پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

گرگ هاری شده ام (اخوان ثالث)


گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو

شب در این دشت زمستان زده ی بی همه چیز،
میدوم، برده ز هر باد گرو.

چشمهایم چو دو کانون شرار،
صف تاریکی شب را شکند، همه بی رحمی و فرمان فرار.

گرگ هاری شده ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه.

تو چه آسوده و بیباک خرامی به برم!
آه، می ترسم، آه

آه می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق،
که تو خود را نگری،

مانده نومید ز هر گونه دفاع،
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی.

پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل!

کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی.
پس از این دره ی ژرف،

جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه،
پشت آن قله ی پوشیده ز برف،

نیست چیزی، خبری.
ورترا گفتم چیز دگری هست، نبود

جز فریب دگری.
من از این غفلت معصوم تو، ای شعله ی پاک!

بیشتر سوزم و دندان بجگر می فشرم.
منشین با من، با من منشین،

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من،

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی است؟
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز،

بر من افتد چه عذاب و ستمی ست.
دردم این نیست ولی،

دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم.

پوپکم! آهوکم !
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم.

مگرم سوی تو راهی باشد،
ــ چون فروغ نگهت ــ

ورنه دیگر به چه کار آیم من
بیتو؟ ــ چون مرده ی چشم سیهت ــ

منشین اما با من، منشین.
تکیه بر من مکن، ای پرده ی طناز حریر!

که شراری شده ام.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شده ام...


مهدی اخوان ثالث

تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره(شهریار قنبری)


تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره
رنگ چشای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهرِ تو تلخی زندون رو به یادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل ِ خواب ِگل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم اگه بی تو باشم جون میکنه
تو مثل ِ وسوسهِ شکارِ یک شاپرکی
تو مثلِ شوقِ رها کردنِ یک باد بادکی
تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها میسازند
گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازند
اگه مردهایِ تو قصه بدونند که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار میتازند

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه


شهریار قنبری

عشق یعنی مهر بی چون چرا(مجتبی کاشانی)


عشق یعنی مهر بی چون چرا
عشق یعنی کوشش بی ادعا

عشق یعنی عاشق بی زحمتی
عشق یعنی بوسه  بی شهوتی

عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده

یک شقایق در میان دشت خار
باور امکان با یک گل بهار

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

عشق یعنی این که انگوری کنی
عشق یعنی این که زنبوری کنی

عشق یعنی مهربانی درعمل
خلق کیفیت به کندوی عسل

عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای اینهمه دیوار باش

عشق یعنی یک نگاه آشنا
دیدن افتادگان زیر پا

عشق یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق یعنی ماهی راهی شده

عشق یعنی مرغ های خوش نفس
بردن آنها به بیرون از قفس

عشق یعنی جنگل دور از تبر
دوری سرسبزی از خوف وخطر

عشق یعنی بدی ها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب

در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

ای توانا،ناتوان عشق باش
پهلوانا ،پهلوان عشق باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را بر تشنه تر

عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بی پر و بی پیکر  و بی سر شدن

نیمه شب  سرمست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش

عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده ای درمان کنی

عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی

عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
درمقام بخشش ازآیین مپرس

هرکسی اورا خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد

عشق یعنی عارف بی خرقه ای
عشق یعنی بنده ای بی فرقه ای

عشق یعنی آنچنان در نیستی
تاکه معشوقت نداند کیستی

عشق یعنی جسم روحانی شده
قلب خورشیدی نورانی شده

عشق یعنی ذهن زیبا آفرین
آسمانی کردن روی زمین

هرکه باعشق آشنا شد سرمست شد
وارد یک راه بی بن بست شد

هرکجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود

درجهان هرکار خوب و ماندنی است
رد پای عشق در او دیدنی است

سالک آری عشق رمزی در دل است
شرح و وصف عشق کاری مشکل است

عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر ،مستی ، والسلام


  مجتبی کاشانی

خدا یا طول و عرض عالمت را (ناصر خسرو)


