پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

آه ای بهار سبزبر دشت های یخ زده (کیوان شاهبداغی)

آه ای بهار سبز
بر دشت های یخ زده اینک سلام کن
نجوا به گوش درختان سر به خواب
دلتنگ آمدنت اندکی شتاب
در کوچه باغ های پر از شوق فصل سبز
یک قاصدک خبرت را رسانده است
یک زحمتی برای تو دارم ، بهار خوب
وقتی تو آمدی
 در بین راه قاصدکان را سلام ده
با بلبلان بگو که بخوانند شعر عشق
یک قطره نور معرفت بچکان گوشه های چشم
با چشم بسته نتوان نور را که دید
با کودکان بگو بنوازند ساز عشق
بر چهره ها بنشان خنده های شوق
 با مادرم بگو نگزد گوشه های لب
دیگر پدر نزند پشت دست خویش
باور کند که شب تار رفتنی ست
با مردمان بگو نسپارند راه خشم
نفرین رها نموده کمی هم دعا کنند
خورشید را ، که نماند به زیر ابر
با کهکشان تو بفرما در این زمان
شاید که یک ستاره شود سهم مردمان
رنگی بزن به قامت این باغ پرامید
عطری فشان به ساحت گل های مهربان
یک بوسه غنچه گل را به رسم عشق
تا بشکفد بسان گلی در حریم باغ
با ابر هم بگو که ببارد به شهر ما
با چتر ، بسته شود از سر وفا
از گونه ها بزدارد هرچه اشک
با عاشقان بگو که دگر فصل عاشقی ست
ای سبزه ها به درآیید این زمان
ای رودها بخروشید بی امان
ای دست ها بفشارید دست مهر
دامن ز لاله بپوشان حریم دشت
ای مهر ایزدی ، به درآ از ستیغ کوه
آه ای طبیب طبیعت
بهار نو !
  ما چشم بر رهان زمستان چشیده ایم
 مرهم بنه به زخم که هجران کشیده ایم
با نسخه ای ز مهر ، بفرما که قرص ماه ،
 درد نگاه خسته ما را دوا کند
 لطفی نما ، نسیم سحر ، هر طلوع صبح
با نور ، چشم مرا شست و شو دهد
  صد رود آبی و جاری روانه کن
 تا اشتیاق دیدن دریا نشان دهد
 باران نویس تا که بشوید غبار غم
 قوس و قزح ، که نوازش کند دو چشم
یک یاکریم ، تا بپراند مرا ز خواب
آغوش مهر تا بگشایم به آفتاب
با ماهیان حوض ز دریا سخن بگو
آیینه هدیه کن تو سرانجام جست و جو
آنک برای بسته لبانم به رسم عشق
لبخند و شکر و سلامی روانه کن
عطری فشان که پر از بوی عاشقی ست
آن نغمه ای که تمنای تازگی ست
بر خاطرات تلخ که بر جان نشسته است
 شهدی ز جام گذشتت حواله کن
با یاد او دل ما را جوانه زن
بر خوان دوست ، دست طلب را روانه کن
با شاپرک بگو بپرد گرد شمع دوست
با شعله هم ، که نیفتد به بال عشق
دیگر نشان خانه ما را به خنده ده
 بر سفره ها بنشان هفت سین پاک
زین پس تو روزگار مردم ما را چو سکه کن
 سبزی نشان به ساحت دل های یخ زده
سیبی به دست منتظر مردمان بده
 سیمای مهربان رفیقان به خنده باز
دل را به سوی صداقت روانه ساز
سرشار کن تو لحظه های ما را ز یاد او
سرخی نشان به گونه این مردمان خوب
اینک بهار پاک
ای لحظه های ناب
تحویل سال نو
آغاز زندگی
 با صد دعای خیر
 با یاد مهر او
تقدیم یار باد

 کیوان شاهبداغی

سلام ای سال نو ای وامدار لحظه‌های (کیوان شاهبداغی)


