پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم (اخوان ثالث)

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه برآندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
 

 

مهدی اخوان ثالث

http://harfedel42.blogfa.com/1389/02

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی(مهدی اخوان ثالث)

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبارآلوده کوچیده ست,
هنوز از خویش پرسم گاه :

آه

چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک,
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او.
سیه روزی از عبث بیزار و سیر از عمر
بتلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک روی جاده نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده , کافکا؟
درودی دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه آفاق, مست راستین خیام؟
تفو ی دیگری بر عهد و هنجار عرب, یا با تفی دیگر به ریش عرش و بر آیین این ایام؟

چه نقشی میزده ست آن خوب
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
مگر, آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام  دیرینه,
و ز او پنهان, بخاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.

ولی من نیک می دانم,
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم,
که او هر نقش می بسته ست,یا هر جلوه می دیده ست,
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.

 

مهدی اخوان ثالث

 http://mrariamehr.blogfa.com/post-2.aspx

 

موجها خوابیده‌اند, آرام و رام,(مهدی اخوان ثالث)

موجها خوابیده‌اند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه‌های شعله ور خشکیده‌اند,
آبها از آسیا افتاده است.

در مزار آباد شهر بی‌تپش
وای جغدی هم نمی‌آید بگوش.
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان.
خشمناکان بی‌فغان و بی‌خروش.
آهها در سینه‌ها گم کرده راه,
مرغکان سرشان بزیر بالها.
در سکوت جاودان مدفون شده‌ست.
هرچه غوغا بود و قیل و قالها.

آبها از آسیاب افتاده است,
دارها برچیده, خونها شسته‌اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ها
پشکبنهای پلیدی رسته‌اند.

مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده‌ست و گونه‌گون رسوا شده‌ست.
یا نهان سیلی زنان, یا آشکار
کاسه پست گدائی‌ها شده‌ست.

این شب, شبی است که «با روز یکسان است».

این شب‌ست, آری, شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.

گاه می‌گویم فغانی برکشم
باز می‌بینم صدایم کوته است.

باز می‌بینم که پشت میله‌ها
مادرم استاده, با چشمان تر.
ناله‌اش گم گشته در فریادها,
گویدم گوئی که: « من لالم, تو کر. »
آخر انگشتی کند چون خامه‌ای,
دست دیگر را بسان نامه‌ای.
گویدم «بنویس و راحت شو-» برمز,
« - تو عجب دیوانه و خود کامه‌ای.»
من سری بالا زنم چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر,
هر چه از آن گوید, این بیند جواب.

آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
وآنچه گوئی گویدم هر شب زنم:
« باز هم مست و تهی‌دست آمدی؟»

آنکه در خونش طلا بود و شرف
شانه‌ای بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا بدست
رو بساحلهای دیگر گام زد.

در شگفت از این غبار بی‌سوار
خشمگین, ما ناشریفان مانده‌ایم.
دریغا که در این خراب آباد ...
هرکه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی‌نصیب.

باز میگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه‌ای پیدا نخواهد شد, امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

باران جرجر بود و ضجه‌ی ناودانها بود.
و سقفهایی که فرو می‌ریخت.
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما.
(آنگاه پس از تندر – از این اوستا)

«نادری» پیدا نخواهد شد امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

 

مهدی اخوان ثالث

http://www.mim-omid.com/home/index.php?option=com_content&task=view&id=38&Itemid=10

یادم آمد هان داشتم میگفتم : آن شب نیز (مهدی اخوان ثالث)

یادم آمد هان

داشتم میگفتم : آن شب نیز
سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
و چه سرمایی ، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم

همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال – آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا

و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم
راه می رفت و سخن می گفت.
چوبدستی منتشامانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود
همگنان خاموش.
گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش :

هفت خوان را زاد سرو مرو
یا به قولی "ماه سالار " آن گرامی مرد
آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد :
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون ...
همچنان میرفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد:

قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ- همچون پوچ- عالی نیست
این گلیم تیره بختیهاست

خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ،
روکش تابوت تختی هاست
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم ،
با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند  :


آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول ،
پور زال زر جهان پهلو ،
آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز
-چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند ،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی

کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ،
کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان ، چاه بی دردان ،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور.

آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نباید بگوید هیچ

بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود دید ،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید،
او از تن خود

بس بتر از رخش
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
رخش را می پایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده

به هزاران یادهای روشن و زنده...
گفت در دل : " رخش!طفلک رخش ! آه! "
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد
ناگهان انگار

بر لب آن چاه
سایه ای دید
او شغاد، آن نا برادر بود
که درون چه نگه می کرد ومی خندید

و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید......
باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای!
دید

رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند
با هزارش یادبود خوب ،
خوابیده است آنچنان که راستی گویی

آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است........
بعد از آن تا مدتی دیر ،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:

"و نشست آرام، یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟"
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نا برادر را بدوزد
همچنان که دوخت -

با تیر وکمان
بر درختی که به زیرش ایستاده بود ،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد

قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست اواگرمی خواست
کان کمند شصت خویش بگشاید
و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست ، گویم راست

قصه بی شک راست می گوید .
می توانست او اگر می خواست.

 


مهدی اخوان ثالث

http://adabeparsi.persianblog.ir/post/25

دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه (مهدی اخوان ثالث)

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
 نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
 در این آفاق من گردیده ام بسیار
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
 نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
 هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
 و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
 پریشان شهر ویرام را دگر سازند
 درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
 برافرازند
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
 که گوید داستان از سوختنهایی

یکی آواره مرد است این پریشانگرد
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده
 نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
 و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
 دلیران من ! اما سنگها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
 نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
 شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
 پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا وایزدان وامشاسپندان را
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
 در آن نزدیکها چاهی ست
 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگار وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
 غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
 من آن کالام را دریا فرو برده
 گله ام را گرگها خورده
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
 من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت

 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
 فروزان آتشم را باد خاموشید
 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
 پشوتن مرده است ایا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
 سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
 غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
 غم دل با تو گویم ، غار
 بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟ 

 

مهدی اخوان ثالث

http://hayhat.ir/post-37.aspx

خفتگان نقش قالی (اخوان ثالث)


خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند
 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
 با من و دردی کهن ،‌ تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
 و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
 من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
 در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور
 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
 در دشت و در دامن
 یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
 من نمی رفتم به راه دور
 به همین نزدیکها اندیشه می کردم
 همین شش سال و اندی پیش
 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
 گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
 لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
 دیدم ایشان نیز
 سوی ن گفتی نگاه عبرتی کردند
 گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
 ای بی آزرمان زیبا رو
 ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او
 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
 بیندش چشم و پسندد دل
 چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟
 خواندم این پیغام و خندیدم
 و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

 

 

 

مهدی اخوان ثالث