پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا(بیدل دهلوی)

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای
خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو
همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا

تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد
چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم
مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا

رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند
گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

ازصفای عارضت جان می‌چکدگاه عرق
وز شکست‌طره‌ات دل‌می‌دمد جای‌صدا

لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند
غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا

از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما

مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا
سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند
ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

 
 

بیدل دهلوی

ای خدا این وصل را هجران مکن(مولوی

ای خدا این وصل را هجران مکن
سر خوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سر سبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کاشیان مرغ تو ست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن

جمع و شمع خویش را بر هم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن

گرچه دزدان خصم روز روشنند
آنچه می خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه ی امید را ویران مکن

این طناب خیمه را بر هم مزن
خیمه ی تست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ تر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن

          

 مولوی 

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد (مولوی)

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

 

 

حضرت مولوی

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود(رودکی)

 

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود

سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود

یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود

نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود

جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود

همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود

کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود

بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود

همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!

به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود

شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود

چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود

بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود

شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود

همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود

بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود

به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود

نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود

دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود

بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ ‌و سندان بود

همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود

عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود

تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود

شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود

شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

کجا به گیتی بوده‌ست نامور دهقان
مرا به خانهٔ او سیم بود و حملان بود

که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود

بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود

ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود

چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود

کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود

 

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود(رودکی)

http://ganjoor.net/roodaki/baghimande/sh45/


می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این(حافظ)

 

 

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این
بر در میکده می کن گذری بهتر از این

در حق من لبت این لطف که می‌فرماید
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این

آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این

من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این

کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این


 

حضرت حافظ 

پشت شیشه باد شبرو جار می زد (گلچین گیلانی)

 


   پشت شیشه باد شبرو جار می زد
  برف سیمین شاخه ها را بار میزد
  پیش آتش
  یار مهوش
  نرم نرمک تار میزد
 جنبش انگشت های نازنینش

  به چه دل کش
   به چه موزون
  نقش های تار و گل گون
  بر رخ دیوار میزد

  موج های سرخ می رفتند بالا روی پرده
  بچه گربه جست می زد سوی پرده
   جام های می تهی بودند از بزم شبانه
  لیک لب ریز از ترانه

  توله ام با چشم های تاب ناکش
   من نمی دانم چه ها می دید در رخسار آتش
  ابرهای سرخ و آبی
  روزهای آفتابی

   چون دل من
   پنجه نرم نگار خوشگل من

  بسته میشد باز یشد
   جان من لرزنده از ماهور و شهناز می شد

  چشم هایم می شدند از گرمی پندار سنگین
   پلک ها از خواب خوش می امدند آهسته پایین
   با پر موزیک جان می رفت بیرون
   در بهشتی پک و موزون

   ای زمین ! بدرود تو
  ای زمین ! بدرود تو
  سوی یک زیبایی نو
  سی پرتو

  دور از تاریکی شب
  دور از نیرنگ هستی
   رنج پستی
   تیره روزی

  کشمکش دیوانگی بی خانمانی خانه سوزی
  دارد این جا آشیانه
  آرزوی پک و مغز کودکانه
   آرزوی خون و نیروی جوانی

  دارد اینجا زندگانی
   دور از هم چشمی شیطان و یزدان
   دور از آزادی و دیوار زندان
  دور دور از درد پنهان

  دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم ؟
  پس چرا ناگه صدای توله خود را شنیدم
  چشم ها را باز کردم آه دیدم
  یار رفته
  تار رفته

  آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
  بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه
  نو نهال آرزوی تازه ام شل شد ز ریشه
  پشت شیشه

  باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار می زد
  باز باد مست خود را بر در و دیوار می زد
  در رگ من نبض حسرت تار می زد

 

 

    گلچین گیلانی

http://honeyhani22.blogfa.com/

 

بوی جوی مولیان آید همی(رودکی)

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی

آب  جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شادباش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی

