پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

سلام! حال همه‌ی ما خوب است(سیدعلی صالحی)


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

 

 

سید علی صالحی

http://www.seyedalisalehi.com/cgi-bin/content.pl?f=6&t=54

کفشهایم کو چه کسی بود صدا زد : (سهراب سپهری)

ندای آغاز
*
کفشهایم کو ؟
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خواب است .
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر .
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز خواب مرا می روبد .
بوی هجرت می آید :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد .
باید امشب بروم .
***
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم .
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
- دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند
***
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
( مثلاً شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟
باید امشب بروم
***
باید امشب چمدانی را
که اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .
یک نفر باز صدا زد : سهراب !
کفش هایم کو ؟
*****

 

 

سهراب سپهری

http://sarapoem.persiangig.com/link7/kashkul1.htm

موسی و شبان : دید موسی یک شبانی را به راه (مولوی)

 مناجات کردن شبان با حق تعالی

در عهد موسی علیه السلام

 **


   دید موسی یک شبانی را به راه   
   کاو همی گفت ای خدا و ای اله

        تو کجائی تا شوم من چاکرت؟     
       چارقت دوزم کنم شانه سرت

         جامه ات شویم شپشهایت کشم   
        شیر پیشت آورم ای محتشم

        دستکت بوسم بمالم پایکت    
     وقت خواب آید، بروبم جایکت

        ای فدای تو همه بُزهای من      
        ای به یادت هی هی و هیهای من

      زین نمط بیهوده می گفت آن شبان 
     گفت موسی با کی استت؟ ای فلان

         گفت با آن کس که ما را آفرید     
        این زمین و چرخ از او آمد پدید

         گفت موسی، های خیره سر شدی
       خود مسلمان ناشده کافر شدی

      این چه ژاژ است؟ این چه کفر است و فشار؟ 
      پنبه ای اندر دهان خود فشار

         َگند کفر تو جهان را  َگنده کرد        
      کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

        چارق و پا، تا به لایق مر تراست     
      آفتابی را چنینها، کی رواست؟

        گر نبندی زین سخن تو حلق را    
      آتشی آید بسوزد خلق را

      آتشی گر نامدست، این دود چیست؟
    جان سیه گشته، روان مردود، چیست؟

      گر همی دانی که یزدان داور است   
   ژاژ و گستاخی، تو را چون باور است؟

        دوستی بی خرد، خود دشمنی است
     حق تعالی زین چنین خدمت غنی است

       با که می گویی تو این؟ با عم و خال 
      جسم و حاجت در صفات ذو الجلال

        شیر او نوشد که در نشو و نماست
    چارق او پوشد که او محتاج پاست

     ور برای بنده ش است این گفت وگو  
      آنکه حق گفت او من است و، من خود او

      آن که گفت، انی مرضت لم تعُد      
   من شدم رنجور، او تنها نشد 

         آن که بی یسمع و بی یبصر شدست
       در حق آن بنده این هم بیهده ست

        بی ادب گفتن سخن با خاص حق   
    دل بمیراند سیه دارد ورق

        گر تو مردی را بخوانی فاطمه        
       گر چه یک جنسند مرد و زن همه

      قصد خون تو کند تا ممکن است     
    گر چه خوش خوی و حلیم و ساکن است

        فاطمه مدح است، در حق زنان   
        مرد را گویی، بود زخم سنان

       دست و پا در حق ما استایش است  
       در حق پاکی حق، آلایش است

        لَمْ یلِدْ لَمْ یولَدْ او را لایق است  
         والد و مولود را او خالق است

       هر چه جسم آمد، ولادت وصف اوست    
    هر چه مولود است، او زین سوی جوست

       زانکه از کون و فساد است و مهین  
    حادث است و محدثی خواهد یقین

      گفت ای موسی، دهانم دوختی    
    و ز پشیمانی تو جانم سوختی

       جامه را بدرید و آهی کرد تفت       
   سر نهاد اندر بیابانی و رفت

 

 

 
ادامه شعر در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب ...