 سلام ای سال نو
*
ای وامدار لحظه‌های روشن فردا
خداحافظ تو را ای کهنه‌سال، ای خاطرات شاد و نازیبا
سلام ای سبزی و آب زلال و سایه‌های بید
هلا ای آفتاب پاک و پر امید
خداحافظ تو را یلدا و شب‌های زمستانی
سلامم بر تو ای سالی، که می‌آیی
طراوت پیشه پاک اهورایی، بهار سبز رویایی
چه سرمستم، که می‌آیی
درودم بر تو ای فصل شکفتن
آشنای با طراوت، مهربان میلاد باریدن
خداوندا بگردان چون بهاران
حال من را، سوی آن حالی که می‌دانی
به جان سرو زیبا، سبز خواهم شد
بسان قاصدک‌ها، من رها از غصه خواهم شد
شما را حوض آبی
ابر بغض‌آلوده
ای زیبا کلام ناودان قصه‌گو
من دوست می‌دارم
سلام ای کوچه‌های شسته از باران
کنون ای مهربانان، یاد یاران، یاد یاران
خداحافظ ذغال روسیاه
افکار سرماخورده محبوس
گذر کردم، سیاووش گونه پروازی فراز آتش و
خرسند از پاکی
خدایا، کاسه تقدیر آوردم
و نجواگونه، قاشق می‌زنم تا صبح
عطا کن قسمت من را تو بهروزی
به قدر ظرف من، نه
قدر مهر چون تو معبودی
کریما، روزی‌ام را عاشقی فرما
خدایا، قطره اشکی عطایم کن
ببارم گاه گاهی، رو به درگاهی
خدایا سال‌ها و لحظه‌های رفته‌ام، رفتند
مرا اینک، تو سال و لحظه‌های با سعادت، هدیه‌ام فرما
به من آرامشی، مهری، عنایت کن
یقینی مرحمت فرما
بفهمم تا خدا، یک، یا خدا، باقی ست
و روحی، تا به پرواز آورد، این جسم خاکی را
خدایا، باور افسردگان را، چون بهاران، زندگانی ده
و روح خسته‌گان را هم، خروشی
جاودانی ده
کویری قلب تنهایان، به مهری، آبیاری کن
به کوی بی‌کسان، یک مهربانی، آشنایی را، تو راهی کن
هر آن کس را که با هجر عزیزی امتحان کردی
به یاد خاطراتش، عاشقانه زندگی کردن، تلافی کن
بکوبان با سرانگشتان مهری، کوبه درهای غربت را
بسوزان ریشه‌های سرد نفرت را
حبیبا، سال نو را
سال نور و عاشقی فرما
بزرگا، زندگی کردن، نشانم ده
و راه و رسم دل دادن، ستاندن، پیش پایم نه
به کامم لذت با هم نشستن، مهر ورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش هر لحظه‌ام گردان
بدانم خنده در آیینه، بس زیباست
بفهمم بغض در آدینه، دست ماست
بخوانم با قناری‌ها، خدا این جاست
بجویم من خدایم، چون که حق زیباست
عزیزا هفت سین عیدمان را
سایه‌سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی،
مرحمت فرما
خدایا، باور تغییر را
این کیمیا درس بهاران را
در اعماق قلوبت یخ زده
گرم و شکوفا کن
تو خار هر کدورت را به گلبرگ گذشتی، بی‌اثر گردان
چکاوک را تو یاری کن
به آوازی، دل همسایه‌مان را، شاد گرداند
شقایق را
که دشت لخت و عریان، شعله پوشاند
به خوشبختی، نشان کوچه بن بست ما را ده
نشان مردم این شهر را، یاد بهار آور
خدایا،
در طلوع سال نو
آغاز راه سبز فرداها
تو قلب هر مسافر را
به نور معرفت
آگه به رمز و راز زیبای سفر فرما
بفهمان زندگی بی‌عشق، نازیباست
که قدر لحظه‌ها
در لحظه، ناپیداست



کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/37

شب که از نیمه گذشت(کیوان شاهبداغی)

شب که از نیمه گذشت
من دلم را دیدم
که نشسته لب پاشویه حوض
آب می نوشد و یک جرعه به یاد خوش دوست
ماه هم گوشه دیوار حیاط
چشم در راه نگاهی که بجوید او را
تکه ابری به شتاب ، می دود سمت زلالیت نور
تا که پنهان کند آن چشمک زیبای فروریخته از عرش خدا
گل محبوبه شب ، عاشق عطر حضور

و هوا

بوی یاس و تو و صد خاطره و عشق خموش
آسمان بوی خدا می دهد و گوشه باغ
لب پرچین ، هوس عشق و نگاهی که بَرَد این دل ما
می نشینم لب آن بوته بابونه و باز
این دل تنگ و تو و مهر فرو خورده به ناز
سینه پنجره باز است به سمت گل سرخ
و نسیم ، رقص را یاد تن توری اویخته بر پنجره داد
شبنمی می چکد از باور برگ