خدا یا طول و عرض عالمت را
توانی در دل موری کشیدن

نه وسعت در درون مور آری
نه از عالم سر موئی بریدن

عموم‌کوهها از شرق تا مغرب
توانی درصدف جمع آوریدن

تو بتوانی که در یک طرفة العین
زمین و آسمانی آقریدن

تو دادی بر نخیلات‌و نباتات
به حکمت باد را حکم وزیدن

بناها در ازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن

تفاوت در بنی انس و بنی جان
معین گشت در دیدن ندیدن

نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آفریدن

هر‌آن‌تخمی‌که دهقانی بکارد
زمین و آسمان آرد شخیدن

کسی گر تخم جو در کار دارد
ز جو گندم نباید بدرویدن

تو در روز ازل آغاز کردی
عقوبت در ابد بایست دیدن؟

تو گر خلقت‌نمودی‌بهر طاعت
چرا بایست شیطان آفریدن

سخن‌بسیار باشدجرئتم‌نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن

ندارم اعتقادی یک سر موی
کلام زاهد نادان شنیدن

کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن

اگر اصرار آرم ترسم از آن
که غیظ آری و نتوانم جهیدن

کنی در کارها گر سخت گیری
کمان سخت را نتوان کشیدن

ندانم در قیامت کار چونست
چو در پای‌حساب‌خود رسیدن

اگر میخواستی کاینها نپرسم
مرا بایست حیوان آفریدن

اگر در حشر سازم با تو دعوا
زبان را باید از کامم کشیدن؟

اگر آن دم زبان از من نگیری
نیم‌عاجز من از گفت و شنیدن

و گرگیری زبانم دون‌عدل است
چرا بایست عدلی آفریدن

اگر آندم‌خودت‌باشی‌محال است
خیالی را ز من باید شنیدن

اگر با غیر خود وا میگذاری
چرا بیهوده ام باید دویدن

بفرما تا سوی دوزخ برندم
چه‌مصرف‌دارد این‌گفت و شنیدن

ولی برعدل و احسانت نزیبد
به جای خویش غیری را گزیدن

نباشد کار عقبی همچو دنیا
به زور و رشوه نتوان کار دیدن

فریق کارها در گردن توست
به‌غیر از ما توخودخواهی رسیدن

ولی‌بر بنده‌ جرمی‌نیست‌لازم
تو خود میخواستی‌اسباب چیدن

تو دادی رخنه در قلب بشر را
فن ابلیس را بهر تنیدن

هوی‌را با هوس الفت‌تو دادی
برای لذت شهوت چشیدن

نمودی تار رگها پر ز شهوت
برای رغبت بیرون کشیدن

شکم‌ها را حریص‌طعمه کردن
شب و روز از پی‌نعمت دویدن

نمی‌داند حلالی یا حرامی
همی‌خواهد به‌جوف‌خود کشیدن

تقاضا می کند دائم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن

به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمه‌ی بربط شنیدن

به جانم رشته‌ی لهو و لعب را
توانم دادی از لذت چشیدن

همه جور من از بلغاریان است
کزآن آهم همی باید کشیدن

گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن

خدایا راست‌گویم‌فتنه از توست
ولی از ترس نتوانم چغیدن

لب و دندان ترکان ختا را
نبایستی چنین خوب آفریدن

که از دست لب و دندان ایشان
به‌دندان‌دست‌و لب‌باید گزیدن

برون آری ز پرده گلرخان را
برای پرده‌ی مردم دریدن

به ما خود قوت رفتار دادی
ز دنبال نکو رویان دویدن

تمام عضو با من در تلاشند
ز دام هیچ یک نتوان رهیدن

نبودی کاش در نعمات لذت
چو خر بایست‌در صحرا‌چریدن

چرا بایست از هول قیامت
چنین تشویش ها بر دل کشیدن

لب نیرنگ را در جام ابلیس
کند ابلیس تکلیف چشیدن

اگر ریگی به‌کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن

اگر مرغوله را مطلب نباشد
چرا این فتنه ها بایست دیدن

اگر مطلب‌به‌دوزخ بردن‌ماست
تعذر چند باید آوریدن

بفرما تا بی تعذر تا برندم