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا(مولوی)

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک
گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای
گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

 

 

حضرت مولانا مولوی

http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh211/

سیب (حمید مصدق ، فروع و جوادنوروزی)

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده

که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :
 


تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه بخونید :


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

  سیب (حمید مصدق ، فروع و جوادنوروزی)


http://zemzemehaiesabz.parsiblog.com/Posts/53

خوش‌ به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز (فریدون مشیری)

خوش‌ به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

**

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگ‌های سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام
بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ


 

فریدون مشیری
از مجموعۀ «ابر و کوچه»

ببار ای بارون ببار(علی معلم)

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبهای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه رو دادن به شبهای تار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

 

محمد علی معلم دامغانی

روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست(ناصر خسرو)


روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه روی زمین زیر پر ماست

بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست

ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیری ز قضاو قدر انداخت بر او راست

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست

چون نیک نگه‌کرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست


ناصر خسرو

 

در نسخه ای  دیگر

 

گویند عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست

ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد برو راست

در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز
وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست

زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید
گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»

 

ناصرخسرو 

http://ganjoor.net/naserkhosro/divann/ghaside-naser/sh44/

عقاب و کلاغ: گشت غمناک دل و جان عقاب (پرویز خانلری)

                                                  

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت برباد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان

کبک ، در دامن خار ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر
زنده را فارغ و آزاد گذاشت

صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها ا زکف طفان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سا له ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ و را دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی ››

گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم
تا که هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت توشاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم ››

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون
از نیاز است چنین زار و زبون

لیک نا گه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب
که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه ا زعمر ،‌دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت بامن فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست،تو بگشا این راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
رگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر ا زاین همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس ا زسیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک و زند
تن و جان را نر سانند گزند

هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر
باد را بیش گزند ست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود ، پیک هلاک

ما از آن ، سال بسی یافته ایم
کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر بر زن و هر کو دانم

خانه ، اندر پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست ››

****

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلک بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر رادیده به زیر پر خویش
حیوان راهمه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش
گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست ا ز جا
گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود
نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود

 

 

 

 

پرویز خانلری

باید عاشق شد و خواند (م آزاد)

 

 

باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
شب و ساعت دیواری و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد رفت
بادها در گذرند

 

 

 

محمود مشرف آزاد تهرانی " م آزاد

خفتگان نقش قالی (اخوان ثالث)


خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند
 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
 با من و دردی کهن ،‌ تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
 و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
 من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
 در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور
 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
 در دشت و در دامن
 یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
 من نمی رفتم به راه دور
 به همین نزدیکها اندیشه می کردم
 همین شش سال و اندی پیش
 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
 گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
 لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
 دیدم ایشان نیز
 سوی ن گفتی نگاه عبرتی کردند
 گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
 ای بی آزرمان زیبا رو
 ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او
 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
 بیندش چشم و پسندد دل
 چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟
 خواندم این پیغام و خندیدم
 و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

 

 

 

مهدی اخوان ثالث

خواهم اندر تو کنم ای بت پاکیــــــــــزه (اسدی طوسی)

خواهم اندر تو کنم ای بت پاکیــــــــــزه خصـــــــا ل    
نظر از منظــر خوبی، شب و روز و مه و ســـا ل

خفته باشـــــی تو و من می زده باشم همه شب
بوســـه ها بر کـف پای تو ولیکـــــن به خیـــــا ل

غرق شد تا به پر القصـــــــــــه که نتوان بکشیــــد
تیر مژگان که زدی بر دل ریشـــم فی الحـــال

وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوش است   
کاکـــل مشک فشــــــان از طرف باد شمـــــا ل

یاد داری کــــــــه تورا شب بسـحـــــــــــــر میکردم  
صد دعا از دل مجروح پریشــــــــــــان احـــــوا ل

عاشقـــانت همه کردنـــــــــد چرا ما نکنیــــــــــــم   
برسر کوچــــــــه تماشای قد و قامـــت و خــــا ل

مادرت کان کــــــــرم بود،بداد از پـــس و پیـــــــش     
به فقیران لب نان و به یتیمــــــــان زر و مـــــال

بکشــــــــم از تو و با دامــــــــــن خود پاک کنــــــم    
مـــــوزه از پای تو ای سرو خرامــــــان احــــوا ل

طوســــــــــی خسته اگر در تو نهـــــــد منع مکن    
نام معشوقی و عاشق کشی و حسن و دلال 

