پیادگانِ فالِ سکوت
هنوز پارهای از آسمانِ ما آبی بود
که ابری عجیب آمد وُ
ناگهان باریدن گرفت.
شنیدهایم که آب
روشناییِ کاملِ دریا و کبوتر است،
این باورِ اقبالِ آینه را
ما هم به فالِ سکوت وُ
شکستنِ شبِ آن همیشه گرفتیم،
اما چه رگباری ...!
چه رگبار پُرگویِ بیفرصتی
که نوبت از خوابِ گریه گرفته بود.
باورش دشوار است
اما پیادگانی که بی سرپناه
از پیِ آن چراغِ شکسته آمده بودند
میگفتند ما
هنوز همهی آوازهایمان را نخواندهایم
همهی ورقپارههای گُل وُ
گِشنیزِ نیامده را بازی نکردهایم
دروازههای دریا دور وُ
ما خسته و این تلفنِ بیپیر هم
که زنگی نمیزند.
ما بغضمان گرفته است
میخواهیم هم باد بیاید و هم آسمان، آبی وُ
هم این خشتِ تشنه
در خوابِ آب از آینه بگوید.
دارم دُرست میگویم
حرفم را پس خواهم گرفت،
با شما نبودم
شما را نمیدانم
اما آنجا پرندهایست
که هی مرا پناه گلبرگِ ستارهای خاموش میخواند،
ستارهای خاموش
با چراغِ شکستهاش در دست
که از دروازههای بیگُل و گِشنیزِ آسمان میگذرد.
هی ... هی بازیِ به نوبتنشستهی بیپایان!
پس کی؟
پس فرصتِ ترانهبازیِ باران و بوسه کی خواهد رسید؟!
سید علی صالحی