پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

تنیده یاد تو در تار و پودم، (ابوالقاسم لاهوتی)


تنیده یاد تو در تار و پودم، میهن، ای میهن!
بود لبریز از عشقت وجودم، میهن، ای میهن!
 
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی
فدای نام تو بود و نبودم، میهن، ای میهن!

فزونتر گرمی مهرت اثر می کرد چون دیده
به حال پر عذابت می گشودم، میهن ای میهن

به هر مجلس به هر زندان، به هر شادی به هر ماتم
به هر حالت که بودم با تو بودم، میهن، ای میهن!

اگر مستم اگر هوشیار، اگر خوابم اگر بیدار
بسوی تو بود روز سجودم، میهن، ای میهن!
 
بدشت دل گیاهی جز گل رویت نمی روید
من این زیبا زمین را آزمودم، میهن ای میهن

 

 

ابوالقاسم  لاهوتی

میرود آب رخ از باده ی گلرنگ مرا (خواجوی کرمانی)

میرود آب رخ از باده ی گلرنگ مرا
میزند راه خرد زمزمه ی چنگ مرا

دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا

من که بر سنگ زدم شیشه ی تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

مستم از کوی خرابات ببازار برید
تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست
من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا

ای رخت آینه ی جان می چون زنگ بیار
تا ز آئینه ی خاطر ببرد زنگ مرا

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند
جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

نشد از گوش دلم زمزمه ی نغمه ی چنگ
تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول
دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا
 

خواجوی کرمانی

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام (مولوی)

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
 
هم در پی بالائیان ،  هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
 
آهم چو برافلاک شد  اشکم روان بر خاک شد   
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
 
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
 
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ،  سامانه را گم کرده ام
 
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند باخوداین غزل ، دیوانه را گم کرده ام
 
گر طالب راهی  بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت وبا خودمی سرود ،پروانه راگم کرده ام
 
چون نور پاک قدسی اش دیدم براو شیدا شدم
گفتم که ای جانان جان دردانه را گم کرده ام
 
گفتا که راه خانه ات را گر ز دل جویا شوی
چندین ننالی روز و شب  فرقانه را گم کرده ام
 
این گفت وازمن دورشد چون موسی اندرطورشد 
دل از غمش ویرانه شد ، ویرانه را گم کرده ام

 

 

حضرت مولوی

ای شما پرندگان دور:سالیان سبز،سالیان کودکی!(نادر نادر پور)

ای شما پرندگان دور:
سالیان سبز،
سالیان کودکی!

سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین،
روزگار خردسالی من و جهان،
سالیان خاکبازی من و نسیم،
تیله‌بازی من و ستارگان،

تاب خوردن من و درخت با طناب نور.
ای پرندگان جاودانه در عبور:
سالیان سبز،
سالیان کودکی!

سالیان قصه‌های ناشنیده‌ای که دایه گفت
– قصه‌های دیو، قصه‌های حور –
سالیان شیر و خط و سالیان طاق و جفت،
سالیان گوجه‌های کال و تخمه‌های شور،
سالیان خشم و سالیان مهر،
سالیان ابر و سالیان آفتاب،
سالیان گف – میان دفتر سفید –

پر – میان صفحه‌ی کتاب –
سالیان همزبانی قلم
با مداد سوسمار اصل،
سالیان جامه‌های کازرونی چهار فصل
چهره‌های ساده عروسکی،
سالیان سبز،
سالیان کودکی.
سالیان "رفتن علی کنار حوض".
"طوطی رضا"،
"آش، سرد شد"،
"سار از درخت پر کشید"،

سالیان فتح رستم و شکست اشکبوس،
جنگ موش و گربه عبید،
بوی جوی مولیان رودکی،
سالیان صبح خیزی بزرگمهر،
کامرانی برادران برمکی،

سالیان سیز
سالیان کودکی!
سالیان باغ بی‌درخت مدرسه،
ترکه‌های تازه‌ی اناز،
دست‌های کوچک کبود،
سالیان خنده و سلام و بازی و سرود.
سالیان آن کلاس درس