 اسدی طوسی  

پنچره باز است (اخوان ثالث)

پنچره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین، چون آبگینه پلکان، پیداست

من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا

آنک آنک مرد همسایه
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
تا نیاید گریه غافلگیر و چالاک از پس دیوار

پنجره باز است
آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
می گشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواری دامن افشانان
می زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست
برده شان از یاد ،‌پرواز بلند دوردستان را
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست

مرد اینک می پراندشان
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست

چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبی
پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند ،‌مهتابی
بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست می گردند
نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
وه، که من هم دیگر اکنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
خستگی از بالهاشان دور
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودییشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز آیند
من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد آکنده
مرد را بینم که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا

فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
کفتران در اوج دوری ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید  


 

مهدی اخوان ثالث

دعای زنی در راه ... که تنها می‌رفت(سید علی صالحی)


دعای زنی در راه ... که تنها می‌رفت.
**

تنها برای تو ای مونس آدمی
تنها برای ملتِ صبورِ تو ای ترانه‌ی آدمی
تنها برای تو ای پروردگارِ واژه
تنها برای تو
شاعرِ گمنامِ آن سوی پنجره!


من آرزومندم
آرزومندِ آزادیِ شما
بسیاریِ عدالت، آینه‌های پاک
لبخندِ خاصِ خدا ...!


من آرزومندِ هرآنچه بهترینم
هرآنچه برای شماست
از بوده بود، از هست
از بوده‌است:
خوبی‌ها، شادمانی‌ها، یاوری‌ها.
همین‌طور خوب است
شعر ... یعنی چه؟!


دوستت می‌دارم
دخترِ دورِ هفت دریای آسمان
آسمانیِ نزدیک به یکی پیاله‌ی آب!
من تشنه‌ام به خدا
با من گریه کن
جهان بر خواهد خواست.
ما احترامِ شقایق
به اوایلِ اردی‌بهشتِ امسالیم.


عزیزم
درمان‌بخشِ زخم‌های دیرینِ من
رازِ بزرگِ دخترانِ ماه
شفا‌خوانِ شبِ گریه‌ها
ری‌را


آب‌ها همه از تو زنده‌اند
آدمیان همه از تو زنده‌اند
علف همه از تو سبز
آسمان همه از تو آبیِ عجیب!


پس کی خواهی آمد!؟
من خسته‌ام، خرابم، خُرد و خَرابم کرده‌اند
دیگر این کلماتِ ساکتِ صبور هم فهمیده‌اند!


هی دَر هَم شکننده‌ی تب من و تاریکیِ مردمان
هی دَر هم شکننده‌ی ترسِ من و تنهاییِ مردمان
نیکی پیش بیاور، بیا
دُرُستی پیش بیاور، بیا
عشق پیش بیاور،‌ بیا
بیا ... اعتمادِ بزرگ
یقینِ بی‌پایانِ هر چه زنانگی ...!


سید علی صالحی

آدمت نیستم آنقدر که حوا باشی(امید مهدی نژاد)


آدمت نیستم آنقدر که حوا باشی
عاشقت هم نشدم، هر چه که زیبا باشی

چقدر حرف تو را شب همه شب گوش کنم؟
بچه ات نیستم آنقدر که بابا باشی

لیلیا! وقتی مجنون به تو عاشق شده بود
فکر میکرد که اینقدر هیولا باشی؟

فکر می کرد که با آنهمه آوازه حسن
صاحب اینهمه پهنا و درازا باشی؟

اینهمه شهد و شکر کز سخنت می ریزد
حدس باید بزند بچه بالا باشی

مرغ باغ ملکوتی، برو و حرف نزن
حیف باشد که چنین بسته دنیا باشی

حیف باشد که در این تیمچه سود و زیان
تابع قاعده عرضه-تقاضا باشی

من به همراه تو می آیم تا قله قاف
چه بسا آنطرفش هم، تو اگر پا باشی

عذر می خواهم اگر سوژه طنزت کردم
بخدا فکر نمی کردم اینجا باشی. 