چرا باید ز چشم عمرو دیدن

تو فرمائی‌که شیطان را نباید
کلام پر فسادش را شنیدن

تو در جلد و رگم مأواش‌دادی
زند چشمک به فعل بد دویدن

اگر خود داده ای‌در ملک جایم
نباید بر من آزارت رسیدن

مر او را خود ز جنس خود رهاندی
که شد طرار در ایمان طریدن

زما حج و نماز و روزه خواهی
تجاوز نیست در فرمان شنیدن

بلا شبهه چو صیاد غزالان
در آن هنگام نخجیر افکنیدن

به آهو میکنی غوغا که بگریز
بتازی هی زنی اندر دویدن

به ما فرمان دهی اندر عبادت
به‌شیطان‌در رگ‌و جانهادویدن

به‌ما اصرار داری ‌در ره راست
به او در پیچ و تاب ره بریدن

به‌ذات بی زوالت دون‌ عدل است
به‌روی دوست‌دشمن‌را کشیدن

تو کز درگاه‌خویشش‌باز راندی
چرا بایست بر ما ره بریدن

سخن کوتاه از این مطلب گذشتم
سر این رشته را باید بریدن

کنون در ورطه‌ی خوف و رجایم
ندارد دل زمانی آرمیدن

برای بیم و امیدم تهی نیست
دل از آن هردو دائم در طپیدن

تو در اجرای طاعت وعده‌دادی
بهشت از مزد طاعت آفریدن

ولی آن مزد طاعت با شفاعت
چه‌منت از تو می باید کشیدن

و گرنه‌ مزد طاعت‌نیست همت
به مزدش هرکسی باید رسیدن

کسی کو بایدی یابد مکافات
نباید فرق بر ما و تو دیدن

اگر نیکم و گر بدخلقت‌از توست
خلیقی خوب بایست آفریدن

به ما تقصیر خدمت نیست لازم
بدیم و بد نبایست آفریدن

اگر بر نیک و بد قدرت بدادی
چرا بر نیک و بد باید رسیدن

سرشتم ز آهن و جوهر ندارم
ندانم خویش جوهر آفریدن

اگر صد بار در کوره گدازی
همانم باز وقت باز دیدن

به‌کس‌چیزی‌که نسپردی چه‌خواهی
حساب اندر طلب باید کشیدن

گرم بخشی گرم سوزی تو دانی
نیارم پیش کس گردن گشیدن

همی دستی به دامان تو دارم
مروت نیست دامن پس کشیدن

زمانی نیز از من مستمع شو
ز نقل دیگرم باید چشیدن

شبی در فکر خاطر خفته بودم
طلوع صبح صادق در دمیدن

صدایی آمد از بالا به گوشم
نهادم گوش در راه شنیدن

رسید از عالم غیبم سروشی
که فارغ باش از گفت و شنیدن

به غفاریم چون اقرار کردی
مترس از ساغر پیشین کشیدن

از این گفتار بخشیدم گناهت
چه حاجت از بدو نیکت شنیدن

به‌هر نوعی‌که مارا کس شناسد
بود مستوجت انعام دیدن

ندارد کس از این‌در نا امیدی
به امید خودش باید رسیدن

تفکر ناصر از اندیشه دور است
پی این رشته را باید بریدن



ناصر خسرو

کسی میداند شماره شناسنامه گندم چیست؟(بیژن نجدی)

کسی میداند
شماره شناسنامه گندم چیست؟

کدامین شنبه
آن اولین بهار را زایید ؟

یک تقویم بی پاییز را
کسی میداند از کجا باید بخرم؟

هیچ کس باور نمیکند که من پسر عموی سپیدارم
باور نمی کنند

که از موهایم صدای کمانچه میریزد
کسی میداند؟

گروه خون جمعه ای که افتاده روی پل امروز
پل حالا
پل همین لحظه
o منفی ست؟
B  یا A  ؟

   AB ؟

  

بیژن نجدی

چشم هایش از سکوت خط و خالش از غرور(عرفان نظر آهاری)



چشم هایش از سکوت
خط و خالش از غرور
قلب سرخ و وحشی اش
مثل شر و مثل شور
*
توی سینه ام نشسته است
یک پلنگ سر به تو
سرزمین او کجاست؟
کوه و جنگل و درخت ، کو؟
این قفس چقدر کوچک است
جا برای این پلنگ نیست
او که مثل کبک، خانه اش
زیر برف و کنج تخته سنگ نیست
پنجه می کشد به این قفس
رو نمی دهد به هیچ کس
او پر از دویدن است
آرزوی او
رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است
*
آی با توام ، نگاه کن
امشب این پلنگ
از دل شب، این شب سیاه
جست می زند
روی قله سپید ماه!
 
