موجها خوابیدهاند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمههای شعله ور خشکیدهاند,
آبها از آسیا افتاده است.
در مزار آباد شهر بیتپش
وای جغدی هم نمیآید بگوش.
دردمندان بیخروش و بیفغان.
خشمناکان بیفغان و بیخروش.
آهها در سینهها گم کرده راه,
مرغکان سرشان بزیر بالها.
در سکوت جاودان مدفون شدهست.
هرچه غوغا بود و قیل و قالها.
آبها از آسیاب افتاده است,
دارها برچیده, خونها شستهاند.
جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
پشکبنهای پلیدی رستهاند.
مشتهای آسمانکوب قوی
وا شدهست و گونهگون رسوا شدهست.
یا نهان سیلی زنان, یا آشکار
کاسه پست گدائیها شدهست.
این شب, شبی است که «با روز یکسان است».
این شبست, آری, شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.
گاه میگویم فغانی برکشم
باز میبینم صدایم کوته است.
باز میبینم که پشت میلهها
مادرم استاده, با چشمان تر.
نالهاش گم گشته در فریادها,
گویدم گوئی که: « من لالم, تو کر. »
آخر انگشتی کند چون خامهای,
دست دیگر را بسان نامهای.
گویدم «بنویس و راحت شو-» برمز,
« - تو عجب دیوانه و خود کامهای.»
من سری بالا زنم چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر,
هر چه از آن گوید, این بیند جواب.
آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
وآنچه گوئی گویدم هر شب زنم:
« باز هم مست و تهیدست آمدی؟»
آنکه در خونش طلا بود و شرف
شانهای بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا بدست
رو بساحلهای دیگر گام زد.
در شگفت از این غبار بیسوار
خشمگین, ما ناشریفان ماندهایم.
دریغا که در این خراب آباد ...
هرکه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بینصیب.
باز میگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوهای پیدا نخواهد شد, امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
باران جرجر بود و ضجهی ناودانها بود.
و سقفهایی که فرو میریخت.
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما.
(آنگاه پس از تندر – از این اوستا)
«نادری» پیدا نخواهد شد امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
مهدی اخوان ثالث
http://www.mim-omid.com/home/index.php?option=com_content&task=view&id=38&Itemid=10