پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

هر کسی گمگشته ای دارد(دکتر علی شریعتی)

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

و یکی چگونه می توانست باشد؟

هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست،

و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند.

خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند.

و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور،

امّا کسی نداشت.

و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند.

زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید.

کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند.

و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت.

و باران ها و باران ها و باران ها.

“در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“.

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

و با نبودن چگونه توانستن بود؟

و خدا بود و با او اعدام بود.

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای نگفتن،

حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.

و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

حرف های بی قرار و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بی تاب آتشند.

کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.

اینان در جستجوی مخاطب خویشند.

اگر یافتند آرام می گیرند

و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند.

و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت.

درونش از آن ها سرشار بود.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

و خدا بود و عدم.

جز خدا هیچ نبود.

در نبودن، نتوانستن بود.

با نبودن، نتوان بودن.

و خدا تنها بود.

هرکسی گمشده ای دارد.

و خدا گمشده ای داشت.

 

 

دکتر علی شریعتی

http://delsh0degan.blogfa.com/post/297

ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم (فرخ تمیمی)

ما ، دو دیواریم .
ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
خشت روزان جوانی را
روی هم می چید و می خندید .

قلب های نوجوان ما
در گل هر خشت می نالید .

ما ، دو دیواریم .
سال های سال
روزها ، شبها
رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینم ،
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .

ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
نرم می لرزد

دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .

ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .

 

 

فرخ تمیمی

http://delsh0degan.blogfa.com/category/7

گیرم بهار نیایداین انتخاب مرا شاد می کند(نصرت رحمانی)

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم
آنجا
در معبر سیاه
کسی نعره می کشید
خیانت
بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود
در انزوای چشم شهیدان
شب لرد بسته بود
اما بهار نیامد
و پهنه ی نبرد
در انتظار قطره خونی هلک شد
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده ماندن
در سوگواری یاران نیمه راه
مرثیه خواندن
اما اگر بهار نیاید ؟
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من مبار که اشکم
ای درد ، اگر بهار نیاید ؟
همدرد ، اگر که ابر نبارد ؟
از گور ما چگونه توان رویید
مردانگی و عشق
بر سنگ گور ما
چگونه توان سود آسمان
انگشتهای نازک خود را به افتخار ؟
ب اینکه یاس در رکاب من و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که
در این فراحنک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آنها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وار اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پک ، ای شریف
همدرد ، هم سرشت

 

 

نصرت رحمانی

http://forum.gigadl.net/showthread.php/3463

درختانی را از خواب بیرون می آورم(احمد رضا احمدی)

درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
 توکه
 با همه ی فقر و سفره بی نان
 در کنارم نشسته ای
 لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
 چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
 ما را پاداش می دهد
 که آرام گریه کنیم
مردم گریز
 نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
 ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
 گم کردیم

 

  

احمد رضا احمدی

http://omidmanochehrian.blogfa.com/page/aaaaaaa.aspx

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد(دکتر علی شریعتی)

 

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سو تکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی

دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بکشند در من
سکوت مرگبار م را.


دکتر علی شریعتی

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی (هوشنگ ابتهاج)

 

لب خاموش


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 این در همیشه در صدف روزگار نیست
 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
 ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 می جوش می زند به دل خم بیا ببین
 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

 

 هوشنگ ابتهاج

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی (هوشنگ ابتهاج)

لب خاموش


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 این در همیشه در صدف روزگار نیست
 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
 ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 می جوش می زند به دل خم بیا ببین
 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

 

 

هوشنگ ابتهاج

نوبت آمد، می­نوازد نوبتی، ناقوسمان(حسین منزوی )


