پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

همواره عشق بی خبر از راه می رسد(حسین منزوی)


همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وامی نهم به اشک وبه مژگان تدارکش
چون وقت آب وجاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل،به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تاآهوی تو،کی به کمین گاه می رسد

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر!دلت به راه بیاویز واز غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد



حسین منزوی

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم (حسین منزوی)


محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم



حسین منزوی

نوبت آمد، می­نوازد نوبتی، ناقوسمان(حسین منزوی )


نوبت آمد، می­نوازد نوبتی، ناقوسمان
تا بگیرد رودهامان راهِ اُقیانوسمان

آذرخشی بود و غرّید و درخشید و گذشت
بانگِ نوشانوشمان و برقِ بوسابوسمان

ما نشانِ خود، رقم بر دفترِ دل­ها زدیم
آشنایی ناممان و عاشقی ناموسمان

چشم­هایِ کینه­ور هم، معنیِ دیگر نیافت
زِ ابتدا تا انتها، جُز مهر، در قاموسمان

عشقمان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لایِ دفترهایِ عاشق­ها پرِ طاووسمان

کُشته می­شد باز از بادِ اَجل، حتّا اگر
شعله­یِ خورشید روشن بود، در فانوسمان

کرد، بخلِ سرنوشت از نوشدارویی، دریغ
فرصتِ ماندن نداد، اینبار هم، کاووسمان

یک به بک یارانِ غار، از دست رفتند و هنوز
حُکم می­راند به مرگ­آباد، دقیانوسمان

قصّه­ی گنگ و کر و ما و جهان می­بود، اگر
از قفس می­شد رها، هم، ناله­یِ محبوسمان

گیرم از رویایِ آخر، ساحتِ آرامش است
کو، ولی، یارایِ خواب از وحشتِ کابوسمان؟

« قافیه زنگِ کلام است.» آری اکنون بشنوید:
زنگِ حسرت می­زند، در قافیه، افسوسمان.

  

حسین  منزوی

http://forum.parsiking.com/showthread.php?p=260310

ماندم به خماری که شراب تو بجوشد (حسین منزوی)

 

 


ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
 پس مست شود در خم و از خود بخروشد

 آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
 با من به بهایی که تو دانی بفروشد

مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
 صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد

 وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
 بایست دعا کرد که سرچشمه نخوشد

مستی نبود غایت تأثیر تو باید
 دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید

 مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد

خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو
 از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟

تو ماده ی آماده دوشیدنی اما
 کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد ؟

 

حسین منزوی

http://arashepeyman.blogfa.com/8611.aspx