دست من در دل شب ، دامن پر مهر خدا
من کلامی به لبم مانده که از روز نخست
بیم ان را دارم ، که اگر با تو بگویم انرا
پاسخت می شکند قلب مرا
نذر کردم که اگر این دل من شاد کنی
دست بر سینه ببویم گل را
کاسه آبی بدهم ، خاطر زیبای حیات
گندمی ، گوشه ایوان ، که تن خسته پرواز کمی شاد شود

منِ بی دل شده و شوق وصال
بذر مهرت که به دل ماند و شکفت
آسمان هست و خدا
گل شب بو وگل یاس و حجاب تن ابر
و تراویدن مهتاب و نسیم
و من و میل تو را خواندن و این پرسش سخت
کاش می شد که خدا
به زبان تو بیاندازد و لطفی بکند

تو بگویی ، آری
دل من بر لب پاشویه حوض
جرعه اب ، که نوشیده ، فروداده و گفت :
می شود آن دل زیبای شما ...
و زبان دل بیچاره که بند آمد و باز
جرعه ای اب فرو داده و گفت:
می شود آن دل زیبای شما ،
بشود تنگ دل خسته ما ؟

آسمان هست و خدا
گل مینا و گل مریم و یک بوته رز
و تراویدن مهتاب و سکوت
باز می پرسد دل ، به ندایی که تو می فهمی و او
آسمان هست و خدا
چشمکی چشم براه گذر تیره ابر
بوته نسترن و سرو و سکوت

باز می پرسد دل
می توان با دل زیبای شما ، لب پاشویه نشست ؟
می توان با تو سخن گفت و شنید ؟

و خدا
آسمانی بی ابر
چشمکی رنگ امید
و تراویدن مهتاب و نسیم
گل آلاله و مینا و سلام
و صدای دل زیبای تو در وقت سحر
وه چه
" آری "
زیباست

 

 

کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/114

کبری ، دوباره ، تصمیم خودش را گرفته بود(کیوان شاهبداغی)

   سر مشق های ما

*

کبری ، دوباره ، تصمیم خودش را گرفته بود
او با مراد  ، دگر چت نمی کند

پطروس  ، کنار سد
با پنجه های سرد  و ورم کرده ، نیمه شب

تنها نشسته بود
همراه پنجم او در کنار او

اما چه سود ، که  آنتن نمی دهد
دارا ، با آنکه مهریه سارای خسته را، یکجا حواله کرد

داراتر از گذشته ، در جستجوی همسر زیبای دیگریست
بابای مهربان ، اینک تمام قبوض رسیده را

از آب و برق و گاز
 با استعانت از اعتبار کارت

با یک تماس غیر حضوری ، پرداخت کرده است
کوکب ، دندان شیری خود را کشیده است

زیبا تر از گذشته ، با سیم های بسته به دندان نیش و پیش
لبخند میزند

شنگول و گرگ ، با تور شاد شاد ، به تفریح رفته اند
دیروز هم کلاغ ، صبحانه ، خدمت روباه پیر بود

یک وام هم برای خریدن تن پوش  تازه ای
به دهقان خوب ما ، تخصیص داده شد

چوپان به جان گرگ ، قسم خورده تا دگر
هرگز دوباره دروغی نگوید او

چی پی اس حسنک ، وصل گشته است
زین پس کسی نشان حسنک ، گم نمی کند

یک شب میان سفره ، خروسی نهاده شد
کز رفتن به خانه ، تعلل نموده بود

آن مرد هم ، به جرم ورود بدون طرح
اسب بدون پلاکش ، جریمه شد

نانوای خوب ، که همواره دوست بود
از ماه پیش ، یک شبه ، باگت فروش شد 

ایمیل زاغ ، دیشب رسیده است
پرسیده او چرا ، کلاغ خسته به خانه ، نمی رسد؟

در مشق های کودکیم ، غوطه می خورم
تکلیف هر چه بود ، گویا نوشته شد

تکلیف کودکان کشور من
مشق عمرشان ، بی آنکه خوانده شود

خط خطی شده است
دیگر برایشان  ، مشقی نمانده است

سر مشق های غلط ، پیش رویشان
کبری و کوکب و سارا فسانه اند

دارا ولی هنوز ، به امر تجارت است
این جعبه قشنگ ، که جام جهان بین ، لقب گرفت

در عصر ما ، اسب تراوای خانگی ست
مهمان نواز خوب

اینک ،  تو میزبان کدامین نبرد تلخ ؟
در خانه های خویش ، در جمع پر سخاوت اندیشه ها پاک

