پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

عــیـب پــاکــان زود بــر مـردم هـویـدا مـی شــود(صائب تبریزی)


عــیـب پــاکــان زود بــر مـردم هـویـدا مـی شــود
در مـیان شـیر خـالـص مـوی رسـوا می شـود

زشـت در سـلـک نـکـویـان مـی نـمـاید زشـت تـر
پــای طـاوس از پــر طـاوس رســوا مـی شـود

مـی کــنـد خــلـق بــزرگـان در هـواخــواهـان اثــر
ابــرهـا مـظــلـم ز روی تــلـخ دریـا مـی شــود

دل چـوبـی غم شـد نمی گردد بـه درمان دردمند
گل نگردد غنچـه نشـکفتـه چـون وا می شـود

حــرص را شــیـر بــرومـنـدی بــود مـوی ســفـیـد
قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود

هر که چـون شـبـنم درین گلزار خـود را جـمع کرد
هـمـســفـر بــا آفـتــاب عــالـم آرا مـی شــود

نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش
لـاف بـیکـارسـت هـر جـا کـار گـویا مـی شـود

بـاده های تـلخ می گـردد بـه فـرصـت خـوشـگـوار
ذوق کـار عــشــق آخــر کـارفـرمـا مـی شــود

نـیـسـت مـمـکـن بـرنـگـردانـد ورق عـشـق غـیور
عـاقـبــت یـوسـف خـریـدار زلـیـخـا مـی شـود

مـی خــلــد چــون تــیـر زهـرآلـود در دل ســالـهـا
هرنگه کـز چـشـم ما خـرج تـماشـا می شـود

نـقــداوقــاتــی کــه مــی داری ز کــار حــق دریـغ
چـون زر ممسک بـه کوری خرج دنیا می شود

مـی زنـم از بــیـم جــان بــر کــوچــه بــیـگـانـگـی
آشـنـایـی چــون مـرا از دور پــیـدا مـی شـود!

نـیسـت صـائب عـشـق را انـدیشـه از زخـم زبـان
آتـش مـا از خـس و خـاشـاک رعـنا می شـود


صائب تبریزی

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است(صائب تبریزی)

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است


صائب تبریزی

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا(صائب تبریزی)

 

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

  

صائب تبریزی

http://ganjoor.net/saeb/divan-saeb/ghazal-saeb/sh1/

زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است(صائب تبریزی)


زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده است

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است

شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن
این قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است

در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است

تیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفت
فولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟

عمری است خبر از دل و دلدار ندارم
با شیشه پریزاد من از دست پریده است!

صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است

 

 

صائب تبریزی

مهربانی از میان خلق دامن چیده است(صائب تبریزی)

مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است

پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است

نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را
خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است

گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است

هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است

تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

 

 

 صائب تبریزی

http://ganjoor.net/saeb/divan-saeb/ghazal-saeb/sh36/