پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش(مولوی)


عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش

در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

  

حضرت مولانا مولوی

سلام حال همه ما خوب است (سید علی صالحی)


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!



سید علی صالحی

می می طلبد دل را ، آتش زده منزل را(امیر لالایی)


می می طلبد دل را ، آتش زده منزل را
میخانه فرا خواند ، دیوانه و عاقل را

بازست در توبه ، هر عاطل و باطل را
میخانه و می باید ، هر عادل و فاضل را

 *****

ای ساقی جانانه ، بازآ تو به میخانه
رسوای جهانم کن ، مستم کن و دیوانه

ای دل دل دیوانه ، تا چند زنی چانه
گر معرفتی جستی ، جستی ز ریاخانه

 *****

بنشین ببرم ساقی ، مست از می نابم کن
بیگانه زخویشم کن ، پرشور و خرابم کن

پرکن قدحی ساقی ،عمری نبود باقی
زان باده جانانه ، گلگون چوشرابم کن

 *****

ای قدسی جانانم ، ای هم دل و هم جانم
از عطرحضورتو ، سرمستم و حیرانم

عاقل ز تو دیوانه ، منزل ز تو ویرانه
ای شمع فروزانه ، پروانه سوزانم

 *****

رفتم در میخانه ، دیدم دل دیوانه
ذکرش می و پیمانه ، خیرش رخ مستانه

افتان رود و خیزان ، دل گشته رها از جان
پیدا شود و پنهان ، فرزانه رندانه

  

 امیر لالایی

دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش (محمد علی بهمنی)


دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش

خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوشها نرسد بیت آخرش‌

با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش

دریا منم! هم او که به تعداد موجهات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش

هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش


محمد علی بهمنی

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند (قیصر امین پور )


بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی‎خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم‎های نگران آینه‎ی تردیدند

نشد از سایه‎ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی‎وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل‎ها را همه با فاصله‎ات سنجیدند

تو بیایی همه‎ی ثانیه‎ها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

 
 
قیصر امین پور

درکفّه یِ دو دستم ، امشب دو جام بگذار(محمّد قهرمان)


درکفّه یِ دو دستم ، امشب دو جام بگذار
ای ساقی ِسبکدست ، سنگِ تمام بگذار!

 سخت است نازکان را ، ازیکدگر جدایی
مینایِ شیشه دل را ، نزدیکِ جام بگذار

برسفره ای که آمد ، باخون ِدل فراهم
نان ِحلال داریم ، آبِ حرام بگذار

همراه با بطِ می ، چرخی بزن چوطاووس
چشم مرا زحیرت ، محوِ خرام بگذار

باخون ِدل ازین بیش ، نتوان مدارکردن
ما را چو شیشه یِ می ، مستِ مدام بگذار

جان ازتو و دل ازتو ، آخر چه سان بگویم
ازمن کدام بستان ، بامن کدام بگذار

گرمحتسب درآید ، وحشی صفت به در زن
ما خون گرفتگان را ، چون صیدِ رام بگذار

ای مرغِ جسته از بند ، پرواز برتو خوش باد
ما پرشکستگان را ، درکنج ِدام بگذار

روزی که پا نهادیم ، دراین جهان به ناکام
گفتیم با دل ِخویش ، پروای ِکام بگذار

ای پیر ، در جوانی ، با عشق می زدی جوش
اکنون که بایدت رفت ، سودای ِخام بگذار

یا پیروِ جنون باش ، یا راهِ عقلْ سرکن
درهر رهی که تقدیررفته ست ، گام بگذار

عنقاصفت ز مردم ، درقافْ گوشه ای گیر
در عین ِبی نشانی ، از خویشْ نام بگذار

فرزندِ عصر ِخود باش ، فریادِ زندگی شو
خون در رگِ سخن کن ، جان درکلام بگذار

 محمّد قهرمان 1370/4/13

ازمجموعه یِ حاصل ِعمر

برایم سیگاری بگیران (سید علی صالحی)


برایم سیگاری بگیران
من از ماهِ دُرُشتِ گلگون می‌ترسم،
من این ساعتِ خسته را
برای هجرتِ شبانه ... کوک نخواهم کرد.


چقدر ساده‌ایم ری‌را!
نه تو، خودم را می‌گویم
من هنوز فکر می‌کنم سیب به خاطرِ من است
که از خوابِ درخت می‌افتد.


در آینه می‌نگرم
و از چاهی دور
صدای گریه‌ی گُلی می‌آید
که نامش را نمی‌دانم!