– آن دژ گشاده در طلایه‌ی افق،
آن در گشوده بر سپیده‌ی بهشت –
سالیان آن یگانه تخته‌ی سیاه

با گچ سفید سرنوشت،
سالیان خامی خیال،
سالیان پاکی سرشت.
ای شما پرندگان دور:
سالیان بی‌نشان کودکی!
سالیان مهربانی خدا!
من کجا، شما کجا؟

من دگر نه آن کسم که پیش چشم اوستاد
بر جبین تخته‌ی سیاه، داغ واژه‌ی سفید می‌نهاد
حالیا، منم که در حضور سرنوشت
با سر سفید، شرمم آید از سیاهی سرشت

می‌هراسم از سؤال و می‌گریزم از نگاه،
با لب خموش، می‌رسم به‌انتهای راه.
آری ای پرندگان سالیان دور!
ای ستارگان آسمان صبحگاه!

بنگرید، این منم:
بر ضمیر لوحه‌ای سفید،
نقش نقطه‌ای سیاه.

 

نادر نادر پور

دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم( عراقی)

دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی الجمله این و آن نمی‌دانم
 
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
 
به جز غوغای عشق تو ، درون دل نمی‌یابم
به جز سودای وصل تو ، میان جان نمی‌دانم
 
چه آرم بر در وصــلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم
 
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمی‌دانم
 
دلم سرگشــته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم
 
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
وگر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم
 
مرا با توسـت پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم
 
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم
 
چه بی روزی کسم یا رب! که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم
 
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران، چنین پنهان؟ نمی‌دانم
 
به امید وصـــــال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمــان نمی‌دانم؟
 
نمی‌یابم تو را در دل‌، نه در عالم، نه در گیتی

کجــا یابم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم
 
عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟! نمی‌دانم
 
همی دانم که روز و شب، جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتــــــابی یا مـه تابان؟! نمی‌دانم
 
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شـــد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمی‌دانم
 
دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی الجمله این و آن نمی‌دانم
 
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
 
به جز غوغای عشق تو ، درون دل نمی‌یابم
به جز سودای وصل تو ، میان جان نمی‌دانم
 
چه آرم بر در وصــلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم
 
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمی‌دانم
 
دلم سرگشــته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم
 
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
وگر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم
 
مرا با توسـت پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم
 
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
 مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم
 
چه بی روزی کسم یا رب! که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم
 
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران، چنین پنهان؟ نمی‌دانم
 
به امید وصـــــال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمــان نمی‌دانم؟
 
نمی‌یابم تو را در دل‌، نه در عالم، نه در گیتی
کجــا یابم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم
 
عجب تر آن که می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟! نمی‌دانم
 
همی دانم که روز و شب، جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتــــــابی یا مـه تابان؟! نمی‌دانم
 
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شـــد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمی‌دانم 

 

فخر الدین عراقی

http://ba2inam.mihanblog.com/post/3597

دیدم گل تازه چند دسته (سعدی)

 

 

دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته

بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش

من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم

با آن که بضاعتی ندارم
سر مایه طاعتی ندارم

رسمست که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر

اى بار خدای عالم آرای
بر بنده پیر خود ببخشای

بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد

 

 

شیخ اجل سعدی

برخیز شتربانا بربند کجاوه ( ادیب الممالک فرهانی)

 

 

 

برخیز شتربانا بربند کجاوه 
کز چرخ عیان گشت همی رایت کاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه‌ام آتشکده پارس نمودار

از رود سماوه ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن به سوی ارض تهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرخامه
این واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملک عجم بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن کبک به کهسار

بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبر نایژه مشکاف
هشدار که سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهنای زمین دامن الطاف
بگرفته همه دهر زقاف اندر تا قاف
اینک بدرد خشمش پشت و جگر و ناف

آن را که درد نامه‌اش از عجب و ز پندار

با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو می‌خواهی از فیل نیاید
رو تا به سرت جیش ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید
تا کید تو در مورد تضلیل نیاید

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

زنهار بترس از غضب صاحب خانه
بسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجّاشی اوضاع شبانه
آگاه کنش از بد اطوار زمانه 
وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه

کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار

بوقحف چرا چوب زند بر سر اشتر 
کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملَک را نگر ای خواجه بهادر 
کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر
وز عدتشان سطح زمین یکسره شد پر 
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکر

آن را که خبر نیست فگار است ز افکار

زی کشور قسطنطین یک راه بپویید 
وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و به قسیس بگویید
کزنامه انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هر خاک مرویید 
وز باغ نبوت گل توحید ببویید

چونان که ببویید مسیحا به سر دار

این است که ساسان به دساتیر خبر داد 
جاماسپ به روز سوم تیر خبر داد
بر بابک برنا پدر پیر خبر داد 
بودا به صنم خانه کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد 
وآن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد

ربیون گفتند و نیوشیدند احبار

از شق سطیح این سخنان پرس زمانی 
تا بر تو عیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی 
از کنگره کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی
آرد به مداین درت از شام نشانی

بر آیت میلاد نبی سید مختار

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد 
مولای زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید 
پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد 
این بس که خدا گوید ماکان محمد

بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار

اندر کف او باشد از غیب مفاتیح 
واندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح
 نوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملِک العرش به ما ساخته تصریح 
وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح

سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار

ای لعل لبت کرده سبک سنگ گوهر را 
وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را
شیروی به امر تو درد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را 
وآهوی ختن نافه کند خون جگر را

تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار

موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع 
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شائول به یثرب شده از جانب تبّع 
تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع
ای از رخ دادار برانداخته برقع 
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع

در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار

تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را 
پرداختی از هرچه به جز دوست حرم را
برداشتی از روی زمین رسم ستم را 
سهم تو دریده دل ایوان دژم را
کرده تهی از اهرمنان کشور جم را 
تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را

بر تخت چو بر چرخ بر این ماه ده و چار

ای پاک تر از دانش و پاکیزه تر از هوش
دیدیم تو را کردیم این هر دو فراموش
دانش ز غلامیت کشد حلقه فرا گوش 
هوش از اثر رأی تو بنشیند خاموش
از آن لب پر لعل و از آن باده پر نوش 
جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش

خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار

برخیز و صبوحی زن بر زمره مستان 
کاینان ز تو هستند در این نغز شبستان
بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان 
کو سوخته سرو و چمن و لاله بستان
داد دل بستان ز دی و بهمن بستان
بین کودک گهواره جدا گشته ز پستان

مادرش به بستر شده بیمار و نگون سار

ماحت به محاق اندر و شاهت به غری شد 
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انده ز سفر آمد و شادی سفری شد 
دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
وآن اهرمن شوم به خرگاه پری شد
پیراهن نسرین تن گلبرگ طری شد

آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بساتین را منقار بریدند 
اوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکم خواره به گلزار چریدند 
گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند 
یاران بفرختندش و اغیار خریدند

آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم 
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم 
اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم
وز پیکرشان دیبه دیباج گرفتیم 
ماییم که از دریا امواج گرفتیم

و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیار

درچین و ختن ولوله از هیبت ما بود 
در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود 
غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود
صقلیه نهان در کنف رأیت ما بود 
فرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم
وز ناحیه غرب به افریقیه راندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم 
وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو ختن از ترک ستاندیم 
ماییم که از خاک بر افلاک رساندی

نام هنر و رسم کرم را به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم 
در داو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم 
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم 
ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار

ای مقصد ایجاد سر از خاک به در کن 
وز مزرع دین این خس و خاشاک به در کن
زین پاک زمین مردم ناپاک به در کن
 از کشور جم لشکر ضحاک به در کن
از مغز خرد نشئه تریاک به در کن 
این جوق شغالان را از تاک به در کن

وز گله اغنام بران گرگ ستمکار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته 
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می‌ناب گرفته 
وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته 
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

ابری شده بالا و گرفته‌است فضا را 
از دود و شرر تیره نموده‌است فضا را
آتش زده سکان زمین را و سما را 
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطه رحمت حق بهر خدا را 
زین خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار

چون بره بیچاره به چوپانش نپیوست 
از بیم به صحرا در نه خفت و نه بنشست
خرسی به شکار آمد و بازوش فرو بست 
با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست
شد بره ما طعمه آن خرس زبردست 
افسوس از آن بره نوزاده سرمست

فریاد از آن خرس کهنسال شکمخوار

چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن 
خادم پی خوردن شد و بانو پی خفتن
جاسوس پس پرده پی راز نهفتن
 قاضی همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند نه موقع گفتن

وآمد سر همسایه برون از پس دیوار

ای قاضی مطلق که تو سالار قضایی 
وی قائم بر حق که در این خانه خدایی
تو حافظ ارضی و نگهدار سمایی 
بر لوح مه و مهر فروغی و ضیایی
در کشور تجرید مهین راهنمایی 
بر لشکر توحید امیرالامرایی

حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار

در پرده نگویم سخن خویش علی الله 
ا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چه
برخیز که شد روز شب و موقع بیگه 
بشتاب که دزدان بگرفتند سر ره
آن پرده زرتار که بودی به در شه 
تاراج حوادث شد با خیمه و خرگ

در دار نمانده‌است ز یاران تو دیّار

با فر خداوند تعالی و تقدس 
از لوث زلل پاک کن این خاک مقدس
در دولت شاهی که در این کاخ مسدس 
با تاج مرصع شد و با تخت مقرنس
پرداخت صف باغ زهر خار و ز هر خس 
بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس

بسیار برش اندک و زو اندک بسیار

شاه ملکان حامی دین شاه مظفر 
کز او شده بر پا علم دین پیمبر
از داد نگین دارد و از دانش افسر 
ماه است به چرخ اندر و شاه است به کشور
چون او نه یکی شاه در این توده اغبر 
چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر

وین هر دو پدید است ز گفتار و ز دیدار

با فر تو ای شاه رعیت نخورد غم 
با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم
از شرم کف راد تو گوهر ندهد یَم 
جز بر در تو گردن گردون نشود خم
از مهر تو جُسته‌است بشر جان و شجر نم 
از بیم تو کرده‌است قدر خوف و قضا رم

وز هول تو گشته‌است تعب زار و ستم خوار

تو سایه آن ذات همیون قدیمی 
پیروزگر از فره یزدان کریمی
بگزیده آن داور رحمان و رحیمی 
بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی
از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی
 دارای عصا و ید بیضای کلیمی

هم دشمن جادویی و هم آفت سحار

این ملک خداداده خداوند ترا داد 
وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد
تا شاخ ستم را بکنی ریشه ز بنیاد 
وین ملک ز داد تو شود خرم و آباد
در دولت خود تازه کنی رسم و ره داد 
با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد

وز دست حوادث ببری خاتم زنهار

زنهار خوران را فکنی ریشه به خون بر 
بیدادگران را کنی از تخت نگون بر
ای بسته دل عشق به زنجیر جنون بر
 دانش بر کلکت پی تعلیم فنون بر
آن را که به کار تو بگوید چه و چون بر 
ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر

کاندر دو جهان نیست تو را جز به خدا کار

دستور خردمند تو را بخت قرین است 
زیرا که امین شه و فرزند امین است
بر ملک امین است و بر اسلام معین است
 پرورده اخلاق ملک ناصردین است
میراث تو زان پادشه عرش مکین است 
او را به سر و جان تو ای شاه یمین است

کز مهر تو زار آید و از غیر تو بیزار

ویش به رخ ما در فردوس گشوده‌است 
عدلش همه گیتی را فردوس نموده است
کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده است 
دین در کنفش رخت کشیده‌است و غنوده است
قهرش سر بی دینان با تیغ دروده‌است 
تا تیرگی از آینه ملک زدوده است

وز صارم دین شسته و پرداخته زنگار
 

 

ادیب الممالک فرهانی

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست(مولوی)

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

 

مولوی

 http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh441/

دو سه شبه که چشمام به دره(جنتی عطایی )

دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
می خوام که دل به دریا بزنم
 حرفو بک جا بزنم
چرا کسی نمیگه به من
عشق و امیدم به کجا رفته ه ه
شبا اگه تنها بمونم
با غصه ها تو دنیا بمونم
به کی آخه می تونه بگه
که پشیمونه که چرا رفته
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره 

