

هم‌زبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک بجان بشتافتند

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک

همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست

غیرنطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود
از برای عرضه خود را می‌ستود

از تکبر نه و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش

چون بباید برده را از خواجه‌ای
عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای

چونک دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش
و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

گفت ای شه یک هنر کان کهترست
باز گویم گفت کوته بهترست

گفت بر گو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج بر

بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ
از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

ای سلیمان بهر لشگرگاه را
در سفر می‌دار این آگاه را

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
در بیابانهای بی آب عمیق 

 

حضرت مولوی

 http://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar1/sh66/

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند(میر زاده عشقی)

 

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی زکشتن مهراس
مردار بود هر انکه او را نکشند 

 

میر زاده عشقی 

 http://www.mghmohandes.blogfa.com/post-30.aspx

عشق شوری در نـهـاد ما نهـاد (عراقی)

 

عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد

رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد

قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد

عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد

دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد

چون نبود او را معین خانه‌ای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد

بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد

حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد

هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد

یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد

کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شیرین شکرخا نهاد

بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد

وز پی برک و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد

تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیدهٔ بینا نهاد

تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد

شور و غوغایی برآمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد

چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد  

 

 عراقی

http://ganjoor.net/eraghi/divane/ghazale/sh46/

ارغوان!شاخه همخون جدا مانده من(ابتهاج )


ارغوان!

شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگست امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه میبینم دیوار است

آه، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است

نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هرچه با من اینجا ست
رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،

یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید

ارغوان

پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی برین دره غم می‌گذرند؟

ارغوان

خوشه خون
بامدادان که کبوترها
برلب پنجره، باز سحرغلغه می‌آغازند،
جام گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من  

 

 هوشنگ ابتهاج (سایه)

http://www.saba2005.blogfa.com/post-106.aspx

زندگی چه فکر می کنی؟(هوشنگ ابتهاج )

زندگی
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
 به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟
 چه سهمنک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
 تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
 در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
 در این درشتنک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدئای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
 چهدارها که از تو گذشت سربلند
 زهی سکوه فامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
 هنوز آن بلنددور
 آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
 کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
 سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
 رو نهی بدان فراز
 چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
 که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش  

 

 

هوشنگ ابتهاج  

http://www.atashkhater.blogfa.com/cat-21.aspx

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت(حافظ)

 

 

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

 

 حضرت حافظ

 

مهربانی از میان خلق دامن چیده است(صائب تبریزی)

مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است

پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است

نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را
خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است

گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است

هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است

تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

 

 

 صائب تبریزی

http://ganjoor.net/saeb/divan-saeb/ghazal-saeb/sh36/

بشنو این نی چون شکایت می‌کند (مولوی)

بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

 

حضرت مولانا مولوی

http://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar1/sh1/

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست(عماد خراسانی)

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه‌ی شوقش به زبانی گوید
چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است
ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست

ره‌ی هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابی دارد
پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»
بی‌وفـایی و وفاداری جانانه یکیست

 

عماد خراسانی

http://yaahagh.com/emad-khorasani/262

اشکم ولی‌ به پای عزیزان چکیده ام (رهی معیری)

اشکم ولی‌ به پای عزیزان چکیده ام
خوارم ولی‌ به سایه گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو‌ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام

چون خاک در هوای تو از پا افتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام

گر می‌‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

 

 

رهی معیری

http://yaahagh.com/shaaer/rahi-moayeri

تا به تو افتدم نظر(طاهره قزوینی)

تا به تو افتدم نظر
چهره به چهره، رو به رو
شرح دهم غم تو را
نکته به نکته، مو به مو

ساقی باقی از وفا
باده بده سبو سبو
مطرب خوش نوای های
تازه به تازه گو بگو

از پی دیدن رخت
همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه، در به در
کوچه به کوچه، کو به کو

دور دهان تنگ تو
عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه، گل به گل
لاله به لاله، بو به بو

مهر تو را دل حزین
بافته با قماش جان
رشته به رشته، نخ به نخ
تار به تار، پو به پو

می رود از فراغ تو
خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله، یم به یم
چشمه به چشمه، جو به جو

در دل خویش “طاهره”
گشت و نجست جز تو را
صفحه به صفحه، لا به لا
پرده به پرده، تو به تو

 

 

طاهره قزوینی

http://yaahagh.com/unknown/384

یاور همیشه مومن (جنتی عطائی)

ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم

وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش حراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دور ی
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیقو آخر من
بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت

 

ایرج جنتی عطائی

http://yaahagh.com/shaaer/iraj-janati-ataie

امشب شب مهتابه(شیدا)

امشب به بر من است و آن مایه  ناز
 یا رب تو کلید صبح در چاه انداز

ای روشنی صبح به مشرق برگرد
 ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام
 حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام

خواب است و بیدارش کنید
مست است و هشیارش کنید

گویید فلانی آمده آن یار جانی آمده
آمده حال تو، احوال تو، سیه خال تو، سفید موی تو ببیند برود

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام
 حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام

 

 

 علی اکبر شیدا

http://farsipoem.mihanblog.com/post/54

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی(حافظ)

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

 

حضرت

http://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh493/

من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه(مولوی)

من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه**
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

 

 

حضرت مولانا مولوی

در بعضی از  نسخه ها  نیز چنین آمده

من مست و تو دیوانه، ما را کی برد خانه؟!**
من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
!