 
عرفان نظر آهاری

نیوتن می آسود در پناه سایه در زیر درخت(مجتبی کاشانی)


نیوتن می آسود
در پناه سایه در زیر درخت

ناگهان سیبی افتاد زمین
نیوتن آن را دید

سپس از خود پرسید
که چرا سوی هوا پرت نشد

اکتشافات جهان
اتفاقات بود که چنین می‌افتاد

که کسی می فهمید
و به ما می فرمود که چه چیز چه پیامی دارد

و چه رازی دارند آیات خدا
راز و اسرار جهان

کشف می شد یک روز
درپی گم شدن کشتی در یک دریا

یا کسی در صحرا
یک کسی می فهمید که کجا آمریکاست

یا کجا غار علیصدر، یا کجا قطب شمال
یک کسی می فهمید

که بخار قدرتی دارد، نیز
و کسی می فهمید چه گیاهی چه شفایی

و چه دردی چه علاجی دارد
یک کسی می خوابید در زیر درخت

نیوتن یا داود
گیو یا گالیله،
ترزا یا مریم
و علی یا عیسی
از عدن یا نروژ
اهل ایران یا هند
مصر یا گرجستان
از پرو یا گینه
و فرو می افتاد

یک گلابی یا سیب
و ترنج و انار...
راز و اسرار جهان
کشف می شد یک روز
ما نبینیم کسی می بیند
ما نگوییم کسی می گوید

یکی کسی در جایی
که زمین می چرخد
به جهانی می گفت
گرد خورشید و بر محور خویش
و اگر گالیله توبه کند
و بگوید که ـ با تهدید ـ نخواهد چرخید
باز خواهد چرخید

آری و زمین توبه نخواهد کرد
خواهد چرخید
راز و اسرار جهان
کشف می شد یک روز
ما نبینیم کسی می بیند
ما نفهمیم کسی می فهمد
هیچ کس منتظر مهلت خمیازه ما نیست

گلم
هیچ کس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه ها می آیند
سالها می گذرند
و تو در قرن خودت می خوابی
قرن آدم ها هر لحظه تفاوت دارد
قرن ها گاه کوتاهتر از ده سالند

گاه صدها سالند
قرن ها می گذرند
و تو در قرن خودت می مانی
ما از این قرن نخواهیم گذشت
ما از این قرن نخواهیم گریخت
با قطاری که کسان دگری ساخته اند
هیچ پروازی نیست
برساند ما را به قطار دو هزار
و به قرن دگران

مگر انگیزه و عشق
مگر اندیشه و علم
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش

قرن ها گرچه طلبکار جهانیم ولی
ما بدهکار جهانیم در این قرن چه باید بکنیم

هیچکس گاری مار را به قطاری تبدیل نکرد
هیچکس ذوق و اندیشه پرواز نداشت

هیچکس از سر عبرت به جهان خیره نشد
هیچکس از سفری تحفه و سوغات نداشت

من در این حیرانم
که چرا قافله علم از این جا نگذشت

یا اگر آمد و رفت
پدرانم سرگرم چه کاری بودند؟

بر سر قافله سالار چه رفت
و اگر همراه این قافله گشتند گهی

برنگشتند چرا؟
ما چه کردیم برای دگران
و چرا از خم این چنبره بیرون شدیم
نازنین
زندگی ساعت دیواری نیست
که اگر هم خوابید
بتوانی آن را تنظیم کنی
کوک کنی

برسانی خود را به زمان دگران
کامیابی صدفی نیست که آن را موجی

 بکشد تا ساحل
 و در او مرواریدی باشد
 غلطان،
نایاب
 هیچ صیاد زیردستی نیز
باز بی تر و تقلا

ماهی کوچکی از دریای صید نکرد
بخت از آن کسی است
که به کشتی رود و به دریا بزند
دل به امواج خطر بسپارد
و بخواهد چیزی را کشف کند
و بداند که جهان پر آیات خداست

