پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد(محمد علی بهمنی)


من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
 
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
 
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
 
ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
 
مگذار که دندانزده غم شود ای دوست
این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد



محمد علی بهمنی

بهار بهار صدا همون صدا بود (محمد علی بهمنی)


بهار بهار


بهار بهار صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
 
حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش بخیر بچگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صیح نشده غروب بود

آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف  حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم  هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

**


 محمد علی بهمنی

ساده بگم دهاتی ام اهل همین نزدیکیا (محمد علی بهمنی)


دهاتی


ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا

همسایه روشنی و
هم خونه تاریکیا

ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش

 اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش

برای من که عکسمو
مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من که شهریم ا
ز اون هوا دل بریدم

دنیاییه که دیدندش
اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه

دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره


محمد علی بهمنی

دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش (محمد علی بهمنی)


دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش

خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوشها نرسد بیت آخرش‌

با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش

دریا منم! هم او که به تعداد موجهات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش

هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش


محمد علی بهمنی

پرنده گفت یا گل گفت (محمد علی بهمنی)


پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت
بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه
(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)

بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود
آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سووال بی جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی
بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل
بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه
بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن

بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت

 محمد علی بهمنی

کاش می شد از تو دلم حرفامُ بیرون بریزم(محمد علی بهمنی)

دلخوشی
کاش می شد از تو دلم حرفامُ بیرون بریزم
یه شب اشکامُ باز تو دامنِ اون بریزم
کاشکی از روی دلم پاشُ رو چشمام بذاره
که می خوام هر چی دارم به پای مهمون بریزم
**
« دلِ من به این خوشِ که یاری مثلِ اون داره
سرِ حرفش می مونه این دیوونه تا جون داره»
**
می خوان این دلخوشیُ اَزَم بگیرن
اگه اون بود نمی ذاشت
می خوان آتیش بزنن به هستیِ من
اگه اون بود نمی ذاشت

اگه اون بود نمی ذاشت زمونه اینجوری باشه
نمی ذاشت حرفی و ترسی دیگه از دوری باشه

اگه اون بود نمی ذاشت روز من این رنگی باشه
نمی ذاشت سهمِ من از زندگی، دلتنگی باشه

اگه اون بود نمی ذاشت خوابمُ آشفته کُنن
دلمُ زندونِ این حرفای ناگفته کنن
**
« دلِ من به این خوشِ که یاری مثلِ اون داره
سرِ حرفش می مونه این دیوونه تا جون داره»

 

 

 

محمد علی بهمنی

http://bisarzamin.persianblog.ir/1382/3/

کَم کَمَک سحر داره هوا رو روشن میکنه ‏( محمد علی بهمنی )

 

کَم کَمَک سحر داره هوا رو روشن میکنه ‏
آسمون پیراهن آبیشو بر تن میکنه

یه شبی هم که تو مهربون شدی با دل من
صبح ناخونده داره دشمنی با من میکنه ‏

هر شبی که دست تو مهمون دستم میمونه ‏
تا خود صبح چش من مواظب آسمونه ‏

نکنه دزده بیاد ستاره ها رو ببره
نکنه خروس همسایه بی موقع بخونه

پلکاتو رو هم بذار، نذار که آفتاب بتابه ‏
خودتو به خواب بزن، بذار که خورشید بخوابه ‏

من می خوام یک شبمو (هزار و یک شب) بکنم
می دونم آرزوهام همیشه نقش بر آبه


 محمد علی بهمنی

 http://hastunak.blogfa.com/8801.aspx