لم داده در تدارک تارج عقل خود
ابلیس بعد دعوت تو

بنشسته بر طراوت امواج میرسد
بشقاب روی بام ، دشمن میان خانه و بر سفره های شام

مریم ، کنار باربی خود آرمیده است
لیلا ، برای کوزت ، گریه می کند

رعنا ، برای حنا ، تب نموده است
آری ، پدر ژپتو ، عشق عرشیاست

یاور ، برای اوشین  ، نذر کرده است
با بودن جومونگ ، رستم دستان ، چه کاره است ؟

اینک کمال ، سرگرم مدح جمال هزار رنگ
غافل ز خالق این جلوه های نو

دیگر نماز خود از یاد برده است
امید ، بعد یک سفر پنج روز و نیم

با لهجه فرنگی خود ، حرف میزند
در جستجوی دشمن خونخوار دور دست !

غافل ز حیله شیطان خانگی
آری سلام ، جای خودش را به های داد 

بسیار خوب به اوکی ، پس چرا به وای
سی یو به جای گفتن : می بینمت تو را

مای گاد ، به جای خدایا به روی لب
وای نات ؟ همان ، چرا که نه ،  لفظ مادریست !

مادر ، برای پسرش ، سرچ کرده است
اما ،  عروس مناسب ، نیافته ست

اینک ،  پسر ، ترای مجدد نموده است
نابرده گنج ، رنج میسر نمی شود !!

اعجاز در ارائه احساس آدمی
در سوگ و عشق و تولد ، پیامکی !

دیگر لزوم لشکر بیگانه منتفی ست
با دست خود ، چه شیک به تاراج ، رفته ایم .

 

کیوان شاهبداغی  

 http://k1shahbodaghi.persianblog.ir/post/13/

دوباره باز خواهم گشت (کیوان شاهبداغی)

دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه
ولی یکبار دیگر ،  باز خواهم گشت
و چشمان تو را ، با نور خواهم شست

و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر ،  دست خواهم داد
به زلف کودکان ، گیلاس خواهم زد
نوازش های مادر را ، دوباره زنده خواهم کرد

زن همسایه را ،  نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد
به ننوی یتیمان ، من تکان از عرش خواهم داد
به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد
به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد
به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد
به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد
گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد
کمرهای خمیده از شقاوت ،  راست خواهم کرد

برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت
دوباره مزه لبخند را ،  من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه
رسوم عشق ورزی را ،  دوباره زنده خواهم کرد
برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد
برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد

ز رخسار پدر ،  من شرمساری را
ز چشم مادران ، من اشک و زاری را

تباهی را ، تباهی را ، تباهی را ، دوایی تازه خواهم داد
برادر با برادر ، صلح خواهم داد
به خواهر ، مهربانی ، یاد خواهم داد
به مردم بانگ خواهم زد:
هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را
که من سر مشق های تازه خواهم داد
برای صبح فردا ، مشقتان این است

هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق
و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است
و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است
سیاهی ها  ز دفترهای قلب خویش برگیرید

کنون با خط خوش ، زیبا
در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید
خدا نور است ، زیبایی است
خدا آزادگی را دوست می دارد
و می خواهد که بند هر اسارت را

ز فکر و روح و دست و پای ، برگیرید
و مشق عشق ، خواهم داد
و آغوش محبت ، باز خواهم کرد
و مادر را دوباره از سرای سالمندان ، من به سوی خانه خواهم برد
و پیران را دوباره ، گوهر هر خانه خواهم کرد
پدرها را ،  نوازش های کودک ، یاد خواهم داد
به دست کودکان ، نان و پنیر و عشق ، خواهم داد

دوباره با سعادت بندگی کردن
خدایی زندگی کردن
سروشی تازه خواهم داد
به نام عشق و زیبایی ، دوباره خطبه خواهم خواند
و عزت را ، دوباره زنده خواهم کرد
به انسان یاد خواهم داد
بهایش را ، قرار با خدایش را
به باران بارش رحمت
به دریا زایش گوهر
به تن ها ، شوق آزادی
به اندیشه ، رهایی

یاد خواهم داد
به باغ خشک و بی حاصل
هزاران بوته ی بابونه خواهم داد
 به نجوای شبانگاهان ، دو صد لبیک
به باغ زرد پاییزی ، قبای سبز
به رود ساکت و خاموش ، خروش تازه خواهم داد
و هر چه رسم بد عهدی
ز پهنای زمین برچیده خواهم کرد
نمی گویم چه هنگام ، از کدامین راه
لیکن باز خواهم گشت