بشنود شعر خداوندی را در کار جهان
و ببندد کمرش را با عزم

و نمازش را در مزرعه
در کارگهی بگذارد

و مناجات کند با کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد

و کتابش را بگذارد در زیر سرش
و ببیند در خواب

حل یک مسئله را
باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود
ابن سینا
 و ادیسون
ادیسون
و ادیسون
بشود
بخت از آن کسی است
که چنین می بیند
و چنین می فهمد
و چنان جام پری می نوشد
و چنین می کوشد
بخت از آن سیبی است

که در آن لحظه فتاد
و از آن نیوتن
که به آن اندیشید

و در آن راز بزرگی را دید
خوش به حال آن سیب
خوش به حال نیوتن


 مجتبی کاشانی :م سالک

چوپان در راه است نیلبک منتظر وغمزه­ ی یار تمام (امیر سلیمی)


« چوپان در راه است »

نیلبک منتظر و
غمزه­ ی یار تمام.
یک دشت سکوت و
دل خسته ی من.
چشمهایم پر اشک
نیم نگاهم پی تو
می چرد سبزی دشت
شاید بازآیی

شاید خوابهایم همه تعبیر شوند
شاید.
خواب دیدم
برگهایت را باد
یک به یک کنده به ناز
تنت از جنس بلور

می درخشید در آغوش نسیم
و من وامانده
در حسرت یک بوسه ی عشق.
خواب دیدم
که دهاتی شده ای
پشت پرچین

وسط دشت شقایق
دامنت می رقصید
و نمی ترسیدی
که دلت خیس شود با قطرات باران
و نمی پرسیدی
که چرا شبنم اشک خیس باران نیست

و نمی خواستی
گربه ی همسایه سنگباران گردد
 فراموش نکردی به گل باغچه ات آب دهی.
خواب دیدم
پدرت نجار است
عکس تو را
پشت دیوار دلم قاب نمود.
خواب دیدم
مادرت خیاط است

مژه هایت سوزن
که بدوزد دل سوخته ام را با آن.
خواب دیدم
که نقاش جهان
سرفرصت
نقش زیبایی زد

به دل سنگ کبود چشمم.
چشمهایت واکن
تا ببینی که چسان
پشت پلکت
رو به باران
رختخوابم پهن است؛
خواب تو را می بینم.


امیر سلیمی

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد(محمد علی بهمنی)


من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
 
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
 
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
 
ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
 
مگذار که دندانزده غم شود ای دوست
این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد



محمد علی بهمنی

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو(حافظ)

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو

خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال
از دل نیایدش که نویسد گناه تو

آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو


حضرت حافظ

به‌ نام آن ‌که در شانش کتاب است (عارف قزوینی)


