پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

خورشید گلِ روی ترا میبوسد(پرویز رهگذر)

 

خورشید گلِ روی ترا میبوسد
باران لبِ خوشبوی ترا میبوسد
امروز که با باد حسودی کردم
دیدیم بخدا موی ترا میبوسد
**
امشب که خیالات ترا لمسیدم
از ماه جهان حال ترا پرسیدم
شب بوی ترا شال تو آورد به من
محسوس شدی شال ترا بوسیدم
**
بگذار که عمری به خیالم باشی
یکدانه ترین و بی مثالم باشی
پرواز کنم شب به هوای عشقت
من مرغ تو ام تو پر و بالم باشی
**
باخویش دو چند مهربانی کردم
با بلبل مست همزبانی کردم
شب بود و او بود و ماه بالای سرم
امشب چقدر ترانه خوانی کردم
**
پرویز رهگذر

Parwiz Rahguzar‎‏

 

به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود(زبیده حسینی)

 

به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود ریختن را کتمان کرد
می ریزد بر شانه و بر گوش می نشاند تاریخ ِ اندوه را
می ریزد و بر می گردد به مبدأ
نمی شود ، از نوری که از چشمهایش رفته سوال کرد :
آیا ما رفتگان ِ از دست ، خورشید بوده ایم ؟
انکارِ کابوس در شب ِ عریان، ابتدای کهنسالی ست
درختی ایستاده روبه رویش و باد را ورق می زند
خانه را ورق می زند
برجستگی ها را می بلعد و بر حافظه می ایستد
قاب عکس ها ، نماد صبح اند ، نهاد ِآنکه رفته ست 
خم شده ای بر خانه 
خم بر ایستادن و گذر از انتها
وقتی که بر کودکی ها می نشینم ، تو آنجایی
با دهانی که تهی نمی شود ، آنجایی
آن جا که من با درخت ها بزرگ شده ام / با گل ها هَرَس 
با پرنده ها به اوج رفته ام / با دردها به خواب
نمی شود از فرودها دست بکشی و تکرار نشوی 
می آیم 
و دهان را به صفحات بعد می برم



زبیده حسینی
مهر 95

تا به کی باید نشست تابه کی باید شکست(بهرام شمس)

 

تا به کی

تا به کی باید نشست تابه کی باید شکست
تا به کی درب را به روی باغ سبز باید ببست

تا به کی بیحاصلی در امتداد روز و شب
تا به کی در پیش روی آیینه باید نشست

تا به کی در عمق تنهایی خویش فریاد شد
لحظه ها با نفرت بیهودگی از هم گسست

.تا به کی با رنج و درد هم سو شدن
آه سرد از تنگ سینه جای عشق باید بجست

بی هدف در کوچه ذهن شلوغ پرسه زدن
قلب رنجور را به زخم مردمان باید بخست

تا به کی در حسرت بیچارگی نالان شدن 
تا به کی باید شکست تا به کی باید نشست

 

بهرام شمس

نه دردلم زکسی کینه و غباری بود(رضا افضلی )


ودیعه
**
نه دردلم زکسی کینه و غباری بود
نه حیله ام به نهان یا که آشکاری بود

به رسم و راه محبت بسی وفا کردم
نه در زبان نگاهم گزندِ یاری بود

اگر به خواب و به رویا کسی ز من رنجید
خیال هم به دلم شعله های ناری بود

شکنج ابروی یاران شکنجه بود مرا
ولی ز خندۀ لب ها دلم بهاری بود

هماره ارج نهادم به حُرمت انسان
چه آن که اهل قلم یا که کسب و کاری بود

زمان گذشت و گذشت و به ناگهان دیدم
به دست پا ورُخم هردمی شیاری بود

چه روز ها و چه شب ها سرودم از هستی
که هر سروده به الوان روزگاری بود

به صدق دل چو نشستم به صید ماهی شعر
به تور روشن اندیشه ام شکاری بود

به گاه تازه جوانی، بسی غزل گفتم
که جای جای غزل ها نشان یاری بود

گهی ز کوخ سرودم گهی ز کاخ غنی
که روی دوش ستم دیدگان سواری بود

هنوز سر ننهاده به بستر خاکی 
نهم به دفترخود هرچه یادگاری بود

دوبیت آورم از فخر بانوان «پروین»
که خالق سخن نغز وماندگاری بود

:«من این ودیعه به دست زمانه می‌سپرم
زمانه زرگر و نقاد هوشیاری بود

سیاه کرد مس و روی را به کورهٔ وقت
نگاه داشت، به هرجا زر عیاری بود»


رضا افضلی 
مشهد: پنجشنبه بیست و نهم مهرماه ۱۳۹۵

 

 

صدای مرا نخواهی شنید (مظاهر شهامت)

صدای مرا نخواهی شنید 
صدای واژه ها را 
صدای نوشتن 
کاغذ
تکان زبان 
لب ...
همه واژه ها در تو 
با هم به صدا در آمده است 
سمکوب اسبان وحشی 
رهیده از حصار تاریخ 
دوری کن از چشم های عمیق
اسبی که در نقاشی رام می شود 
رد می گذارد بر برف 
اما شیهه نمی کشد !


مظاهر شهامت

و خدا خودش شاهد است(نیکى فیروزکوهی)

و خدا خودش شاهد است ..... .
که چگونه آسمان
برای شکستِ پرنده‌ای در پرواز می‌‌گرید
که چگونه سکوتی پر وهم
گلوی عاشقی را خاموش می‌کند
که چگونه نفس
دغدغه ی هوای خانه را دارد
که چگونه یک صبحِ زود, فریاد می‌ زنی
آی‌ عشق لعنتی
در سینه‌ام بمیر ....
در سینه‌ام بمیر ...
.
.


نیکى فیروزکوهی
با من برقص /نشر شانى

منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم(مولوی )


منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم

دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم

به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم

چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم

چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم

ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم

نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم

نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم

پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم

تو که بی‌داغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم

چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم


حضرت مولوی 
http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh1610/