پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی(سیمین بهبهانی)


ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟

گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی

از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی

گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مرمی ،‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی

استادتو ، به داتش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم
کرسی نشین خانه ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی

ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی

بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی


سیمین بهبهانی

دانست چو با او به شکایت سخنم (سیمین بهبهانی)


دانست چو با او به شکایت سخنم هست
برجست و به یک بوسه لبم بست

چون شرم زعریان شدنم در بر او بود
شد اخگر سوزنده و بر پیرهنم جست

تبدارم و شادم که اگر یار درآید
باور نکند تا نکشد بر بدنم دست

هر آه که در حسرتش از سینه بر آمد
زندانی غم بود و زندان تنم رست

این بی خبران در طلب هستی جامند
غافل که نگاه تو شرابست و منم مست

فارغ بنشین بوسه زلب خواه نه گفتار
کاندر نگه گرم تو شرابست و منم مست

سیمین بهبهانی

به لطف می آمد از دور ,حریر آبی (سیمین بهبهانی)


به لطف می آمد از دور ,حریر آبی به تن داشت;
به دست یک شاخه زیتون ,به دیده صدها سخن داشت.

سلام کردم ,دویدم; به دست دستش گرفتم:
هنوز جنبش به رگها ,هنوز گرمی به تن داشت.

تو مرده ای ,آه [گفتم],به سالها پیش ,مادر!"
نه بوی کافور می داد ,نه بسته بر تن کفن داشت.

به شاخ زیتون نگاهم خزید; با خنده ای گفت:
نشان صلح است ,بستان" نگه فرا روی من داشت.

گرفتم و گفتم:"-آری ,نشان . . ." به ناگه سواری
رسید و ,دیدم که تیغی نهفته در پیرهن داشت !

به تیغ بر کند برگش که :هان !برگ ترکه یی نیست;
برای تعزیر نیکوست - که درد طاقت شکن داشت.

گشود خورجین و . . .آنجا-که ترکه را کرد پنهان-
کبوتری مرده را دیدم که گرد گردن رسن داشت!

به قهر می رفت مادر ;نگاه می کردم از پی:
به شیوه سوگواران ,حریر مشکی به تن داشت . . .



سیمین بهبهانی

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر (سیمین بهبهانی)

 

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 

 

سیمین بهبهانی