ری‌را ...!
گفتی برایت
از آن پرنده‌ی کوچکی
که تمامِ بهار ... بی‌جُفت زیسته بود، بنویسم!
باشد ... عزیزِ سال‌های دربه‌دری ...!
راستش را بخواهی
بعد از رفتنِ تو
دیگر کسی به آینه نگفت: - سلام!
شایع شده است
این سالها شایع شده است
که آن پرنده‌ی کوچک
روحِ شاعری از قبیله‌ی دریا بود،
یک شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید،
صبح که برخاستیم
باد ... بوی گریه‌های سیاوش می‌داد،
و کسی نبود
و کسی نمی‌دانست
بر طشت‌های زرینِ گَرسیوَز
هزار کبوترِ بی‌سر
شبیهِ ستاره مُرده‌اند!


سید علی صالحی

آنکه هلاک من هَمی، خواهد و من سلامتش (سعدی)


آنکه هلاک من هَمی، خواهد و من سلامتش
هر چه کند زِ شاهدی، کَس نکند ملامتش

میوه نمی دهد به کَس، باغ تَفَرُّج است و بَس
جز به نظر نمی رسد، سیب درختِ قامتش

داروی دِل نمی کنم، کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد، باز به استقامتش

هر که فدا نمی کند، دنیی و دین و مال و سَر
گو غم نیکوان مَخور، تا نخوری ندامتش

جنگ نمی کنم اگر، دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت، هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش، بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود، من بِکِشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مَدار سعدیا، بر خبرِ سلامتش


شیخ اجل سعدی

کی از همین روزای گم شده(اهورا ایمان)


یکی از همین روزای گم شده
یکی از همین روزای بی نشون

تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون

تو میای میای به دادم میرسی
تو میای که گریه خوابم نکنه

شب خستگی به روزم نرسه
صبح آینه جوابم نکنـــــه

تو همین شبای بی تو بی سحر
تو میای ستاره در بدر نشه

تو میای آینه آروم بگیره
شب عاشقا با گریه سر نشه

تو که بودنت امید زندگی
تو که دیدنت دلیل بودنه

از تو گفتن اسم و رسم عاشقا
از تو خوندن همهء عشق منه

از تو خوندن همهء عشق منه
عمریه پنجره های خونه رو

به هوای دیدنت وا میکنم
توی نقره ریز اشک و آینه

تو رو گم نکرده پیدا میکنم
تو رو گم نکرده پیدا میکنم

تو همین روزا به دادم میرسی
تو همین روزای بی تو بی نشون

تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون


 اهورا ایمان

با خود شبی به سیر و سفر رفتم(حمید مصدق)


با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت و گذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب،
- با پیاله های پیاپی،
پایان نمی گرفت .
هر جام،
- جام خاطره ای بود .
در دل هزار پرسش و
- بر لب سکوت تلخ .
رفتم رود را به تماشا
- که او نشست .
با اولین ستاره شب آغاز گشته بود .
با اولین پیاله،
شب ما.
شب، شهر خفته را،
خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود .
زاینده رود
- در دل مرداب می نشست،
که او برخاست .
و دستهای نحیفش را،
بر نرده های آهنی ساحل آویخت .
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟!
- نه، ناله ای،
از سینه برکشید؛
و آن سکوت کامل ساحل را
آشفت .
- چونان نسیم، که برگ برگ درختان را -
پنداشتی که زمزمه سایه، در هیچ می نشست .
گفتی که واژه ها، در حجم بی نهایت
نابود می شدند .
و باز هم سکوت .
گفتم : - سکوت چیست ؟
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست .
خندید.
- خنده ؟
- نه
که زهرخند خفته به لب بود .
این بار،
گویی طنین صوت
- می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی،
مغموم
با واژه های درهم نامفهوم
گفتنی نه گفتگوست،
- که نجوایی .
می گفت :
« گفتی سکوت ؟
هرگز !
« گاهی سکوت، واژه گویایی ست .
« یک اسب شیهه می کشد و
سرنوشت ما،
« تغییر می کند .
« حاصل چه بود آنهمه فریاد را
- که من ؟
« گر شیهه بود شیون من،
- شاید !
« اما،
« شیون به هیچ کار نیامد .
« و سوکواری،
« در ماتم گلی که به گرداب برگذشت،
بیهوده .
« آن شب که دست من،
« از دشت، چید آن شقایق وحشی را؛
- آنگاه،
برگ درخت توت دم دستش را،
- چید
« با من،
« دشتی پر از شقایق،
« دشتی پر از شقایق وحشی بود .
آنگاه، برگ درخت توت،
رها بر آب، می رفت .
ما نیز، بر ساحلی که خلوت و
خاموشی، و پاسی از شبانه گذشته،
رفتیم .
نه رفتنی مصمم،
که گامهای تفرج بود .
- بی آنکه قصد گردش و تفریحی -
با مرد کِشت سوخته ای،
گرم گشت،
می رفتم .
و انحنای گرده او،
پنداشتی که بار مصایب را،
بر خویش می کشید .
پرسیدمش که :« رود، آن خشمناک رود،
« گفتی چه شد ؟« - به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ایستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد- بر دبدگان خسته خواب آلود -
می گفت :« گفتی چه ؟رود ؟
« آن خشمناک رود ؟لختی سکوت کرد
سپس افزود:« هیهات !« الحق که ما چه پست و پلیدیم ؛
« و من،علی الخصوص .
« من رود پاک را،
« در لحظه های خشم،
« در ذهن خود به دامن مرداب برده ام .
« بیچاره من که خرمن عمرم را
« با دست خویشتن
« در شعله های آتش خشمم نشانده ام .
« بر کام ما نگشت و نکردیم،
« کاری که چرخ نگردد .
« این گردگرد چرخ کهن گشت و
کشت و گشت
« ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم .
آنگاه می گریست،
- که من گفتم:« این جای گریه نیست « آرام گریه کن
« که هق هق گریستن تو سکوت را ...
دیدم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم :« بگذر ز گریه مرد
« آنجا نگاه کن« آن خروش رود خروشنده- اینک این، خاموش
در پاسخ سرود:« آری، شگفت رود !
« ما شگفت نیست ؟
« آن پر خروش رود خروشنده ای
- که در من بود ؟
« اینک :« این در بطالت،
در یاس،در کدورت خود،
تنها .« تابنده آفتاب،
« از ما دریغ داشت طلوعش را .
« آیا،« این خیل خواب در خور خرگوشان ،
« از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروشما را به یک پیاله محبت کرد .
در امتداد رود ما، گفتگوکنان، رفتیم
گفتم : هنوز هم ؟!
« شاید که آب رفته به جوی آید
خندید
یعنی،
"گیرم که آب رفته به جوی آید؛
با آبروی رفته چه باید کرد ؟"
می گفت : در سرزمین هرز سر شاخه های سبز نمی روید
دیدم: ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت،
- که ترسیدم .
از دور عابری، با سوزناک زمزمه ای ، گرم ناله بود
(( هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید ))
(( در رهگذار باد، نگهبان لاله بود .))
گفتم : شب دیرگاه شد !
دستان سایه جانب من آمد
یعنی، - برو- که رخصت رفتن داد -رفتم
در انتهای جاده نگاهم بر او فتاد او بود
از روی نرده خم شده روی رود