میر ماهست بخارا آسمان
ماه سوی آسمان اید همی

میر سرو است وبخارا بوستان
سرو سوی بوستان اید همی

 

 

رودکی سمرقندی

زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست(خاقانی)

زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست
یک بوی سر به مهر به دست صبا فرست

زان لب که تا ابد مدد جان ما از اوست
نوشی بعاریت ده و بوسی عطا فرست

چون آگهی که شیفته و گشته‌ی توایم
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست

بندی ززلف کم کن و زنجیر ما بساز
قندی زلب بدزد و به ما خون بها فرست

بردار پرده از رخ و از دیده های ما
نوری که عاریه است به خورشید وا فرست

گاهی بدست خواب پیام وصال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست

خاقانی از تو دارد هردم هزار درد
آخر از آن هزار یکی را دوا فرست
 

خاقانی

http://zahed209.persianblog.ir/1381/7/

هنگام که گریه میدهد ساز (نیما یوشیج)


نیما یوشیج
این دود سرشت ابربرپشت
هنگام که نیل چشم دریا
ازخشم به روی می زند مشت.

زان دیرسفرکه رفت ازمن
غمزه زن وعشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری ازاوبه برگشاده.

لیکن چه گریستن ، چه توفان !
خاموش شبی ست هرچه تنهاست
مردی درراه می زند نی
وآواش فسرده برمی آید.

تنهای دگرمنم که چشمم
توفان سرشک می گشاید.

هنگام که گریه می دهد ساز
این دودسرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت.

 

 

نیما یوشیج

http://www.nimayoushij.com/poetry100.html

درد های من جامه نیستند (قیصر امین پور )

دردهای من جامه نیستند
تا زتن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند
انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست

 

 

قیصر امین پور

 http://tanhae.com/1034/Darde-Man/

شاد زی با سیاه چشمان، شاد (رودکی)

شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد

 

رودکی

 

دیوونه کیه عاقل کیه (حسین پناهی)

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
واسطه نیار، به عزتت خمارم
حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی‌گم، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام
می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم، بستمش
راه دیدم نرفته بود، رفتمش
جوونه‌ی نشکفته رو٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟

اون همه افسانه و افسون ولش؟
این دل پر خون ولش؟
دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش؟
تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟
کنار این جوب روون معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!
مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!
پریشونت نبودم؟
من،
حیرونت نبودم؟

تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه

***

چشمای من آهن انجیر شدن
حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیرتو بنازم

دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جونور کامل کیه؟

 

 

حسین پناهی

http://tarabestan.com/?p=2917

هر دمی چون نی، ازدل نالان، شکوه ها دارم (جواد آذر)

هر دمی چون نی، ازدل نالان، شکوه ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهیست، از دل خونین
لحظه های عمر بی سامان، میرود سنگین
اشک خون آلوده ام دامان، می کند رنگین

به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دم سردیها، خدایا
آه از این دم سردیها، خدایا

نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من

نه همزبان دردآگاهی
که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردیها، خدایا
داد از این بی دردیها، خدایا

نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا
وای از این بی همرازی خدایا

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد

چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد .یارا
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی
به امید بی انجامی

وای از این افسون سازی، خدایا
وای از این افسون سازی، خدایا 

 

 جواد آذر

قطار می رود (قیصر امین پور)

ایستگاه

 *

قطار می رود
تو می روی

تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام

که سالهای سال
در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!