 

 

ایرج جنتی عطا یی

 

ای ساقی آرامم کن (معینی کرمانشاهی)

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی
کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی

از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه
تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

سرمست و شیدایم کن

 

معینی کرمانشاهی

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم (اخوان ثالث)

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه برآندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
 

 

مهدی اخوان ثالث

http://harfedel42.blogfa.com/1389/02

دوباره باز خواهم گشت (کیوان شاهبداغی)

دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه
ولی یکبار دیگر ،  باز خواهم گشت
و چشمان تو را ، با نور خواهم شست

و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر ،  دست خواهم داد
به زلف کودکان ، گیلاس خواهم زد
نوازش های مادر را ، دوباره زنده خواهم کرد

زن همسایه را ،  نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد
به ننوی یتیمان ، من تکان از عرش خواهم داد
به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد
به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد
به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد
به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد
گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد
کمرهای خمیده از شقاوت ،  راست خواهم کرد

برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت
دوباره مزه لبخند را ،  من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه
رسوم عشق ورزی را ،  دوباره زنده خواهم کرد
برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد
برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد

ز رخسار پدر ،  من شرمساری را
ز چشم مادران ، من اشک و زاری را

تباهی را ، تباهی را ، تباهی را ، دوایی تازه خواهم داد
برادر با برادر ، صلح خواهم داد
به خواهر ، مهربانی ، یاد خواهم داد
به مردم بانگ خواهم زد:
هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را
که من سر مشق های تازه خواهم داد
برای صبح فردا ، مشقتان این است

هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق
و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است
و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است
سیاهی ها  ز دفترهای قلب خویش برگیرید

کنون با خط خوش ، زیبا
در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید
خدا نور است ، زیبایی است
خدا آزادگی را دوست می دارد
و می خواهد که بند هر اسارت را

ز فکر و روح و دست و پای ، برگیرید
و مشق عشق ، خواهم داد
و آغوش محبت ، باز خواهم کرد
و مادر را دوباره از سرای سالمندان ، من به سوی خانه خواهم برد
و پیران را دوباره ، گوهر هر خانه خواهم کرد
پدرها را ،  نوازش های کودک ، یاد خواهم داد
به دست کودکان ، نان و پنیر و عشق ، خواهم داد

دوباره با سعادت بندگی کردن
خدایی زندگی کردن
سروشی تازه خواهم داد
به نام عشق و زیبایی ، دوباره خطبه خواهم خواند
و عزت را ، دوباره زنده خواهم کرد
به انسان یاد خواهم داد
بهایش را ، قرار با خدایش را
به باران بارش رحمت
به دریا زایش گوهر
به تن ها ، شوق آزادی
به اندیشه ، رهایی

یاد خواهم داد
به باغ خشک و بی حاصل
هزاران بوته ی بابونه خواهم داد
 به نجوای شبانگاهان ، دو صد لبیک
به باغ زرد پاییزی ، قبای سبز
به رود ساکت و خاموش ، خروش تازه خواهم داد
و هر چه رسم بد عهدی
ز پهنای زمین برچیده خواهم کرد
نمی گویم چه هنگام ، از کدامین راه
لیکن باز خواهم گشت

به ابر آسمان ، باران
به باران ، شوق باریدن
به بارش ، شوق رویاندن
به رویش ، باور گندم
به گندم ، حسرت سفره
به سفره ، شرم نان آور
به نان آور ، طلوع صبح صادق را
خدا را ،  یاد خواهم داد

 به حکام زمان عشق به مردم را
به مردم باور خود را
به عالم شمع دینداری
به دینداران ، سلوک عشق ورزی ، یاد خواهم داد
برای هفت سین عیدتان ، آری
سحرگاهان ، سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی ، هدیه خواهم کرد

به محنت پیشه گان ، امید
به پر بشکستگان ، پرواز
به ره گم کردگان ، مشعل
به حق گم کردگان ، میزان
به تنها ماندگان ، یاران
به غرقه گشته گان ، یزدان
به یلدا روزگاران ، من بهاران
هدیه خواهم داد