امید مهدی نژاد

صد بار به سنگ کینه بستند مرا(ایرج زبردست )

 

 

 

صد بار به سنگ کینه بستند مرا
از خویش غریبانه گسستند مرا

گفتند همیشه بی‌ریا باید زیست
آیینه شدم‌، باز شکستند مرا

ایرج زبردست

یکی روبهی دید بی دست و پای(سعدی)

یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای

که چون زندگانی به سر می‌برد؟
بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ

شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد

دگر روز باز اتفاق اوفتاد
که روزی رسان قوت روزش بداد

یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد

کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور

زنخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب

نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش

برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل

چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟

چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است

بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن

بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان

بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفگن که دستم بگیر

خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است

کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست

کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای

 

حضرت سعدی

ای ایران، ای مرز پر گهر(حسین گل گلاب)

ای ایران

 

ای ایران، ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی تو جاودان
ای دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم
برگو بی مهر تو چون کنم
تا گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست، اندیشه ام
در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

ایران، ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم
جز مهرت در دل نپرورم
از آب و خاک و مهر تو سرشته شد گلم
مهرت گر برون رود تهی شود دلم
مهر تو چون، شد پیشه ام
دور از تو نیست، اندیشه ام
در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

 

حسین گل گلاب

زهره و منوچهر (ایرج میرزا)

زهره و منوچهر

**

صبح نتابیده هنوز آفتاب         
 وا نشده دیده نرگس ز خواب

تازه گُل آتشی مُشک بوی         
  شسته ز شبنم به چمن دستو روی

منتظر حوله باد سحر            
   تا که کند خشک بدان روی تر

ماه رخی چشم و چراغ سپاه     
  نائب اول به وجاهت چو ماه

صاحب شمشیر و نشان در جمال    
 بنده مهمیز ظریفش هلال

نجم فلک عاشق سر دوشی اش          
  زهره طلبکار هم آغوشی اش

نیّر رخشان چو شبه چکمه اش          
  خفته یکی شیر به هر تکمه اش

دوخنه بر دور کلاهش لبه     
   وان لبه بر شکل مه یک شبه

بافته بر گردن جان ها کمند      
  نام کمندش شده واکسیل بند

کرده منوچهر پدر نام او         
 تازه تر از شاخ گل اندام او

چشم بمالید و برامد ز خواب     
  با رخ تابنده تر از آفتاب

 رو زچو روز خوش آدینه بود         
 در گرو خدمت عادی نبود

خواست به میلدل و وفق مرام             
  روز خوش خویش رساند به شام

چون زه هوس های فزون از شمار       
 هیچ نبودش هوسی جز شکار

اسب طلب کردو تفنگ و فشنگ            
 تاخت به صحرا پی نخجیر و رنگ

رفت کند هرچه مرال است و میش        
  برخی بازوی توانای خویش

   

