پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

خوش‌ به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز (فریدون مشیری)

خوش‌ به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

**

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگ‌های سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام
بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ


 

فریدون مشیری
از مجموعۀ «ابر و کوچه»

کوچه : بی تو، مهتاب‌شبی، (فریدون مشیری)

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
 
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید:،
 
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
 
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
 
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
 
یادم آید، تو به من گفتی:

 ” از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
 
با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
 
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
 
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
 
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
 
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
 
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
 
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
 
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

 

فریدون مشیری

بهارم دخترم از خواب برخیز(فریدون مشیری)

 

 


بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز

بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد

بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست

کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست

بهارم دخترم نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل

بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد

وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد

بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش آینده تو 

 

 

 

فریدون مشیری