نمی دانم کدامین روز آدینه
ولی با تو صبور منتظر ، آهسته می گویم
سرای عشق را یکبار دیگر ، آب و جارو کن
منم "مهدی"
دوباره باز خواهم گشت

 

 

 کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/12

روزها فکر من این است و همه شب سخنم(مولوی)

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
 
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم

 

       مولوی

http://sara-tanha.blogsky.com/category/cat-4

 

ابلیس ای خدای بدیها تو شاعری(نادر نادر پور)

ابلیس ای خدای بدیها تو شاعری
من بارها به شاعری ات رشک برده ام

شاعر تویی که این همه شعر آفریده ای
غافل منم که این همه افسوس خورده ام

عشق و قمار شعر خدا نیست شعر توست
هرگز کسی به شعر تو بی اعتنا نماند

غیر از خدا که هیچ یک از این دو را نخواست
در عشق و در قمار کسی پارسا نماند

زن شعر توست با همه مردم فریبی اش
زن شعر توست با همه شورآفریدنش

آواز و می که زاده طبع خدا نبود
این خوردنش حرام شد آن یک شنیدنش

در بوسه و نگاه تو شادی نهفته ای
در مستی و گناه تو لذت نهاده ای

بر هر که در بهشت خدایی طمع نبست
دروازه بهشت زمین را گشاده ای

اما اگر تو شعر فراوان سروده ای
شعر خدا یکی است ولی شاهکار اوست

شعر خدا غم است، غم دلنشین و بس
آری غمی که معجزه آشکار اوست

 

 

نادر نادر پور

نشد یک لحظه از یادت جدا دل(ابوالقاسم لاهوتی)

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل، مرحبا دل

ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل، مرحبا دل

از این دلدار من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل

بشد خاک و ز کویت برنخیزد
زهی ثابت قدم دل، باوفا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل ، مرحبا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل ، مرحبا دل

 

 

ابوالقاسم لاهوتی

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، (مهدی عابدینی)

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب نیارم، رفته‌است قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی، بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی،خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی، تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند، جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند، جز گرد و غبارم

 

 

مهدی عابدینی

http://www.hamdardi.net/printthread.php?tid=972

شیرین لبی شیرین تبار(پرواز همای)

مه پاره

*
شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار

مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتاکنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی

آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

یاران هوار... مردم هوار...
از دست این بی بند و بار

از دست این دیوانه یار
از کف بدادم اعتبار

می میزنم، می میزنم، جام پیاپی میزنم
هی میزنم، هی میزنم، بی اختیار

کندوی کامت را بیار
بر کام بیمارم گذار

تا جان فزاید کام تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار

شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار

مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی

آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار 

 

پرواز همای

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه(حافظ)

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

 

حضرت حافظ

اینکه خاک سیهش بالین است (پروین اعتصامی)

اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت‌گاه
خاطری را سبب تسکین است

 

پروین اعتصامی
http://ganjoor.net/parvin/divanp/mtm/sh166/

 

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب(اوحدی مراغه ای)

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب

تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه چه خفته‌ای؟
که برون رفت کاروان، دریاب

هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز که : هین!
شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب

جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب

زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب

ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد سوار شو،
منشین، سعی کن، روان دریاب

گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب

ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب

به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب
 
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب
 
شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب

به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب

ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
 
مکن ز یاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب

 

اوحدی مراغه ای

http://www.ayehayeentezar.com/thread834.html

شبی چون شبه روی شسته بقیر(فردوسی)


شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ

نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر

هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار

فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای

سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون

جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس

نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد

نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز

بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای

خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چباید همی
شب تیره خوبت بباید همی

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن

بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی

مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت

 

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/bizhan/sh1/

خدا را دیده ای آیا ؟(کیوان شاهبداغی)