نوبت آمد، می­نوازد نوبتی، ناقوسمان
تا بگیرد رودهامان راهِ اُقیانوسمان

آذرخشی بود و غرّید و درخشید و گذشت
بانگِ نوشانوشمان و برقِ بوسابوسمان

ما نشانِ خود، رقم بر دفترِ دل­ها زدیم
آشنایی ناممان و عاشقی ناموسمان

چشم­هایِ کینه­ور هم، معنیِ دیگر نیافت
زِ ابتدا تا انتها، جُز مهر، در قاموسمان

عشقمان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لایِ دفترهایِ عاشق­ها پرِ طاووسمان

کُشته می­شد باز از بادِ اَجل، حتّا اگر
شعله­یِ خورشید روشن بود، در فانوسمان

کرد، بخلِ سرنوشت از نوشدارویی، دریغ
فرصتِ ماندن نداد، اینبار هم، کاووسمان

یک به بک یارانِ غار، از دست رفتند و هنوز
حُکم می­راند به مرگ­آباد، دقیانوسمان

قصّه­ی گنگ و کر و ما و جهان می­بود، اگر
از قفس می­شد رها، هم، ناله­یِ محبوسمان

گیرم از رویایِ آخر، ساحتِ آرامش است
کو، ولی، یارایِ خواب از وحشتِ کابوسمان؟

« قافیه زنگِ کلام است.» آری اکنون بشنوید:
زنگِ حسرت می­زند، در قافیه، افسوسمان.

  

حسین  منزوی

http://forum.parsiking.com/showthread.php?p=260310

چنانکه دست گدایی شبانه می لرزد(میلاد عرفان پور)

چنانکه دست گدایی شبانه می لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد

هنوز کوچه به کوچه ،حکایت از مردی ست
که دستِ بسته ی او عاشقانه می لرزد

چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می لرزد

چه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه  چند دلِ کودکانه می لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می لرزد

 ز من شکیب مجو ، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می لرزد

 

 

میلاد عرفان پور

http://ayateghamzeh.persianblog.ir/1389/2/

یه آشنا با لهجه ملیحش(حمید هنر جو)

 

یه آشنا با لهجه ملیحش
منو صدا می زنه تا ضریحش

تو صحن پاک و فوج یاکریمش
هزار هزار دل یتیم ، مقیمش

بازم داره دریا تلاطم می شه
دلم تو سیل جمعیت گم می شه
 
آهای آهای ! کبوترای گنبد
شما بگین ، خودش منو صدا زد ؟

اینجا بوی غریبی گل می آد
بوی رضا ، بوی توسل می آد

اینجا فرشته ها یه حسی دارن
سر روی شونه های هم می ذارن

بس که ستاره تو حرم می باره
آیینه هم روشنی کم می آره

من اینجا عاشقی رو یاد گرفتم
نشونی از امام جواد گرفتم

شب که می شه ، یه آسمون ستاره
تسبیح عاشقا می شه دوباره

عاشقا که ماهو طواف می کنن
دیوای روسیاه غلاف می کنن

نسیم مهرش ، انتها نداره
کوچه بی نسیم ، صفا نداره

رو زخم عاشقاش که دس می کشه
دنیا تو روشنی نفس می کشه

بذار بگم راز شقایق اینه
آی آدما! دنیای عاشق اینه

این که شقایق ، دل پرخون داره
داغ مسافر خراسون داره ...

الهی زائر چشات شه این دل
اگه قبول کنی ، فدات شه این دل

هرکی دلش با تو باشه یه چیکه
تو آینه کاری حرم ، شریکه

مشهد تو یه آسمون حضوره
تبسم خدا تو قاب نوره

شمیم توس و عطر قائناته
مشهد تو سینه کائناته

با دست خالی اومدم ، کرم کن!
دل منو کبوتر حرم کن !

خدا می دونه برهوته شعرم
پر از خجالت سکوته شعرم ...