از طرفی نیز در ان صبح گاه           
 زهره مِهین دخترِ خالویِ ماخ

آلهه عشق و خداوند ناز        
 آدمیان را به محبت گداز

پیشه وی عاشقی آموختن     
خرمن ابناء بشر سوختن

خسته و عاجز شده در کار خود          
 واله و آشفته چو افکار خود

خواست که بر خستگی آرد شکست       
 یک دو سه ساعت کشد از کار دست

سیر گل و گردش باغی کند    
 تازه ز گل دشت دماغی کند

کند ز بر کسوت افلاکیان      
  کرد به سر مقنعه خاکیان

خویشتن آراست به شکل بشر           
  سوی زمین کرد ز کیهان گذر

آمد ار آرامگه خود فرود         
 رفت بدان سو که منوچهر بود

زیر درختی بر لب چشمه سار    
چشم وی افتاد به چشم سوار

تبر نظر گشت در او کارگر    
کار گرست آری تیر نظر

لرزه بیفتاد در اعصاب او       
رنگ پرید از رخ شاداب او

گشت به یک دل نه به صد دل اسیر     
در خم فتراک جوان دلیر

رفت که یک باره دهد دل به باد         
  یاد الوهیت خویش اوفتاد

گفت به خود خلقت عشق از من است      
 این چه ضعیفی و زبون گشتن است

من که یکی عنصر افلاکیم        
 از چه زبون پسری خاکیم

الهه عشق منم در جهان            
 از چه به من چیره شود این جوان

من اگر آشفته و شیدا شوم     
  پیش خدایان همه رسوا شوم

عشق که از پنجه من زاده است           
  وز شکن زلف من افتاده است

با من اگر دعوی کشتی کند       
 با دگران پس چه درشتی کند

خوابگه عشق بود مشت من    
 زاده من چون گزدانگشت من

تاری از آن دام که دائم تنم      
 در ره این تازه جوان افکنم

عشق نهم در وی و زارش کنم            
 طرفه غزالی است شکارش کنم

دست کشم بر گل و بر گوش او        
 تا بپرد از سر او هوش او

جنبش یک گوشه ابروی من      
 می کشدش سایه صفت سوی من

من که بشر را به هم انداختم     
  عاشق و دل داده هم ساختم

خوب توانم که کنم کار خویش      
 سازمش از عشق گرفتار خویش

 

