منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم
دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم
به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم
چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم
چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم
ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم
نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم
نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم
پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم
تو که بیداغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم
چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم
حضرت مولوی
http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh1610/
ای خدا این وصل را هجران مکن
سر خوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سر سبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ تو ست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را بر هم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گرچه دزدان خصم روز روشنند
آنچه می خواهد دل ایشان مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه ی امید را ویران مکن
این طناب خیمه را بر هم مزن
خیمه ی تست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلخ تر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن
مولوی
می گفت چشم شوخش با طره سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش
ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت
هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش
وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش
ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش
پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان
آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
خود حلق کی گشاید بی آه غصه کاهش
تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم
با او که مکر و حیله تلقین کند الهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش
نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش
مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی
ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش
مولوی
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولوی
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم
مولوی
http://sara-tanha.blogsky.com/category/cat-4
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
حضرت مولانا مولوی
من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه**
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
حضرت مولانا مولوی
در بعضی از نسخه ها نیز چنین آمده
من مست و تو دیوانه، ما را کی برد خانه؟!**
من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه؟!