 دیدم سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را


حمید مصدق

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟(جامی)


گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟

من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟

بستی میان ز کینه  کشیدی ز غمزه تیغ

جانم فدات در پی آزار کیستی؟

دارم دلی ز هجر تو هر دم فکارتر

تا خود تو مرهم دل افکار کیستی؟

هر شب من و خیال تو و کنج محنتی

تا با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟

من با غم تو یار به عهد و وفای خویش

ای بی وفا تو یار و وفادار کیستی؟

تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس

کاین جا چه می کنی و گرفتار کیستی؟

جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟


 

جامی

گفتی که به احترام دل باران باش(مریم حیدر زاده)


گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

 

 


مریم حیدر زاده


 


عقرب زلف کجت با قمر قرینه (ناصر الدین شاه)



عقرب زلف کجت      با قمر قرینه

تا قمر درعقربه      کار ما چنینه

{ کیه کیه در می‌زنه      من دلم می‌لرزه

درو با لنگر می‌زنه      من دلم می‌لرزه

                      

ای پری بیا در کنار ما      جان خسته را مرنجان

{ از برم مرو ، خصم جان مشو ، تا فدای تو کنم  جان }


نرگس مست تـو و بخت من خرابه

بخت من از تو و چشم تو از شرابه

کیه کیه در میزنه من دلم می لرزه


درو با لنگر می زنه من دلم می لرزه

ای پری بیا در کنار ما جان خسته را مرنجان

از برم مرو خصم جان نشو تافدای تو کنم جان


 

منسوب  ناصر الدین شاه و علی اکبر شیدا

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است(صائب تبریزی)

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است


صائب تبریزی

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد( فاضل نظری)


به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!


     فاضل نظری

دنگ …،دنگ… ساعت گیج زمان در شب عمر(سهراب سپهری)


دنگ …،دنگ…
 ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
 می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
 یا به زنگار غمی آلوده  است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
 گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ … دنگ…

لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر

 نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
 بر لب سرد زمان ماسیده است.
 تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
 رنگ لذت دارد آویزم
آنچه میماند از این جهد به جای:
 خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم

و آنچه بر پیکر او می ماند:
 نقش انگشتانم.
 دنگ، فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
 لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهانیده از اندیشه ی من رشته ی حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال:
پرده ای می گذرد، پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می لغزد بر رنگ.
 ساعت گیج زمان در شب عمر
 می زند پی در پی زنگ:
دنگ … دنگ… دنگ