گرچه نظامی است غلامش کنم    
  منصرف از شغل نظامش کنم

این همه را گفت و قوی کرد دل            
 داد به خود جرات و شد مستقل

کرد نهان عجز و عیان ناز خویش        
  هیمنه ای داد به آواز خویش

گفت سلام ای پسر ماه هور     
چشم بد از روی نکوی تو دور

ای ز بشر بهتر و بگذیده تر    
 بلکه ز من نیز پسندیده تر

ای که پس از خلق تو خلاق تو            
همچو خلایق شده مشتاق تو

ای تو بهین میوه باغ بهی       
 غنچه سرخ چمن فرهی

چین سر زلف عروس حیات     
  خال دلارای رخ کائنات

 در چمن حسن گل فاخته       
 سرخ و سفیدی به رخت تاخته            

بسکه تو خلقت شده ای شوخ و شنگ     
  گشته به خلقت کن تو عرصه تنگ

کز پس تو باز چه رنگ آورد          
 حسن جهان را به چه قالب برد

بی تو جهان هیچ صفای نداشت        
  باغ امید آب و هوای نداشت  

قصد کجا دار و نام تو چیست             
  در دل این کوه مرام تو چیست

کاش فرود آیی از تیز گام      
  کز لب این چشمه ستانیم کام

در سر این سبزه من و تو به هم         
 خوش به هم آییم در این صبح دم

مغتنم است  این چمن دل فریب           
  ای شه من پای درآر از رکیب

شاخ گلی پا درین سبزه نه        
  شاخ گل اندروسط سبزه به

بند کن آن رشته به قرپوش زین    
جفت بزن از سر زین بر زمین

خواهی اگر پنجه به هم افکنم   
   وز دو کف دست رکابی کنم

تا تو نهی بر کف من پای خود  
  گرم کنی در دل من جای خود

 یا که بنه پا به سرو دوش من              
 سُر بخور از دوش در آغوش من

نرم و سبک روح بیا در برم     
 تات چو سبزه به زمین گسترم

بوسه شیرین دهمت بی شمار      
قصه شیرین کنمت صد هزار

کوه و بیابان پی آهو مبر      
  غصه هم چشمی آهو مخور

گرم بودروز دل کوهسار   
 آهوکا دست بدار از شکار

حیف بود کز اثر آفتاب          
 کاهد از آن روی چو گل آب و تاب

یا ز دم باد جنایت شعار          
 بر سر زلفت بنشیند غبار

خواهی اگر با دل خود شور کن        
  هر چه دلت گفت همان طور کن

این همه بشنید منوچهر از او    
 هیچ نیامد به دلش مهر او

روح جوان همچو دلش ساده بود          
 منصرف از میل بت و باده بود

گر چه به قد اندکی افزون نمود         
  سال وی از شانزده افزون نبود

کشمکش عشق ندیده هنوز        
 لذت مستی نچشیده هنوز

با همه نوش لبی ای عجب      
  کز می نوشش نرسیده به لب

بود در او روح سپاهی گری      
 مانع دل باختن و دل بری

لا جرم از حجب جوابی نداد   
 یافت خطابی و خطابی نداد

گوی چسبیده ز شهد زیاد       
  لب به لب آن پسر حور زاد

زهره دگر باره سخن ساز کرد     
 زمزمه دلبری آغاز کرد

کای پسر خوب تعلل مکن      
  در عمل خیر تامل مکن

مهر مرا ای به تو از من درود    
 بینی و از اسب نیایی فرود

صبح به این خرمی و این چمن   
 با چمن آرا صنمی همچو من

 حیف نباشد که گرانی کنی      
 صابری و سخت کمانی کنی

لب مفشار این همه بر یک دگر    
 رنگ طبیعی ز لب خود مبر

بر لب لعلت چو بیاری فشار     
 رنگ طبیعی کند از وی فرار

یا برسد سرخی او را شکست        
 یا کندش سرخ تر از آنچه هست

آن که تورا این دهن تنگ داد    
 وان لب جان پرورگلرنگ داد

دا که تا بوسه فشانی همی     
 گه بدهی گه بستانی همی

 گاه به ده ثانیه بی بیش و کم      
 گیری سی بوسه ز من پشت هم

گاه یکی بوسه ببخشی ز خویش   
  مدتش از مدت سی بوسه بیش

بوسه اول ز لب آید به در     
  بوسه ثانی کشد از ناف سر

 حال ببین میل کدامین توراست    
 هر دو هم ار میل تو باشد رواست

با زچو این گفت و جوابی ندید     
  زور خدایی به تن اندر دمید

دست زدو بند رکابش گرفت     
 ریشه جان و رگ و خوابش گرفت

خواه نخواه از سرزینش گشید        
  در بغل خود به زمینش کشید

 

 

ایرج میرزا

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش (حافظ)

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش       
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع       
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک       
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام       
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی      
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور       
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید       
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست       
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد       
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش


حافظ

در این سرای بی کسی (سایه)

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

 


هوشنگ ابتهاج (سایه)

چو گلهای سپید صبحگاهی(سیاوش کسرایی)

چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی

شکوفا شو ...................
به پا بر خیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته واکن
فریبا شو
گریزاشو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب آرام و در ابر هوا شو ..............
به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن

دوپا بر هم بزن ؛ پائی رها کن ............
بپر ؛ پرواز کن ؛ دیوانگی کن
ز جمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله بر خیز

گریز گیسوان بر بادها ریز .............
بپرواز
بپرهیز
چو رقص سایه ها در روشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو .........
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیامیز
دلارام

میارام ....................................
گهی بر دار چنگی
به هر دروازه روکن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی ؛ نگاهی
به هر سنگی ؛ درنگی

برقص و شهر را پر های و هو کن .........
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه چین کن ؛ نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را

بیا آهنگ ما کن ....................
منت می پویم از پای فتاده
منت می یابم اندر جام باده
تو بر خیز

تو بگریز ...............................
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گلهائیکه می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم 

 

سیاوش کسرایی

چشمه و سنگ (ملک الشعرای بهار)

جدا شد  یکی  چشمه از  کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به نرمی چنین گفت با سنگ سخت
کرم  کرده  راهی  ده  ای نیکبخت

گران  سنگ  تیره  دل  سخت    سر
زدش سیلی و گفت  دور ای  پسر

نجنبیدم    از   سیل  زورآزمای
که ای تا که پیش تو جنبم ز  جای

نشد  چشمه  از  پاسخ  سنگ سرد
به  کندن  در  استاد  و  ابرام   کرد

بسی  کند  و  کاوید و  کوشش نمود
کزان سنگ  خاره  رهی  بر گشود

زکوشش به هرچیز  خواهی   رسید
به هر چیز خواهی کماهی  رسید

برو کارگر  باش و  امیدوار
که  از  مرگ  جز  یاس  ناید  به بار

گرت   پایداری    است  در کارها
شود   سهل   پیش   تو  دشوارها

 

ملک الشعرای بهار 


 و نسخه ای دیگر

جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به‌ نرمی‌ چنین گفت با سنگ سخت‌:
کرم کرده راهی ده ای نیک‌بخت

جناب اجل کش گران بود سر
زدش سیلی وکفت‌: دور ای پسر!

