شب که از نیمه گذشت
من دلم را دیدم
که نشسته لب پاشویه حوض
آب می نوشد و یک جرعه به یاد خوش دوست
ماه هم گوشه دیوار حیاط
چشم در راه نگاهی که بجوید او را
تکه ابری به شتاب ، می دود سمت زلالیت نور
تا که پنهان کند آن چشمک زیبای فروریخته از عرش خدا
گل محبوبه شب ، عاشق عطر حضور
و هوا
بوی یاس و تو و صد خاطره و عشق خموش
آسمان بوی خدا می دهد و گوشه باغ
لب پرچین ، هوس عشق و نگاهی که بَرَد این دل ما
می نشینم لب آن بوته بابونه و باز
این دل تنگ و تو و مهر فرو خورده به ناز
سینه پنجره باز است به سمت گل سرخ
و نسیم ، رقص را یاد تن توری اویخته بر پنجره داد
شبنمی می چکد از باور برگ
دست من در دل شب ، دامن پر مهر خدا
من کلامی به لبم مانده که از روز نخست
بیم ان را دارم ، که اگر با تو بگویم انرا
پاسخت می شکند قلب مرا
نذر کردم که اگر این دل من شاد کنی
دست بر سینه ببویم گل را
کاسه آبی بدهم ، خاطر زیبای حیات
گندمی ، گوشه ایوان ، که تن خسته پرواز کمی شاد شود
منِ بی دل شده و شوق وصال
بذر مهرت که به دل ماند و شکفت
آسمان هست و خدا
گل شب بو وگل یاس و حجاب تن ابر
و تراویدن مهتاب و نسیم
و من و میل تو را خواندن و این پرسش سخت
کاش می شد که خدا
به زبان تو بیاندازد و لطفی بکند
تو بگویی ، آری
دل من بر لب پاشویه حوض
جرعه اب ، که نوشیده ، فروداده و گفت :
می شود آن دل زیبای شما ...
و زبان دل بیچاره که بند آمد و باز
جرعه ای اب فرو داده و گفت:
می شود آن دل زیبای شما ،
بشود تنگ دل خسته ما ؟
آسمان هست و خدا
گل مینا و گل مریم و یک بوته رز
و تراویدن مهتاب و سکوت
باز می پرسد دل ، به ندایی که تو می فهمی و او
آسمان هست و خدا
چشمکی چشم براه گذر تیره ابر
بوته نسترن و سرو و سکوت
باز می پرسد دل
می توان با دل زیبای شما ، لب پاشویه نشست ؟
می توان با تو سخن گفت و شنید ؟
و خدا
آسمانی بی ابر
چشمکی رنگ امید
و تراویدن مهتاب و نسیم
گل آلاله و مینا و سلام
و صدای دل زیبای تو در وقت سحر
وه چه
" آری "
زیباست
کیوان شاهبداغی
سر مشق های ما
*
کبری ، دوباره ، تصمیم خودش را گرفته بود
او با مراد ، دگر چت نمی کند
پطروس ، کنار سد
با پنجه های سرد و ورم کرده ، نیمه شب
تنها نشسته بود
همراه پنجم او در کنار او
اما چه سود ، که آنتن نمی دهد
دارا ، با آنکه مهریه سارای خسته را، یکجا حواله کرد
داراتر از گذشته ، در جستجوی همسر زیبای دیگریست
بابای مهربان ، اینک تمام قبوض رسیده را
از آب و برق و گاز
با استعانت از اعتبار کارت
با یک تماس غیر حضوری ، پرداخت کرده است
کوکب ، دندان شیری خود را کشیده است
زیبا تر از گذشته ، با سیم های بسته به دندان نیش و پیش
لبخند میزند
شنگول و گرگ ، با تور شاد شاد ، به تفریح رفته اند
دیروز هم کلاغ ، صبحانه ، خدمت روباه پیر بود
یک وام هم برای خریدن تن پوش تازه ای
به دهقان خوب ما ، تخصیص داده شد
چوپان به جان گرگ ، قسم خورده تا دگر
هرگز دوباره دروغی نگوید او
چی پی اس حسنک ، وصل گشته است
زین پس کسی نشان حسنک ، گم نمی کند
یک شب میان سفره ، خروسی نهاده شد
کز رفتن به خانه ، تعلل نموده بود
آن مرد هم ، به جرم ورود بدون طرح
اسب بدون پلاکش ، جریمه شد
نانوای خوب ، که همواره دوست بود
از ماه پیش ، یک شبه ، باگت فروش شد
ایمیل زاغ ، دیشب رسیده است
پرسیده او چرا ، کلاغ خسته به خانه ، نمی رسد؟
در مشق های کودکیم ، غوطه می خورم
تکلیف هر چه بود ، گویا نوشته شد
تکلیف کودکان کشور من
مشق عمرشان ، بی آنکه خوانده شود
خط خطی شده است
دیگر برایشان ، مشقی نمانده است
سر مشق های غلط ، پیش رویشان
کبری و کوکب و سارا فسانه اند
دارا ولی هنوز ، به امر تجارت است
این جعبه قشنگ ، که جام جهان بین ، لقب گرفت