 


قیصر امین پور

 

عیشم مدام است از لعل دلخواه(حافظ)

عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

 

حضرت حافظ

http://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh417/

سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی(سعدی)

سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من بر آمد
بزه کردی و نکردند موذنان صوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش بر آید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

 

 

سعدی

http://shahryare-eshgh.blogfa.com/post-139.aspx

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا(صائب تبریزی)

 

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

  

صائب تبریزی

http://ganjoor.net/saeb/divan-saeb/ghazal-saeb/sh1/

صدای پاییز می‌آید(علیرضا عسگری)

صدای پاییز می‌آید

و باران و باد و برگ‌های زرد و سرخ

باز صدای زنگ مدرسه‌های قدیمی

در راهروهای بی انتها

می‌پیچد

پاییز فصل بی‌امتداد رویاهاست

و یک فنجان چای داغ نوشیدن

زیر باد سرد غروب

بی‌منتها، بی‌امتداد در جاده پاییز

می‌توان به هر چیز اندیشید

و همانند ستاره‌های تابستانی

رویاها می‌پیوندند به حقیقت

باز همان برگ‌های سرخ‌رنگ پیر درخت

و همان نیمکت چوبی سیاه

می‌‌شنوم...

صدای پاییز می‌آید...

 

 علیرضا عسگری

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی (مولوی)

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی

مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار

گر گران و گر شتابنده بود
آنک جویندست یابنده بود

در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبرست

لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب
سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب

گه بگفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه

گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش

هر حس خود را درین جستن بجد
هر طرف رانید شکل مستعد

گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو بسو

از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید

هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید

هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی

این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف

جنگهای خلق بهر خوبیست
برگ بی برگی نشان طوبیست

خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بی‌راحتیست

هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه می‌کند

بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم

جنگها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست

بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بی‌غمی

او همی‌جستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستان شدید
مار می‌جست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق

آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود

خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست

مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه‌ای
می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای

کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام
در شکارش من جگرها خورده‌ام

او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک

او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود

عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد

باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان

چون عصای موسی اینجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد

پارهٔ خاک ترا چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت

مرده زین سو اند و زان سو زنده‌اند
خامش اینجا و آن طرف گوینده‌اند

چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها

کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن بکف مومی بود

باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسی سخن‌دانی شود

ماه با احمد اشارت‌بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود

خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد

سنگ بر احمد سلامی می‌کند
کوه یحیی را پیامی می‌کند

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم

چون شما سوی جمادی می‌روید
محرم جان جمادان چون شوید

از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید

فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهٔ تاویلها نربایدت

چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کرده‌ای تاویلها

که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود

بلک مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان

پس چو از تسبیح یادت می‌دهد
آن دلالت همچو گفتن می‌بود

این بود تاویل اهل اعتزال
و آن آنکس کو ندارد نور حال

چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی

این سخن پایان ندارد مارگیر
می‌کشید آن مار را با صد زحیر

تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو
تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو

بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است

جمع آمد صد هزاران خام‌ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش

منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر

مردم هنگامه افزون‌تر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود

جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا

مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام

چون همی حراقه جنبانید او
می‌کشیدند اهل هنگامه گلو

و اژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود

بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ

در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق

آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد

مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار

با تحیر نعره‌ها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند

می‌سکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند

بندها بسکست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر

در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد

مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت

گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش

اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خون‌خوری حجاج را

خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست

نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلت فرعون او
که بامر او همی‌رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند

کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشه‌ای گردد ز جاه و مال صقر

اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق

تا فسرده می‌بود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات

مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات

کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مردریگت پر زند

می‌کشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال

چونک آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید

لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز
بیست همچندان که ما گفتیم نیز

تو طمع داری که او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنی کی رسد
موسیی باید که اژدرها کشد

صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او
 

 

حضرت مولوی

http://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar3/sh37/

 


 

پیرمردی مفلس و برگشته بخت(پروین اعتصامی)

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش
 

پروین اعتصامی

 

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم (کارو)

تکیه بر جای خدا 

*

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

 

(کاراپت دِردِریان) " کارو 

در خم گیسوی کافر کیش داری تارها (خسرو دهلوی)

در خم گیسوی کافر کیش داری تارها
بهر گمره کردن پاکانست این زنارها

پرده بردار از رخی کان مایه دیوانگیست
کز دماغ عاقلان بیرون برد پندارها

فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو
حسن را آری بود اینگونه دست افزارها