به‌ نام آن ‌که در شأنش کتاب است
چــراغ راه دیـنــش آفتــاب اســت

مـــهیـــن دســتور دربــار خـدایی
شــــــرف بخــش نـــژاد آریــــایی

دوتا گــــردیده چـــرخ پیـر را پشت
پی پـــوزش بـه پیـش نام زرتشـت

بــه زیــر سـایـه نـامــش تــوانـــی
رسـید از نــو بـه دور باســتانــــی

ز هــاتف بشــنود هر کس پیامش
چو عـارف جان کند قربـان نامــش

شـفق چون سر زند هر بامـدادش
پی تـــعظیم خـور، شــادم بیـادش

چو من‌ گر ‌دوست ‌داری ‌کشور ‌خویش
ستایــش بایــدت پیـغمبر خویــش

بــه ایمــــانی ره بیــگانــه جویـی
رها کن، تا بــه کی بــی آبـــرویی

به قرن بیـست گـــــر در بنــد آیی
همان به، دیـن بـــهدینان گـــرایی

به ‌چشم عقل، آن‌ دین ‌را فروغ ‌است
که خود بنیـان کن دیـو دورغ است

چون دین کردارش و گـفتـار و پندار
نـکو شـد بـهـتر از یـک دیــن پــندار

در آتشـــکده دل بر تــــو بــاز است
درآ کاین خانه سـوز و گــداز اسـت

هر آن دل کـه نباشـد شعـلـه ‌افروز
به حال ملک و ملت نیست دلـسوز

در این آتــش اگـــر مامــن گزیــنـی
گلستـان چـون خلیل، ایران ببینی

در این ‌کشور چو ‌شد ‌این ‌شعله ‌خاموش
فتـــادی دیگ مــلیت هـم از جوش

تو را این آتش اسباب نجــات است
در این آتش، نهان آب حیـات است

چنان یکسـر سرا پای مرا سـوخـت
که باید ســـوختن را از مـن آموخت

اگر چه از من به ‌جز ‌خاکستری ‌نیست
برای گــرمی یک قرن کافی اسـت

چو انــدر خاک خــفتم زود یــا دیـــر
توانی ‌‌‌‌جست از‌ آن‌ خاکستـر، اکسیر

بـه دنیـا بس همــین یک افتـــخـارم
کــه یـــک ایــــرانـــــی والاتبـ‌‌ـــــارم

به خون دل نیم زین زیسـت، شادم
که زردشتـــی بـــود خــون و نـژادم

در دل باز چــــون گـــوش تـــو و راه
بــــود مســـدود، بـاید قصـه کـوتــاه

کنونت نیـست چون گوش شـنفتن
مـرا هـــم گفتـــه‌هـا بـایـد نـهفــتن

بسی اســـرار در دل مانده مسـتور
کـــه بـی تـردید بـایســتی بـرم گور


عارف قزوینی

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس(نادر ابراهیمی)


ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس               
چه سفرها کرده ایم، چه سفرها کرده ایم

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها              
چه خطرها کرده ایم، چه خطرها کرده ایم

ما برای آنکه ایران       
گوهری تابان شود   

خون دلها خورده ایم
خون دلها خورده ایم

ما برای آنکه ایران        
خانه خوبان شود       

رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم

ما برای بوئیدن بوی گل نسترن                       
چه سفرها کرده ایم، چه سفرها کرده ایم

ما برای نوشیدن شورابه های کویر                
چه خطرها کرده ایم، چه خطرها کرده ایم

ما برای خواندن این قصه عشق به خاک         
خون دلها خورده ایم

خون دلها خورده ایم
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک           

  رنج دوران برده ایم
  رنج دوران برده ایم


 نادر ابراهیمی

درودی به مستیﹺ پروانه ها (امیر مهدی شهرابی)


                                             
درودی به مستی پروانه ها
به گرمی آغوش آلاله ها

به رقص کبوتر، به فصل بهار
درودی به رویا،به شب های تار

درود ای تبسم،درود ای امید
درودی به آن یاس های سپید

درودی به گرمی، به دوری مهتاب
به شرقﹺسپیده،به خورشید ناب

درودی به باران و برف و تگرگ
به شادی و لبخند و سبزی برگ

درودی به صحرا- به کوه و به دریا
به عرش وبه اعلا- به امروز و فردا

درودی به آن سرزمین های دور
درودی به وصل و به آوا و نور

درودی به خلقت، به سیمای یار
به سهراب ورستم به اسفندیار

درود ای دلیران ایران زمین
درود ای شهیدان این سرزمین

درودی به مستی پروانه ها
به گرمی آغوش آلاله ها

درود ای جوانان ایران پاک
درود ای سرو ها، صخره های سینه چاک

درودی به آن نام ها-اسطوره ها
به آن سربداران بی ادعا 

درود ای سواران باد صبا
پیام آوران پاک روح خدا

درودی به ایران به اشعار پیران 
به سعدی به حافظ، به ایمان و عرفان

درودی به شیران ایران زمین
به نیکان و مردان این سرزمین

درودی به ایران و ایرانیان
به ایمان و ایثار دل دادگان

درودی به مستی پروانه ها
به گرمی آغوش آلاله ها


امیر مهدی شهرابی (هاتف)

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد(مولوی)

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او
مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد
باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد

آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد


حضرت مولانا مولوی 

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی(سیمین بهبهانی)


ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟

گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی

از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی

گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مرمی ،‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی

استادتو ، به داتش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم
کرسی نشین خانه ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی

ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی

بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی


سیمین بهبهانی

ای فدای تو هم دل و هم جان(هاتف اصفهانی)


ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او

*

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی
مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش
پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی
چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند
بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد
پای اوهام و دیدهٔ افکار

بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران
یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو


هاتف اصفهانی

 

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را(عماد خراسانی)


ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
 
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
 
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
 
صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
 
در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
 
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
 
کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
 
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
 
تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
 
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
 
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را


عماد خراسانی

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را(عماد خراسانی)


ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
 
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
 
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
 
صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
 
در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
 
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
 
کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
 
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
 
تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
 
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
 
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را


عماد خراسانی

نشستم به کنجی به پای دلم(بهرام صفی پوریان مهربان )


نشستم به کنجی به پای دلم
و شعری نوشتم برای دلم

تمامی پر از عطر یاد تو بود
همین باغ و هم کوچه های دلم

دریغا که عمری گذشت و نشد
نشینی شبی در سرای دلم

بهارا سکوتت مرا می کشد
تو گویی بلایی بلای دلم

مسیحای خوبم طبیبم تویی
نفسهای گرمت دوای دلم

چه می شد که در آسمان شبم
بیایی چو مه در فضای دلم

دریغا دریغا که تیغ ستم
بریده مرا زآشنای دلم

چو گفتم که آمد غروب بهار
شنیدم همه های های دلم ...

 
بهرام صفی پوریان مهربان

انگــشت کـــش سخــن ســــــرایان (نظامی)


وفات مجنون بر روضه لیلی

**

انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان

کان سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه

دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست باز بردش

زانحال که بود زارتر گشت
بی‌زورتر و نزارتر گشت

جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب

نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی

در حلقه آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد

غلطید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده

بیتی دو سه زارزار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت بسوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفرید است
سوگند به هرچه برگزیداست

کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت جانی
واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد

او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد بر اینراه

راهیست عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند

ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ناخن ستم نیست

ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب نو روی کهربا رنگ

دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان

در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین

تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون

در خاک مپیچ کو غباریست
با طبع مساز کو شراریست

بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای

دایم به تو بر جهان نماند
آنرا مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست

بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده

ناسود درین سرای پر دود
چون خفت مع‌الغرامه آسود

افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد

او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری

بر گرد حظیره خانه گردند
زان گور گه آشیانه گردند

از بیم درندگان چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست

نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور

پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته

وان تیغ زنان به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی

آگاه نه زانکه شاه مرد است
بادش کمر و کلاه برداست

وان جیفه خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده

از زلزلهای دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک

در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی

زان گرگ سگان استخوانخوار
کسرا نه به استخوان او کار

چندان که ددان بدند بر جای
ننهاد در آن حرم کسی پای

مردم ز حفاظ با نصیب است
این مردمی از ددان غریب است

شد سال گذشته وان دد و دام
آواره شدند کام و ناکام

دوران چو طلسم گنج بربود
وان قفل خزینه بند فرسود

گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه

دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده مانده استخوانی

چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش

آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم

خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان

رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند

وان کالبد گهر فشانده
همچون صدف سپید مانده

گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند

او خود چو غبار مشگوش داشت
از نافه عشق بوی خوش داشت

در گریه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک باران

شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت

بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد

کردند چنانکه داشت راهی
بر تربت هردو روضه گاهی

آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود

هرکه آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور

زان روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی

نظامی

http://ganjoor.net/nezami/5ganj/leyli-majnoon/sh45/

خـُفــــــته خــــبرندارد، ســربرکــــنار جا نــــان (سعدی)


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد
می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان



سعدی

چـرا چـو قصه فـرامـوش یکدگر باشیم(بیژن ترقی)


چـرا  چـو  قصه فـرامـوش یکدگر باشیم
بیـا  کـه  راحــت  آغــوش یکدگر باشیم

بیا کـه همچو شقایق ز داغ محـنت هم
سبو به دوش و قدح نوش یکدگر باشیم

قـرار خـاطـر  انــدوهبـار  هـــم گــردیــم
چـــراغ  کلبــه  خـامــوش یکدگر باشیم

بیا ز ساغـر چشمـان هـم به هشیـاری
زنیـم بـاده  و  مــدهــوش یکدگر باشیم

زنیـم پیرهـن شــوق را بـه دامــن چـاک
چـو در خیـال  بــر و دوش یکدگر باشیم

بیا که همچو شب و روز در غم و شادی
سپید پـوش و سیه پوش یکدگر باشیم

چــو روزگـار فرامـوش  مـی کنــد مــا را
چرا چــو قصــه فـرامـوش یکدگر باشیم.