به ابر آسمان ، باران
به باران ، شوق باریدن
به بارش ، شوق رویاندن
به رویش ، باور گندم
به گندم ، حسرت سفره
به سفره ، شرم نان آور
به نان آور ، طلوع صبح صادق را
خدا را ،  یاد خواهم داد

 به حکام زمان عشق به مردم را
به مردم باور خود را
به عالم شمع دینداری
به دینداران ، سلوک عشق ورزی ، یاد خواهم داد
برای هفت سین عیدتان ، آری
سحرگاهان ، سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی ، هدیه خواهم کرد

به محنت پیشه گان ، امید
به پر بشکستگان ، پرواز
به ره گم کردگان ، مشعل
به حق گم کردگان ، میزان
به تنها ماندگان ، یاران
به غرقه گشته گان ، یزدان
به یلدا روزگاران ، من بهاران
هدیه خواهم داد

نمی دانم کدامین روز آدینه
ولی با تو صبور منتظر ، آهسته می گویم
سرای عشق را یکبار دیگر ، آب و جارو کن
منم "مهدی"
دوباره باز خواهم گشت

 

 

 کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/12

شب آرامی بود می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود (کیوان شاهبداغی)

شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست  ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
 
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید  تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی ست که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
 قدر این خاطره را  ، دریابم 

 

  کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodaghi.persianblog.ir/post/16

من عاشقم به نگاهت ، اگرچه نا پیداست (کیوان شاهبداغی)

من عاشقم به نگاهت ، اگرچه نا پیداست 
زبان بسته من ، انتهای هر غوغاست

 تو برده ای دل ما را ، در این زمانه غم
مرا کنون ز تو این بس ، که خاطرت با ماست

 حدیث عشق چه گویم تو را ، که می دانی
هزار نکته که از اشک چشم ما ، پیداست

 مرا به میهمانی چشمان خود ، تو دعوت کن
نگو که سهم نگاهم ، حوالت فرداست

 چگونه می شود آدم نشد ، به مکتب عشق
هوای سیب تو دارم ،  گناه من اینجاست

 دخیل مکتب عشقم ، کنون به مشق صبوری
چه جای شکوه از عالم که عشق پا بر جاست

 میان آینه تصویر،  بی تو ، می میرد
نکرده درک ظهورت ،  نشان غیبت ماست

 نفس گرفته بوی تو را ، نام نامی لب ها
که واژه واژه مجنون ، تلاوت لیلاست

 سلام بر تو که شد ورد پاک لب هایم
طنین گرم جوابت به خواب هم رویاست

 تومُهر نامه اویی ، تو مِهر پنهانی
چه بیم غرقه طوفان ، که ناخدا با ماست

 چه جای طعن حریفان ، چه جای ماتم و غم
که قطره ، قطره نباشد ، اگر که با دریاست

 اگر که خلق جهان ، دل به دیده می بندند
من عاشقم به ندیده ، که عشق من زیباست

 نماند یاس و گلی ، هر چه بود پرپر شد
فدای غنچه نرگس ، که هم دم عیسی ست

 تو از سلاله نوری من از تبار صبوری
امید منزل جانم ، به دیده منت هاست

 ز مانده خاک تو ، این جان ما ، بنا کردند
از آن سبب دل من ، در فغان و در غوغاست

 تویی که سوره فجری  ،  تو آیه آیه نور
به وقت بردن نامت ، ملک ز جا برخاست

 تو را ندیده ، بریدیم دست خود ، از شوق
اگر ز چاه در آیی ، قیامتی عظماست

 مگر شود که بیافتد ، بدون اذنش برگ
جواب خواهش امن یجیب من ، مولاست

 تو عاشقانه ترین شعر دفتر هستی
کلید نام تو مفتاح قفل این لب هاست

 چگونه می شود آخر تو را ندیده برفت
اگر چه رفته من هم ، به عهد پا برجاست

 تو انتهای هر چه سکوتی ، تو غایت بغضی
به فصل غیبت گل این زمین چه بی معناست

 نبسته ساقی عالم  ، بساط  مستی را
خمی نهاده به پنهان ، نشاط ما بر پاست

 تو آخرین قدحی ، ختم ساغر عشقی
تویی که هدیه صبری، خداچنین می خواست

 

کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/147