نشد چشمه‌ از پاسخ‌ سنگ‌، سرد
به کندن دراستاد و ابرام کرد

بسی کند وکاوید وکوشش نمود
کز آن سنگ خارا رهی برگشود

زکوشش به‌ هر چیز خواهی رسید
به‌هر چیز خواهی کماهی رسید

بروکارگر باش و امّیدوار
که از یاس جز مرگ ناید به‌بار

گرت پایداربست در کارها
شود سهل پیش تو دشوارها

 

ملک‌الشعرای بهار

http://ganjoor.net/bahar/masnavibk/sh73/

مرغ سحر ناله سر کن (ملک الشعرای بهار)

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب

ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

 

 

ملک الشعرای بهار

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار(سعدی)

 

 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار**
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

 

حضرت سعدی

 http://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghasides/sh25/

 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار**
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

در بعضی نسخ اینطور آمده

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار**
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

غمت در نهانخانه دل نشیند(طبیب اصفهانی)

 

 

غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محفل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند 

به دنبال محمل، سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند 

عجب نیست که خندد اگر گل به سروی
که در این چمن، پای در گل نشیند 

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی، مقابل نشیند

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند

 

 

طبیب اصفهانی

کمتر بخواه مرغ سحر ناله سرکند (غلامرضا طریقی)

کمتر بخواه مرغ سحر ناله سرکند !
داغ مرا که سوخته ام   تازه تر کند

از جور روزگار جوی کم نمی شود
حتی اگر تمام جهان را خبر کند !

در داغ آفتاب به مهتاب دلخوشیم
پس از کسی مخواه که شق القمر کند !

در آشیانه نیز به مقصد نمی رسی
وقتی زمانه خواست تو را دربدر کند !

غم بین آسمان و زمین پرده می کشد
روزی اگر فلک شب ما را سحر کند !

زنگ زمانه خنجرمان را غلاف کرد
زنگ خطر به ناشنوا کی اثر کند ؟

کافی ست سر به زیر شدن پس بگو که دار
ما را به سر بلندی خود مفتخر کند !

 

غلامرضا طریقی

من این روزا یه حال دیگه ای دارم(افشین مقدم)

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
همیشه هیچ وقت این طور نبودم

همیشه نیمه ی خالیو می دیدم
به فکر نیمه های پر نبودم

همیشه فکر می کردم زمین پسته
خدارو سوی قبله میشه پیدا کرد

همین دیروز سمت این حوالی بود
یکی در زد خدا رفتو درو وا کرد

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم
چون که خدا با ما نشسته چای می نوشه

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه

ملخ افتاده توی خرمن گندم
منم مثله همه از کار بی کارم

به جای داس شونه تو دستامه
فقط به فکر گندم زار موهاتم

اگه بارون به شیشه مشت می کوبه
بیا اینجا بشین کنار این کرسی

خدا با دست من دستاتو می گیره
تو از چشم خدا حالمو می پرسی

نه این که بی خیال مزرعه باشم
دیگه از باد پاییزی نمی ترسم

نگو این اسیاب از پایه ویرون شد
خدا با ماست از چیزی نمی ترسم

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه 

 افشین مقدم

بی تو خاکسترم( محمود مشرف آزاد تهرانی )

بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو تنها و خاموش
مهری افسرده را بسترم
بی تو در آسمان اخترانند
دیدگان شررخیز دیوان
بی تو نیلوفران آذرانند
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این چشمه سار شب آرام
چشم گریزنده ی آهوانست
بی تو این دشت سرشار
دوزخ جاودانست
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشید سرد غروبم
بی تو نام و بی سرگذشتم
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این خانه تاریک و تنهاست
بی تو ای دوست
خفته بر لب سخنهاست
بی تو خاکسترم
بی تو
ای دوست 

 

 محمود مشرف آزاد تهرانی :م آزاد

 

چه دردآلود و وحشتناک(اخوان ثالث)

چه دردآلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز
بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
مبادا راست باشد این خبر زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
همین تنها تو میدانی چه باید کرد
نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست
تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او
و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم

و ببینم باز
گشوده در بروی دوست
نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...
الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو
سپهر و آن همه اختر
زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا
جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو
سلام دردمندی هست
 و سوگندی و زنهاری
الا با هرچه هست کائنات از تو

 به تو سوگند
دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن
و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
مکن ، مپسند این ، مگذار
ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد
پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست
همین یکبار می خواهد
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا به حق هرچه مردانند

ببین یک مرد می گرید
چه سود اما دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست
دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان
نهان شد ، رفت
از این نفرین شده مسکین خراب آباد
دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند
آن آزاده ، آن آزاد
دریغا آن پریشادخت
نهان شد در تجیر ابرهای خاک
و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر
بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک

مهدی اخوان ثالث