بیژن ترقی

شیشه ی عطر تو افتاد و شکست(مونا برزویی)


شیشه ی عطر تو افتاد و شکست
بین ما همیشه یه غریبه هست
حالا که  دنیامو کرده زیرورو
کی تورو ازم گرفت بهم بگو!

مثه سایه ، مثه دیوار
مثه زنجیر ، مثه آوار
یه نفر هست ، آره انگار
یه شبح ! یه چهره ی تار

نمی خواد من و تو ما شیم ،نمی خواد تو قصه باشیم
سر راه ما نشسته  یه دو راهی ، که جدا شیم!

اونکه نامه هامو دستت نرسوند
شیشه ی عطر تو انداخت و شکوند
به تو گفت سر قرارمون نیای
من و تا ابد توی جاده نشوند ..
شیشه ی عطر تو افتاد و شکست
بین ما همیشه یه غریبه هست


مونا برزویی

سیمین بدنا شمع شبستان که بودی ؟(خزین لاهیجی)


سیمین بدنا شمع شبستان که بودی ؟
من سوختم از آتش ایوان که بودی ؟

شب با که نشستی سر زلفت که به کف داشت ؟
جانان من آرام دل و جان که بودی ؟

پیدا بوَد از لعل تو پیمانه کشی ها
ای عهد شکن بر سر پیمان که بودی ؟

نگذاشته ای دین به خرابات نشینان
در صومعه غارتگر ایمان که بودی ؟

آشفته شد ای باد صبا از تو دماغم
در سلسله ی زلف پریشان که بودی ؟


خزین لاهیجی

دانست چو با او به شکایت سخنم (سیمین بهبهانی)


دانست چو با او به شکایت سخنم هست
برجست و به یک بوسه لبم بست

چون شرم زعریان شدنم در بر او بود
شد اخگر سوزنده و بر پیرهنم جست

تبدارم و شادم که اگر یار درآید
باور نکند تا نکشد بر بدنم دست

هر آه که در حسرتش از سینه بر آمد
زندانی غم بود و زندان تنم رست

این بی خبران در طلب هستی جامند
غافل که نگاه تو شرابست و منم مست

فارغ بنشین بوسه زلب خواه نه گفتار
کاندر نگه گرم تو شرابست و منم مست

سیمین بهبهانی

دیگر این پنجره بگشای که من (هوشنگ ابتهاج)


دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می اید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ اینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ


هوشنگ ابتهاج(سایه)

تو مرا خوار مکن، یار مرا با و ر کُن (مژگان ساغر )


باور کن

تو مرا خوار مکن، یار مرا با و ر کُن
مثل اندوه دل زار، مر ا با و ر کُن

نه شبم آه نه مهتاب، مرا باور کرد
تو مگر دیده بیدا ر ، مرا با و ر کُن

خلق گویند که دیوانه شدم وای به من
لیک گر مستم و هوشیار، مرا باور کُن

شده عمری به سر کوی تو منزل دارم
حُرمت و پاس نگهدا ر
مرا با و ر کن

از در دوست چه ناکام دل آزرده شدم
جان من ، دیده خونبار مرا باور کن

دل دشمن شودم شادچو پامال غمم
داغ نه بر
دل
اغیار مرا باور کن

ساغر پُر ز می شعر تو بودم ایدوست
تو به ز یبا یی گلزار مرابا و ر کُن



مژگان ساغر

شیر مادر، بوی ادکلن می داد(اکبر اکسیر)


خواهش

شیر مادر، بوی ادکلن می داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه ام نمی فهمم)
نان، بوی نفت می داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی فهمم)
حالا که بازنشسته شده ام
هر چیز، بوی هر چیز می دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!

  

اکبر اکسیر

من از عهد آدم تو را دوست دارم (قیصر امین پور)


من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما :
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم.


قیصر امین پور

بهار بهار صدا همون صدا بود (محمد علی بهمنی)


بهار بهار


بهار بهار صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
 
حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش بخیر بچگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صیح نشده غروب بود

آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف  حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم  هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

**


 محمد علی بهمنی