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت(پروین اعتصامی)

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

 

پروین اعتصامی

http://bing-hopal.persianblog.ir/tag

یک پلک سرمه ریخت که بیدل کند مرا(غلامرضا بروسان)

یک پلک سرمه ریخت که بیدل کند مرا
گیسو قصیده کرد که خاقانی‌ام کند

دستم چقدر مانده به گلهای دامنت؟
دستم چقدر مانده خراسانی‌ام کند؟

می ترسم آن که خانه به دوش همیشگی!
گلشهرِ گونه‌های تو افغانی‌ام کند

در چترهای بسته هوا آفتابی است
بگذار چتر باز تو بارانی‌ام کند

چون بادهای آخر پاییز خسته ام
ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند

این اشک ها به کشف نمک ختم می شوند
این گریه می رود که چراغانی‌ام کند

 


غلامرضا بروسانhttp://ehsanghadimi.blogfa.com/9009.aspx

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم(حافظ)

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم  

 

 

حضرت حافظ

http://radepayeehsas.blogfa.com/post-287.aspx

در این سرای بی کسی (هوشنگ ابتهاج)

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند  

 

 

هوشنگ ابتهاج

http://rahgozar47.mihanblog.com/post/461

از زندگانیم گله دارد جوانیم(شهریار)

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم

دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم

پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم 

 

محمد حسین بهجت تبریزی شهریار

 http://2972.blogfa.com/post-172.aspx

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره(جهانبخش پازوکی)

 

 

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره

چرا این در و اون در میزنی ای دل غافل
دیگه دل بستن و دل بریدن فایده نداره

وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره

ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره


جهانبخش پازوکی

http://ak4122.persianblog.ir/post/30/

 

هنوز پاره‌ای از آسمانِ ما آبی بود(سید علی صالحی)

 

 

پیادگانِ فالِ سکوت


هنوز پاره‌ای از آسمانِ ما آبی بود
که ابری عجیب آمد وُ
ناگهان باریدن گرفت.


شنیده‌ایم که آب
روشناییِ کاملِ دریا و کبوتر است،
این باورِ اقبالِ آینه را
ما هم به فالِ سکوت وُ
شکستنِ شبِ آن همیشه گرفتیم،
اما چه رگباری ...!
چه رگبار پُرگویِ بی‌فرصتی
که نوبت از خوابِ گریه گرفته بود.


باورش دشوار است
اما پیادگانی که بی سرپناه
از پیِ‌ آن چراغِ شکسته آمده بودند
می‌گفتند ما
هنوز همه‌ی آوازهایمان را نخوانده‌ایم
همه‌ی ورق‌پاره‌های گُل وُ
گِشنیزِ نیامده را بازی نکرده‌ایم
دروازه‌های دریا دور وُ
ما خسته و این تلفنِ بی‌پیر هم
که زنگی نمی‌زند.
ما بغضمان گرفته است
می‌خواهیم هم باد بیاید و هم آسمان،‌ آبی وُ
هم این خشتِ تشنه
در خوابِ آب از آینه بگوید.
دارم دُرست می‌گویم
حرفم را پس خواهم گرفت،
با شما نبودم
شما را نمی‌دانم
اما آنجا پرنده‌ای‌ست
که هی مرا پناه گلبرگِ ستاره‌ای خاموش می‌خواند،
ستاره‌ای خاموش
با چراغِ شکسته‌اش در دست
که از دروازه‌های بی‌گُل و گِشنیزِ آسمان می‌گذرد.

هی ... هی بازیِ به نوبت‌نشسته‌ی بی‌پایان!
پس کی؟
پس فرصتِ ترانه‌بازیِ باران و بوسه کی خواهد رسید؟! 

 

سید علی صالحی

http://www.seyedalisalehi.com/cgi-bin/content.pl?f=12&t=1

می تراود مهتاب(نیما یوشیج)

می‌تراود مهتاب


**
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
نیست یک‌دم شکند خواب به چشم ِ کس و ، لیک
غم ِ این خفته‌ی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم می‌شکند .

نگران با من استاده سحر
صبح ، می‌خواهد از من
کز مبارک دم ِ او آورم این قوم ِ به‌جان‌باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره ِ این سفرم می‌شکند .
***
نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می‌شکند


دست‌ها می‌سایم
تا دری بگشایم ،
بر عبث می‌پایم
که به‌در کس آید ؛
در و دیوار ِ به هم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند .
***
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
مانده پای‌آبله از راه ِ دراز
بر دم ِ دهکده ، مردی تنها ؛
کوله‌بارش بر دوش ،
دست ِ او بر در ، می‌گوید با خود :
- « غم ِ این خفته‌ی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم می‌شکند ! » ...

 

نیما یوشیج