خدا را دیده ای آیا ؟

**


تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی می رباید خواب از چشمت
کسی ، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو ، می خواند
و هنگامی که ترسی گنگ می گوید ، رها گردیده ، تنهائی
و شب تاریکی اش را ، بر نگاه خسته می مالد
طلوع روشن نوری به پلکت ، آیه های صبح می خواند

کلام گرم محبوبی
کمی نزدیک تر از یک رگ گردن ،
به گوش ات  با نوای عشق می گوید:
غریب این زمین خاکی ام ، تنها نمی مانی
تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما ،
ته قلبت پشیمانی
و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز برگردی
نمی دانی که در را بسته او یا نه ؟
یکی با اولین کوبه ، به در ،  آهسته می گوید :
بیا ، ای رفته ، صد بار آمده ، باز آ
که من در را نبستم ، منتظر بودم که برگردی
و هنگامیکه می فهمی ، دگر تنهای تنهائی
رفیقی ، همدمی ، یاری کنارت نیست
و می ترسی که راز بی کسی را ، با کسی گوئی
یکی بی آنکه حتی ، لب تو بگشائی
به آغوشی ، تو را گرم محبت می کند با عشق

به هنگامیکه ، دلبر های دنیائی
دلت را برده اما ، باز پس دادند
دل بشکسته ات را ، مهربانی می خرد با مهر
درون غار تنهائی  ، به لب غوغا  ، ولی  راز سخن با او  ، نمی دانی
کسی چون نور می گوید ، بخوان 
و تو آهسته می گوئی ، که من خواندن نمی دانم
و او با مهر می گوید
بخوان ، آری بنام خالق انسان ، بخوان ما را
و تو با گریه های شوق ، می خوانی
تو آیا دیده ای

 وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا ، تو می آیی
به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ،راه خواهد داد
و می پوشاند او ، اسرار  عیبت را
و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را ، پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را ، بر تو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول خطی
تو آیا دیده ای وقتی که چیزی آرزویت بوده ، آنرا جسته ای
 آنگاه می بینی ، بجز یک سایه  ، چیزی در درون دست هایت نیست

کسی آهسته می گوید
نگاهم کن ، حقیقت را رها کرده ، مجازی را تو میجوئئ ؟
تو سیمرغی درون آسمان گم کرده ،
اینک سایه اش را بر زمین خاک می پوئی ؟
اگر یابی ، بجز یک سایه ، چیز دیگری داری ؟
پس آنگه یک شعاع نور  ، چشمان تو را ، از خاک تا افلاک خواهد برد
تو آیا دیده ای ، وقتی هوای سینه ات ابر است و باریدن نمی داند

و دشت سینه ات ، می سوزد از بی آبی خوبی
تمام غنچه های مهر ، در جان تو خشکیده ست
به یادش ، قلب تو ، آرام می گیرد
و چشمان امیدت
گونه های چشم در راه تو را ،
با بارشی ، سیراب خواهد کرد
و گل های محبت ، در تمام پهنه جان تو می روید
تو ایا دیده ای وقتی دلت می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام ، سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی ، چاره می جویند
کسی آهسته می گوید :

سرای عشق را ، یک بار دیگر اب و جارو کن
سوار صبح در راه است
تو آیا دیده ای ، وقتی که دریای پر از طوفان مشکل ها
بساط  زورق اندیشه را
در صد خروش موج می پیچد
کسی سکان این زورق ، به ساحل می برد با مهر
و می داند که تو 
بی آنکه در ساحل ، به شکری ، قدر این خوبی به جای آری
بدون گفتن یک ، یا خدا
این نا خدا ، از یاد خواهی برد
خدا را دیده ای آیا ؟
به هنگامی که در این بیکران  ، این پهنه هستی
به ترسی از رها بودن ، تو می پرسی 
کسی می بیندم  آیا ؟
کسی خواهد شنید این بنده تنها ؟
جوابت را ، نه از آنکس که پرسیدی
جوابت  را ، خودش با تو ،
 و با لحن و کلام مهر می گوید
که من نزدیک تو هستم ، به هنگامی که می خوانی مرا
آری ، تو دعوت کن مرا ، با عشق
اجابت می کنم ، با مهر
هدایت می شوی ، بر نور