آشتی ده با لبم لب را که آزارم به کام
کز پس آن آشتی خوش باشد این آزارها

خارخاری در دلست و غنجهای خون بران
چون کنم چون خود جز این گل نشکند زین خارها

هست در کوی تو بستانهای غم تا بنگری
سبزه ها کز گریه رسته از ته دیوارها

عاشق کاه و علف دل نیست، بل نقل سگانست
چون دل گاوان که بفروشند در بازارها

ناله ای دارم کش از دل گر برآرم بگسلد
باربرداران مهار و بوستان افسارها

گفتمش جان می کنم خون می خورم بهر تو، گفت
خسروا، مشتاق را جز این نباشد کارها

 


امیرخسرو دهلوی
http://ganjoor.net/khosro/gozide/ghazalamkh/sh23/

بنال ای دل که من غم دارم امشب(شهریار)

بنال ای دل که من غم دارم امشب
نه دل سوز و نه همدم دارم امشب

دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب

همه چیزم زیادی می کند حیف
که یار از این میان کم دارم امشب

چو عصری آمد از در گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب

ندانستم که بوم شام غمگین
به بام  روز خرم دارم امشب

برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین  آه  دمادم  دارم  امشب

به دل جشن و عروسی وعده دادم
ندانستم که ماتم دارم امشب

در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب

به امیدی که گل تا صبحدم هست
به مژگان اشک شبنم دارم امشب

مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب

سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب

اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب

غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش زمحرم دارم امشب

 

محمد حسین بهجت تبریزی شهریار

http://arashepeyman.blogfa.com/8611.aspx

ماندم به خماری که شراب تو بجوشد (حسین منزوی)

 

 


ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
 پس مست شود در خم و از خود بخروشد

 آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
 با من به بهایی که تو دانی بفروشد

مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
 صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد

 وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
 بایست دعا کرد که سرچشمه نخوشد

مستی نبود غایت تأثیر تو باید
 دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید

 مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد

خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو
 از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟

تو ماده ی آماده دوشیدنی اما
 کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد ؟

 

حسین منزوی

http://arashepeyman.blogfa.com/8611.aspx

یه نفر خوابش میاد و واسه ی خواب جا نداره (مریم حیدر زاده)

یه نفر خوابش میاد و واسه ی خواب جا نداره
 یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره

 یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
 می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره

 یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
 اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره

 بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
 انتخابم می کنه ، پولشو اما نداره

 یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه
 اون یکی مداد برای آب و بابا نداره

 یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی
 اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره

 یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد
مامانش میگه اینا گرونه اینجا نداره

 یه نفر تولدش مهمونیه ،‌همه میان
 یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره

 یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش
 یکی داره می میره ، خرج مداوا نداره

 یکی انشاشو می ده توی خونه صحیح کنن
 یکی از بر شده درد و ، دیگه انشا نداره

 یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالمی
 یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره

 تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن
 یکی می پرسه آخه چرا مال ما نداره

 یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا
 یکی انقد دیده که میل تماشا نداره

یکی از واحدای بالای برجشون می گه
یکی اما خونشون اتاق بالا نداره

 یکی جای خاله بازی کلاس شنا می ره
 یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره

 یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره
 یکی طاقت واسه ی صدور ویزا نداره

یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه
یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره

 یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس
 یکی هم برای گرمای دساش ها نداره

 دخترک می گه خدا چرا ما .... مادرش می گه
 عوضش دخترکم ، او خونه لیلا نداره

 یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختیه
 هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره

 یکی آزمایش نوشتن واسش ،‌اما نمی ره
 می گه نزدیکیای ما آزمایشگا نداره

 بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل و
مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤیا نداره

 یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه
 پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره

 یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره

 راستی اسمو واسه لمس بهتر قصه می گم
 ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره ؟

بعضی قلبا ولی دنیایی واسه خودش داره
 یه چیزایی داره توش که توی دنیا نداره

همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما
 این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره

 خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد بده
 همه چی دست اونه ،‌ربطی به شعرا نداره

 آدما از یه جا اومدن ، همه می رن یه جا
اون جا فرقی میون فقیر و دارا نداره

کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت
 با نمی شه ، با نمی خوام ،‌با نشد ، با نداره

 

 

مریم حیدر زاده

http://n1.blogsky.com/?PostID=20

ارغوان شاخه همخون جدامانده من(ابتهاج )

ارغوان شاخه همخون جدامانده من
 آسمان تو چه رنگ است امروز ؟

آفتابی ست هوا ؟
یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
...                                                                                                                                ارغوان                                                                                                                                     خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش

شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقان مرا
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 

 هوشنگ ابتهاج 

http://zahrapurjafarian.blogfa.com/post-17.aspx

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند (فروغ فرخزاد)

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما


فروغ فرخزاد

http://sheresepid.persianblog.ir/tag

حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانه‌ای(ابو سعید ابوالخیر )

حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانه‌ای
گفت: یا خاکی است یا بادی است یا افسانه‌ای

گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوری است یا کری است یا دیوانه‌ای

گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
گفت: یا برقی است یا شمعی است یا پروانه‌ای

بر مثال قطره‌ی برف است در فصل تموز
هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای؟

یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار
هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای؟

فیلسوفی گفت اندر جانب هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بتخانه‌ای

گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمت است
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای

نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟

 

ابو سعید ابوالخیر

http://sazeparishan.mihanblog.com/post/129

دو لشکر به هم اندرآویختند( فردوسی)

 


دو لشکر به هم اندرآویختند
تو گفتی به یکدیگر آمیختند

غریویدن مرد و غرنده کوس
همی کرد بر رعد غران فسوس

ز آسیب شیران پولاد چنگ
دریده دل شیر و چرم پلنگ

زمین کرده بد سرخ رستم به جنگ
یکی گرزه ی گاو پیکر به چنگ

به هر سو که مرکب برانگیختی
چو برگ خزان سر فرو ریختی

به شمشیر بران چو بگذاشت دست
سر سرفرازان همی کرد پست

اگر بر زدی بر سر آن سرفراز
به دو نیم کردیش با اسپ و ساز

چو شمشیر بر گردن افراختی
چو کوه از سواران سر انداختی

ز خون دلیران به دشت اندرون
چو دریا زمین موجزن شد ز خون

همه روی صحرا سر و دست و پای
به زیر سم اسپ جنگ آزمای

فرو رفت و بر رفت روز نبرد
به ماهی نم خون و بر ماه گرد

ز سم ستوران بر آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت

نگه کرد فرزند را زال زر
بدان نامبردار و بازوی و بر

ز شادی دل اندر برش بر طپید
که رستم بدانسان هنرمند دید

به روز نبرد آن یل ارجمند
به شمشیر و خنجر به گرز و کمند

برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پا و دست

هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک حمله شد کشته در جنگ شیر

برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان

وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی

شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه پر

سه روز آن سپه بر لب رود ماند
به روز چهارم از آنجا براند

همه پهلوانان ایران سپاه
ز ره بازگشتند نزدیک شاه

همه هر یک از گنج گشته ستوه
گرفته ز ترکان گروه ها گروه

به جای آمدند آن سپاه مهان
شدند آفرینخوان به شاه جهان

وزین سو تهمتن چو برگشت باز
بیامد بر شاه ایران ، فراز

چو شاه آنچنان دید بر پای جست
گرفتش سر دست رستم به دست

نشاندش به یک دست خود نامور
به دست دگر نامور زال زر

  

فردوسی

شنیدن این شعر در ایران صدا لطفا اینجا کلیک کنید

 http://www.iranseda.ir/fullGanjine/?g=725229

 

 

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم(سید حسن حسینی)

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!

 

سید حسن حسینی (مسیحا)

http://shamimeyaar.blogfa.com/post-529.aspx