پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

دو لشکر به هم اندرآویختند( فردوسی)

 


دو لشکر به هم اندرآویختند
تو گفتی به یکدیگر آمیختند

غریویدن مرد و غرنده کوس
همی کرد بر رعد غران فسوس

ز آسیب شیران پولاد چنگ
دریده دل شیر و چرم پلنگ

زمین کرده بد سرخ رستم به جنگ
یکی گرزه ی گاو پیکر به چنگ

به هر سو که مرکب برانگیختی
چو برگ خزان سر فرو ریختی

به شمشیر بران چو بگذاشت دست
سر سرفرازان همی کرد پست

اگر بر زدی بر سر آن سرفراز
به دو نیم کردیش با اسپ و ساز

چو شمشیر بر گردن افراختی
چو کوه از سواران سر انداختی

ز خون دلیران به دشت اندرون
چو دریا زمین موجزن شد ز خون

همه روی صحرا سر و دست و پای
به زیر سم اسپ جنگ آزمای

فرو رفت و بر رفت روز نبرد
به ماهی نم خون و بر ماه گرد

ز سم ستوران بر آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت

نگه کرد فرزند را زال زر
بدان نامبردار و بازوی و بر

ز شادی دل اندر برش بر طپید
که رستم بدانسان هنرمند دید

به روز نبرد آن یل ارجمند
به شمشیر و خنجر به گرز و کمند

برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پا و دست

هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک حمله شد کشته در جنگ شیر

برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان

وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی

شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه پر

سه روز آن سپه بر لب رود ماند
به روز چهارم از آنجا براند

همه پهلوانان ایران سپاه
ز ره بازگشتند نزدیک شاه

همه هر یک از گنج گشته ستوه
گرفته ز ترکان گروه ها گروه

به جای آمدند آن سپاه مهان
شدند آفرینخوان به شاه جهان

وزین سو تهمتن چو برگشت باز
بیامد بر شاه ایران ، فراز

چو شاه آنچنان دید بر پای جست
گرفتش سر دست رستم به دست

نشاندش به یک دست خود نامور
به دست دگر نامور زال زر

  

فردوسی

شنیدن این شعر در ایران صدا لطفا اینجا کلیک کنید

 http://www.iranseda.ir/fullGanjine/?g=725229

 

 

فریدون چو شد بر جهان کامگار(فردوسی)


فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار

به رسم کیان تاج و تخت مهی
بیاراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی
گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوریها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهرهٔ شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر
بکوش و به رنج ایچ منمای چهر

ورا بد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور

نماند چنین دان جهان برکسی
درو شادکامی نیابی بسی

فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
به مادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز
همی داشت روز بد خویش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان راز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز
چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز

بیاراست چون بوستان خان خویش
مهان را همه کرد مهمان خویش

وزان پس همه گنج آراسته
فراز آوریده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد
دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند

که ای شاه پیروز یزدانشناس
ستایش مر او را زویت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت
بد اندیشگان را نگون باد بخت

ترا باد پیروزی از آسمان
مبادا بجز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه
ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآمیختند
به تاج سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش
بدان خرمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید بادا چنین شهریار
برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون به گرد جهان
بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید
هر آن بوم و برکان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد
چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت
به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی

 

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/fereydoon/sh1/

 

کنون ای خردمند روشن‌روان( فردوسی)


کنون ای خردمند روشن‌روان
بجز نام یزدان مگردان زبان

که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای

همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو

چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان

ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین

کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ

همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی

چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست

چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر

دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ

بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود

چو کاموس گو را بخم کمند
به آوردگه بر توان کرد بند

سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین

سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند

که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه

کنون چارهٔ کار ما بازجوی
بتنها تن خویش و کس را مگوی

بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان

ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست

از آن پس همه تن بکشتن دهیم
به آوردگه بر سر و تن نهیم

بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین

که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند

ابا آنک از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
بناکام گردن بدو داده‌ایم

کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد

شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند

مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک

همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/khaghan/sh1/

اشکانیان : کنون پادشاه جهان را ستای (فردوسی)

کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای

سرافراز محمود فرخنده​رای 
کزویست نام بزرگی به جای

جهاندار ابوالقاسم پر خرد
که رایش همی از خرد برخورد

همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان

برو آفرین باد و بر لشکرش
چه بر خویش و بر دوده و کشورش

جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمانست گردنده عصر

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ 
نه آرام گیرد به روز بیسچ

چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد 
سر شهریاران به چنگ آورد

برآنکس که بخشش کند گنج خویش 
ببخشد نه​اندیشد از رنج خویش

جهان تاجهاندار محمود باد 
وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بوالمظفر بود 
سرلشکر از ماه برتر بود

که پیروز نامست و پیروزبخت
همی بگذرد تیر او بر درخت

همیشه تن شاه بی​رنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد

همیدون سپهدار او شاد باد 
دلش روشن و گنجش آباد باد

چنین تا به پایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر
همه تاجدارند و پیروزگر

گذشته ز شوال ده با چهار 
یکی آفرین باد بر شهریار

کزین مژده دادیم رسم خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج

که سالی خراجی نخواهند بیش
ز دین​دار بیدار وز مرد کیش

بدین عهد نوشین​روان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد

چو آمد بران روزگاری دراز
همی بفگند چادر داد باز

ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان

که هرگز نگردد کهن بر برش
بماند کلاه کیان بر سرش

سرش سبز باد و تنش بی​گزند
منش برگذشته ز چرخ بلند

ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی بود بر سر بخردان

بماند بسی روزگاران چنین
که خوانند هرکس برو آفرین

چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل بپیچد ز داد

کند چرخ منشور او را سپاه 
ستاره نخواند ورا نیز شاه

 

فردوسی

http://www.jasjoo.com/books/poem/ferdowsi/shahnameh/48/2/