 

 حمید هنر جو

http://yadolahy.persianblog.ir/page/ho1

دوازده بند محتشم کاشانی

 دوازده بند محتشم کاشانی

 

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین

****

کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد

****

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون  بیستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم  برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند

*****

بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ی انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند

وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در ِ  حرم کبریا زدند

روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

*****

چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال

****

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم  کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله ی آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند

جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

****

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

****

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی اختیار نعره ی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

****

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

****

کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلاببین

تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه هاببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

****

خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان
در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد

****

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای

ای زاده زیاد نکرده است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای

کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند

 

 

دوازده بند محتشم کاشانی

http://www.tathira.com/Detail-vizhe.aspx?code=56&code-vizhe=5

ای علی، ای آیت جان، آمدی (مشفق کاشانی)

 

ای علی، ای آیت جان، آمدی
آمدی، ای جان جانان، آمدی

ذات حق را جلوه گر چون آفتاب
دل فروز، از مشرق جان آمدی

کعبه از نور جمالت روشن است
کز حریم لطف یزدان آمدی

ای ز تو، آیین احمد در کمال
ای دلیل راه انسان، آمدی

شهر بند عشق را، مفتاح راز
تا گشایی راز قرآن آمدی

خاتم دین خدا را پاسدار
ای به حشمت چون سلیمان آمدی

تا بر افروزی چراغ معرفت
در طریق علم و عرفان آمدی

یار با مظلوم و، با ظالم به جنگ
رحمتِ این، زحمتِ آن، آمدی

برفراز قله آزادگی
عالم آرا، مهر تابان آمدی

دردهای دردمندان را به لطف
ای طبیب جان، به درمان آمدی

تا بسوزی پرده های شرک را
شعله آسا، گرم و سوزان آمدی

ای ولی حق زمین را از فروغ
چون فلک، اختر به دامان آمدی

آسمان احمدی را، همچو مهر
سرکشیده از گریبان آمدی

دست حق، آمد برون از آستین
تا تو، ای بازوی ایمان آمدی

موج خیز مکتب توحید را
همچو مروارید غلطان آمدی

قبله جان محبان خدا
مرحبا، ای شیر یزدان آمدی

 

 

 مشفق کاشانی
 http://koosar.mihanblog.com/

ماه ما در نیمه ماه خدا پیدا شده(فکرت خراسانی)

 

