پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد (مولوی)

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

 

 

حضرت مولوی

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام (مولوی)

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
 
هم در پی بالائیان ،  هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
 
آهم چو برافلاک شد  اشکم روان بر خاک شد   
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
 
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
 
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ،  سامانه را گم کرده ام
 
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند باخوداین غزل ، دیوانه را گم کرده ام
 
گر طالب راهی  بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت وبا خودمی سرود ،پروانه راگم کرده ام
 
چون نور پاک قدسی اش دیدم براو شیدا شدم
گفتم که ای جانان جان دردانه را گم کرده ام
 
گفتا که راه خانه ات را گر ز دل جویا شوی
چندین ننالی روز و شب  فرقانه را گم کرده ام
 
این گفت وازمن دورشد چون موسی اندرطورشد 
دل از غمش ویرانه شد ، ویرانه را گم کرده ام

 

 

حضرت مولوی