در عصر ما ، اسب تراوای خانگی ست
مهمان نواز خوب
اینک ، تو میزبان کدامین نبرد تلخ ؟
در خانه های خویش ، در جمع پر سخاوت اندیشه ها پاک
لم داده در تدارک تارج عقل خود
ابلیس بعد دعوت تو
بنشسته بر طراوت امواج میرسد
بشقاب روی بام ، دشمن میان خانه و بر سفره های شام
مریم ، کنار باربی خود آرمیده است
لیلا ، برای کوزت ، گریه می کند
رعنا ، برای حنا ، تب نموده است
آری ، پدر ژپتو ، عشق عرشیاست
یاور ، برای اوشین ، نذر کرده است
با بودن جومونگ ، رستم دستان ، چه کاره است ؟
اینک کمال ، سرگرم مدح جمال هزار رنگ
غافل ز خالق این جلوه های نو
دیگر نماز خود از یاد برده است
امید ، بعد یک سفر پنج روز و نیم
با لهجه فرنگی خود ، حرف میزند
در جستجوی دشمن خونخوار دور دست !
غافل ز حیله شیطان خانگی
آری سلام ، جای خودش را به های داد
بسیار خوب به اوکی ، پس چرا به وای
سی یو به جای گفتن : می بینمت تو را
مای گاد ، به جای خدایا به روی لب
وای نات ؟ همان ، چرا که نه ، لفظ مادریست !
مادر ، برای پسرش ، سرچ کرده است
اما ، عروس مناسب ، نیافته ست
اینک ، پسر ، ترای مجدد نموده است
نابرده گنج ، رنج میسر نمی شود !!
اعجاز در ارائه احساس آدمی
در سوگ و عشق و تولد ، پیامکی !
دیگر لزوم لشکر بیگانه منتفی ست
با دست خود ، چه شیک به تاراج ، رفته ایم .
کیوان شاهبداغی
دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه
ولی یکبار دیگر ، باز خواهم گشت
و چشمان تو را ، با نور خواهم شست
و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر ، دست خواهم داد
به زلف کودکان ، گیلاس خواهم زد
نوازش های مادر را ، دوباره زنده خواهم کرد
زن همسایه را ، نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد
به ننوی یتیمان ، من تکان از عرش خواهم داد
به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد
به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد
به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد
به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد
گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد
کمرهای خمیده از شقاوت ، راست خواهم کرد
برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت
دوباره مزه لبخند را ، من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه
رسوم عشق ورزی را ، دوباره زنده خواهم کرد
برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد
برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد
ز رخسار پدر ، من شرمساری را
ز چشم مادران ، من اشک و زاری را
تباهی را ، تباهی را ، تباهی را ، دوایی تازه خواهم داد
برادر با برادر ، صلح خواهم داد
به خواهر ، مهربانی ، یاد خواهم داد
به مردم بانگ خواهم زد:
هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را
که من سر مشق های تازه خواهم داد
برای صبح فردا ، مشقتان این است
هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق
و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است
و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است
سیاهی ها ز دفترهای قلب خویش برگیرید
کنون با خط خوش ، زیبا
در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید
خدا نور است ، زیبایی است
خدا آزادگی را دوست می دارد
و می خواهد که بند هر اسارت را
ز فکر و روح و دست و پای ، برگیرید
و مشق عشق ، خواهم داد
و آغوش محبت ، باز خواهم کرد
و مادر را دوباره از سرای سالمندان ، من به سوی خانه خواهم برد
و پیران را دوباره ، گوهر هر خانه خواهم کرد
پدرها را ، نوازش های کودک ، یاد خواهم داد
به دست کودکان ، نان و پنیر و عشق ، خواهم داد