نام نیکویش ، حسن ، خلقش حسن ، خویش حسن
**

ماه ما در نیمه ماه خدا پیدا شده
بنگرش ماه خدا روشن زماه ما شده

گشته در این ماه یک ماه مبارک تابناک
زین سبب ماه مبارک ماه بى همتا شده

آفتاب و ماه از نور جمالش مستیز
قامت چرخ از قیام قامت او تا شده ،

روح و ریحان محمد سرو بستان على
زینت آغوش ناز زهره زهرا شده

سبط اکبر، سرور جمع جوانان بهشت
کز ازل فرمان فرماندارى اش امضا شده

خسرو شیرین زبان و شهد لب شکر سخن
نوبر و نوشین روان و نوگل و زیبا شده

نام نیکویش حسن ، خلقش حسن ، خویش حسن
حسن سرتاسر، زپا تا سر، ز سر تا پا شده

آن چه خوبان جهان دارند از حسن وجمال
جمله در وجه حسن بر وجه احسن جا شده

شه شده شهزاد گشته ، ره شده رهبر شده
سر شده سردار گشته ، مه شده ، مولى شده

مجمع اسماء حسنى ، را که فادعوه بها ست
مظهر نص له الاسماء والحسنى شده

لمعه اى از پرتو روى نکویش والضحى
تار مویش لام و اللیل اذا یغشى شده

از نگاه چشم مستش حور حیران در قصور
قهرمان یعمل الجهر و ما یخفى شده

بر دم عیسى دمیده تا مسیحا دم شده
دست موسى را گرفته تا ید بیضا شده

همچو جدش مصطفى پیشانى نورانى اش
نقش نور سبح اسم ربک الاعلى شده

همچو بابش مرتضى چون ماه در شبهاى تار
نور بخش بى چراغان شب یلدا شده

خوان جودش ربنا انزل علینا مائده
نان بى من و اذایش من والسلوى شده

طاق ابروى خمش ، بر آن خم ابر و قسم
در ره معراج ما چون مسجد الاقصى شده

نسل پاک احمد و حیدر حسین است و حسن
این دو دریا بار دیگر باز یک دریا شده

جاى پیغمبر حسن ، جاى على باشد حسین
زین دو نور انوار نیکان جهان انشاء شده

هر که در حسن حسن حسن خداوندى ندید
روز دید از دیدن دادار نابینا شده

 


فکرت خراسانى
http://www.e-heyat.com/fa/187/7940

صبا از لطف چو عنقا برو بقله قاف(کمپانی)


تو عین فاتحه اى ، بلکه سر بسمله اى 
**


صبا از لطف چو عنقا برو بقله قاف
که آشیانه قدس است ، و شرفه اشراف

چو خضر در ظلمات غیوب زن قدمى
که کوى عین حیاتست و منبع الطاف

بطوف کعبه روحانیان به بند احرام
که مستجار نفوس است ، و للعقول مطف

بطرف قبله اهل قبول کن ، اقبال
بگیر کام ز تقبیل خاک آن اطراف

بزن به قائمه عرش معدلت دستى
بگو که اى ز تو بر پا قواعد انصاف

به درد خویش چرا درد من دوا نکنى
به محفلى که بنوشند، عارفان مى صاف

به جام ما همه خون ریختند، جاى مدام
نصیب ما همه جور و جفا شد از اجلاف

منم گرفته بکف نقد جان ، توئى نقاد
منم اسیر صروف زمان ، توئى صراف

شها بمصر حقیقت تو یوسف حسنى
من و بضاعت مزجاء و این کلافه لاف

رخ مبین تو، آئینه تجلى ذات
مه جبین تو نور معالى اوصاف

تو معنى قلمى ، لوح عشق را رقمى
تو فالق عدمى ، آن وجود غیب شکاف

تو عین فاتحه اى ، بلکه سر بسمله اى
تو باء و نقطه بائى و ربط نونى و کاف

اساس ملک سعادت بذات تو منسوب
وجود غیب و شهادت به حضرت تو مضاف

طفیل بود تو فیض وجود نامحدود
جهانیان همه برخوان نعمتت اضیاف

برند فیض تو لاهوتیان بحد کمال
خورند رزق تو ناسوتیان بقدر کفاف

علوم مصطفوى را لسان تو تبیان
معارف علوى را بیان تو کشاف

لب شکر شکنت روح بخش گاه سخن
حسام سرفکنت دل شکاف گاه ، مصاف

محیط بحر مکارم ز شعبه هاشم
مدار و فخر اکارم ز آل عبد مناف

ابومحمد امام دوم باستحقاق
یگانه وارث جد و پدر باستخلاف

تورا قلمرو حلم ورضا بزیر قلم
به لوح نفس تو نقش صیانت است و عفاف

سپهر مهر دو فرمانبرند، در شب و روز
یکى غلام مرصع نشان ، یکى زرباف

ز کهکشان سپهر و خط شعاعى مهر
سپهر غاشیه کش ، مهر خاورى ، سیاف

غبار خاک درت نوربخش مردم چشم
نسیم رهگذرت رشک مشک نافه ناف

در تو قبله حاجات و کعبه محتاج
ملاذ عالمیان ، در جوانب و اکناف

یکى بطى مراحل براى استظهار
یکى به عرض مشاکل براى استکشاف

به سوى روى تو چشم امید، دشمن و دوست
بگرد کوى تو اهل وفاق و اهل خلاف

بر آستان ملک پاسبانت از دل و جان
ملوک را سر ذلت بدون استنکاف

نه نعت شاءن رفیع تو کار هر منطیق
نه وصف قدر منیع تو حد هر وصاف

شهود ذات نباشد نصیب هر عارف
نه آفتاب حقیقت مجال هر خشاف

نه در شریعت عقلست بى ادب معذور
نه در طریقت عشقست از مدیحه معاف

 