خدا را دیده ای آیا ؟
گمانم دیده ای او را
که من هم آرزو دارم ، ببینم باز هم او را
به چشم سر ، که نه
او خود گشاید ، دیده های روشن دل را
لطیف و خلق آگاه است 
چه زیبا می شود ،چشمی که می بیند ترا
چشم دلی ، از جنس نور و عشق و آگاهی


 
وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
(سوره بقره  آیه ???)
و هنگامی که  بندگانم از تو در بار? من بپرسند (که من نزدیکم یا دور) من نزدیکم و دعاى دعاکننده را  هنگامى که مرا بخواند پاسخ  مى‏گویم. پس آنان هم دعوت مرا بپذیرند وبه من ایمان بیاورند تا آنان راه یابند.
در این آیه خداوند جواب می دهد که من نزدیکم و دعای دعا کنند ه را  اجابت می کنم حتی  به پیامبر هم نمی فرماید به آنها بگو  ، بلکه خود خداوند مستقیماً جواب می دهد.
  لا تُدرِکُهُ الابصارُ                چشم ها او را درنمی یابند
  وَ هُوَ یُدرِکُ الابصارَ             و اوست که دیدگان را درمی یابد
  وَ هُوَ اللطیفُ الخبیرُ           و او لطیفِ آگاه است.                   سوره مبارک انعام ، آیه 103

 

 

 

 کیوان شاهبداغی

ما ز یاران چشم یاری داشتیم(حافظ)


ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم


 

حضرت حافظ

 

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد(نشاط اصفهانی)

 

 

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهی باید کرد

روشنان فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مهی باید کرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه
گذری جانب گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دل شدگان هم نگهی باید کرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
کشور خصم تبه از سپهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبح گهی باید کرد

 

 

نشاط اصفهانی

تاج از فرق فلک برداشتن ،(مشیری)

 


تاج از فرق فلک برداشتن ،
جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

 

 فریدون مشیری

http://ranginak.blogsky.com/1387/10/19/post-876/

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی(مهدی اخوان ثالث)

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبارآلوده کوچیده ست,
هنوز از خویش پرسم گاه :

آه

چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک,
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او.
سیه روزی از عبث بیزار و سیر از عمر
بتلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک روی جاده نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده , کافکا؟
درودی دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه آفاق, مست راستین خیام؟
تفو ی دیگری بر عهد و هنجار عرب, یا با تفی دیگر به ریش عرش و بر آیین این ایام؟

چه نقشی میزده ست آن خوب
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
مگر, آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام  دیرینه,
و ز او پنهان, بخاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.

ولی من نیک می دانم,
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم,
که او هر نقش می بسته ست,یا هر جلوه می دیده ست,
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.

 

مهدی اخوان ثالث

 http://mrariamehr.blogfa.com/post-2.aspx

 

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد(حافظ)

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

 


حضرت حافظ

 

چون درای کاروان در میان شب روان(معینی کرمانشاهی)

چون درای کاروان در میان شب روان
بانگ عمر ما می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان
هر سحر که ای خفتگان به هوش

بی خبر آمدی همچو رهگذر
بی خبر می روی توشه ای ببر

عمر دیگر کی دهندت
داستانها در زبانها مانده از کاروانها
زین حکایت با خبر شو
تا بماند داستانی از تو هم در زبانها

نیمه شب از رهگذری می گذری در سفری
بی خبر از قافله در گوشه ی صحراها
در دل این دشت سیه جان تو ای مانده به ره
گمشده در پیچ و خم شوق و تمناها

نکنی گر هوسی ملکوتی نفسی
تو که مرغ فلکی منشین در قفسی
به چه دل بسته شوی به خدا خسته شوی
چو مرادت نبود به مرادی برسی

چون درای کاروان در میان شب روان
بانگ عمر ما می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان
هر سحر که ای خفتگان بهوش

 

 

 معینی کرمانشاهی

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن(بیژن ترقی)

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

باز آ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام
باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام

 

 

بیژن ترقی

اندک اندک جمع مستان می‌رسند (مولوی)

 
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند


حضرت مولوی