دوباره با سعادت بندگی کردن
خدایی زندگی کردن
سروشی تازه خواهم داد
به نام عشق و زیبایی ، دوباره خطبه خواهم خواند
و عزت را ، دوباره زنده خواهم کرد
به انسان یاد خواهم داد
بهایش را ، قرار با خدایش را
به باران بارش رحمت
به دریا زایش گوهر
به تن ها ، شوق آزادی
به اندیشه ، رهایی
یاد خواهم داد
به باغ خشک و بی حاصل
هزاران بوته ی بابونه خواهم داد
به نجوای شبانگاهان ، دو صد لبیک
به باغ زرد پاییزی ، قبای سبز
به رود ساکت و خاموش ، خروش تازه خواهم داد
و هر چه رسم بد عهدی
ز پهنای زمین برچیده خواهم کرد
نمی گویم چه هنگام ، از کدامین راه
لیکن باز خواهم گشت
به ابر آسمان ، باران
به باران ، شوق باریدن
به بارش ، شوق رویاندن
به رویش ، باور گندم
به گندم ، حسرت سفره
به سفره ، شرم نان آور
به نان آور ، طلوع صبح صادق را
خدا را ، یاد خواهم داد
به حکام زمان عشق به مردم را
به مردم باور خود را
به عالم شمع دینداری
به دینداران ، سلوک عشق ورزی ، یاد خواهم داد
برای هفت سین عیدتان ، آری
سحرگاهان ، سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی ، هدیه خواهم کرد
به محنت پیشه گان ، امید
به پر بشکستگان ، پرواز
به ره گم کردگان ، مشعل
به حق گم کردگان ، میزان
به تنها ماندگان ، یاران
به غرقه گشته گان ، یزدان
به یلدا روزگاران ، من بهاران
هدیه خواهم داد
نمی دانم کدامین روز آدینه
ولی با تو صبور منتظر ، آهسته می گویم
سرای عشق را یکبار دیگر ، آب و جارو کن
منم "مهدی"
دوباره باز خواهم گشت
کیوان شاهبداغی
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی ست که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را ، دریابم
کیوان شاهبداغی
من عاشقم به نگاهت ، اگرچه نا پیداست
زبان بسته من ، انتهای هر غوغاست
تو برده ای دل ما را ، در این زمانه غم
مرا کنون ز تو این بس ، که خاطرت با ماست
حدیث عشق چه گویم تو را ، که می دانی
هزار نکته که از اشک چشم ما ، پیداست
مرا به میهمانی چشمان خود ، تو دعوت کن
نگو که سهم نگاهم ، حوالت فرداست
چگونه می شود آدم نشد ، به مکتب عشق
هوای سیب تو دارم ، گناه من اینجاست
دخیل مکتب عشقم ، کنون به مشق صبوری
چه جای شکوه از عالم که عشق پا بر جاست
میان آینه تصویر، بی تو ، می میرد
نکرده درک ظهورت ، نشان غیبت ماست
نفس گرفته بوی تو را ، نام نامی لب ها
که واژه واژه مجنون ، تلاوت لیلاست
سلام بر تو که شد ورد پاک لب هایم
طنین گرم جوابت به خواب هم رویاست
تومُهر نامه اویی ، تو مِهر پنهانی
چه بیم غرقه طوفان ، که ناخدا با ماست
چه جای طعن حریفان ، چه جای ماتم و غم
که قطره ، قطره نباشد ، اگر که با دریاست
اگر که خلق جهان ، دل به دیده می بندند
من عاشقم به ندیده ، که عشق من زیباست
نماند یاس و گلی ، هر چه بود پرپر شد
فدای غنچه نرگس ، که هم دم عیسی ست
تو از سلاله نوری من از تبار صبوری
امید منزل جانم ، به دیده منت هاست
ز مانده خاک تو ، این جان ما ، بنا کردند
از آن سبب دل من ، در فغان و در غوغاست
تویی که سوره فجری ، تو آیه آیه نور
به وقت بردن نامت ، ملک ز جا برخاست
تو را ندیده ، بریدیم دست خود ، از شوق
اگر ز چاه در آیی ، قیامتی عظماست
مگر شود که بیافتد ، بدون اذنش برگ
جواب خواهش امن یجیب من ، مولاست
تو عاشقانه ترین شعر دفتر هستی
کلید نام تو مفتاح قفل این لب هاست
چگونه می شود آخر تو را ندیده برفت
اگر چه رفته من هم ، به عهد پا برجاست
تو انتهای هر چه سکوتی ، تو غایت بغضی
به فصل غیبت گل این زمین چه بی معناست
نبسته ساقی عالم ، بساط مستی را
خمی نهاده به پنهان ، نشاط ما بر پاست
تو آخرین قدحی ، ختم ساغر عشقی
تویی که هدیه صبری، خداچنین می خواست
کیوان شاهبداغی