 

آیت الله محمد حسین غروی اصفهان (کمپانی )

http://www.e-heyat.com/fa/187/7940

 

ای علوى ذات و خدائى صفات(ریاضی یزدی)

اى رمضان از تو شرف یافته                 
 **

أی علوى ذات و خدائى صفات
صدر نشین همهء کائنات                   

سید و سالار شباب بهشت
دست قضا و قلم سرنوشت             

زادهء طوبى و بهشت برین
نور خدا در ظلمات زمین                 

نور دل و دیدهء ختمى مآب
سایه یى از پرتو تو آفتاب               

علت غائى همه ممکنات
عمر ابد داد به آب حیات

پاکترین گوهر نسل بشر
جن و ملک بر قدمش سوده سر

صاحب عنوان بشیر و نذیر
بر فلک وحى سراج منیر

آینهء پاک که نور خدا
تابد از این آینه بر ما سوى

باب تو سر سلسلهء اولیاست
چشم پر از نور خدا مرتضى است

مادر تو دخت پیمبر بود
آیه اى از سورهء کوثر بود

پرده نشین حرم کبریا
فاطمه آن زهرهء زهراى ما

عاشق کل حضرت سلطان عشق
خون خدا شاه شهیدان عشق

با تو ز یک گوهر و یک مادر است
ظل خدائى تواش بر سر است

آیهء تطهیر به شأن شماست
حکم شما امر اولوا الامر ماست

سینهء سیناى شما طور وحى
نور شما شاخه اى از نور وحى

در رمضان ماه نشاط و سرور
ماه دعا ، ماه خدا ، ماه نور

نورفشان شد ز دو سو آسمان
در دو افق تافت دو خورشید جان

وحى خدا از افق ایزدى
نور حسن از افق احمدى

مشگ و گلاب به هم آمیختند
در قدح اهل ولا ریختند

اى رمضان از تو شرف یافته
نور تو بر جبههء أو تافته

نیمهء ماه رمضان عزیز
گیسوى مشگین تو شد مشگ ریز

نور خدا تافت از آن روى ماه
خاصه از آن چشم درشت سیاه

سرخى گل عکس گل روى توست
ظلمت شب سایهء گیسوى توست

روز که خورشید درخشان صبح
سر زند از چاک گریبان صبح

سرخى آن نور و پگاه سپید
روى افق نقش تو آید پدید

اى رخ تو در رمضان بدر ما
هر سر موى تو شب قدرما

دیده که بى نور تو شد کور به
سر که نه در پاى تو ، در گور به

بعد على شاخص عترت توئى
وارث میراث نبوت توئى

مصلحت ملت اسلام و دی
ن کرد تو را گوشهء عزلت نشین

هیچ گذشتى چو گذشت تو نیست
آنکه ز شاهى بکشد دست کیست

صبر هم از صبر تو بى تاب شد
کوزه شد و زهر شد و آب شد

بعد شهادت نکشید از تو دست
تیر شد و بر تن پاکت نشست

سبزه بر آمد ز گلستان دین
تا رخ تو سبز شد از زهر کین

ریشهء دین گشت همایون درخت
تا ز تو خورد آن جگر لخت لخت

ملت اسلام که پاینده باد
مشعل توحید که تابنده باد

هر دو رهین خدمات تواند
شکر گذارنده ذات تواند

تا ابد اى خسرو و الا مقام
بر تو و بر دین محمد ( ص ) سلام

کلک ( ریاضی ) که گهر ریز شد
زان نظر مرحمت آمیز شد

 

 

ریاضی یزدى

http://www.neiestani.blogfa.com/post-52.aspx