سهراب سپهری

من از برق نگاهت می گریزم(فریبا شش بلوکی)

گریز

من از برق نگاهت می گریزم
من از موی سیاهت می گریزم

برای آنکه اشکت را نبینم
همین حالا ز آهت می گریزم

برای آنکه نفرینم نگویی
ز بغض و ناله هایت می گریزم

برای آن که خورشیدم بمانی
من از شکل چو ماهت می گریزم

برایم نامه دادی من چه گویم؟
که از آن نامه هایت می گریزم

نوشتی عشق بازاری ندارد
من از طرز نگاهت می گریزم

نوشتی خسته ای از عشق و مستی
من از آن شکو ه هایت می گریزم

نوشتی می گریزی از من و دل
من اما پا به پایت می گریزم



 فریبا شش بلوکی

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست(حافظ)

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست



حافظ

لبانت به ظرافت شعر (احمد شاملو)


لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود


احمد شاملو

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم (حسین منزوی)


محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم



حسین منزوی

بی روی دوست، دوش شب ما (پروین اعتصامی)


بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمی نمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت



پروین اعتصامی

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست(حافظ)


مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست



حافظ

آن غنچه که نشکفت به حسرت دل ما بود(فرخی یزدی)


آن غنچه که نشکفت به حسرت دل ما بود        
و آن عقده که نگشود زغم، مشکل ما بود

مجنون که به دیوانه گری شهره ی شهر است  
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود

گر دامن گل رنگ نبود از اثر خون      
معلوم نمی شد که دل قاتل ما بود

سر سبز نگردید هر آن دانه که کشتیم        
پا بسته آفت زدگی حاصل ما بود

دردانه مه بود و جگر گوشه ی خورشید    
این شمع شب افروز که در محل ما بود

این سر، که به دست غم هجر تو سپردم     
در پای غمت، هدیه ی ناقابل ما بود

از راه صنم، پی به صمد بردم و دیدم      
مستوره ی آیینه ی حق، باطل ما بود


فرخی یزدی

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید (مولوی)


ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


مولوی

پرنده گفت یا گل گفت (محمد علی بهمنی)


پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت
بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه
(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)

بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود
آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سووال بی جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی
بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل
بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه
بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن

بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت

 محمد علی بهمنی

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست (سعدی)


تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست

خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست

روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست

هیهات کام من که برآرد در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست

چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست


حضرت سعدی

غم میون دو تا چشمون (مهدی اخوان لنگرودی)


غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه
سیل غم آبادیمو ویرونه کرده

وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دست های من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده

غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه
سیل غم آبادیمو ویرونه کرده

وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دستای من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده


مهدی اخوان لنگرودی

تو یه تاک قد کشیده (مسعود هوشمند)


تو یه تاکِ قد کشیده
پا گرفتی روی سینم

واسه پا گرفتنِ تو
عمریه که من زمینم

رازِ قد کشیدنت رو
عمریه دارم می بینم

داری می رسی به خورشید
ولی من بازم همینم

می زنن چوب زیرِ ساقت
واسه لحظه های رستن

ریختنِ آب زیرِ پاهات
هی منو شستن و شستن

توی سرما و تو گرما
واسه تو نجاتم عمری

تو هجومِ بادِ وحشی
سپرِ بلاتم عمری

آدما هجوم آوردن
برگای سبزتو بردن

توی پاییز و زمستون
ساقتو به من سپردن

سنگینیت رو سینه ی من
سایت هم نصیبِ مردم

میوه هات هم آخرِ سر
که میشن قسمتِ هر خُم

نه دیگه پا میشم اینبار
خالی از هر شک و تردید

میرم اون بالاها مغرور
تا بشینم جای خورشید

تن به سایه ها نمیدم
بسه هرچی سختی دیدم

انقدر زجر کشیدم
تا به آرزوم رسیدم

بذار آدما بدونن
میشه بیهوده نپوسید

میشه خورشید شد و تابید
میشه آسمون رو بوسید

بذار آدما بدونن
میشه بیهوده نپوسید

میشه خورشید شد و تابید
میشه آسمون رو بوسید



مسعود هوشمند

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست(سعدی)

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست

وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست

ای باد بوستان مگرت نافه در میان

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

یا کاروان صبح که گیتی منورست

این قاصد از کدام زمینست مشک بوی

وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن

کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه دار بر الله اکبرست

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و معانی برابرست

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق

کوته کنیم که قصه ما کار دفترست

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق

سوزان و میوه سخنش همچنان ترست

آری خوشست وقت حریفان به بوی عود

وز سوز غافلند که در جان مجمرست


 


سعدی


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود(حافظ)


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود

من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایقترم از حلقه ی زنجیر نبود
...
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود


 
حافظ