پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

با خود شبی به سیر و سفر رفتم(حمید مصدق)


با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت و گذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب،
- با پیاله های پیاپی،
پایان نمی گرفت .
هر جام،
- جام خاطره ای بود .
در دل هزار پرسش و
- بر لب سکوت تلخ .
رفتم رود را به تماشا
- که او نشست .
با اولین ستاره شب آغاز گشته بود .
با اولین پیاله،
شب ما.
شب، شهر خفته را،
خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود .
زاینده رود
- در دل مرداب می نشست،
که او برخاست .
و دستهای نحیفش را،
بر نرده های آهنی ساحل آویخت .
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟!
- نه، ناله ای،
از سینه برکشید؛
و آن سکوت کامل ساحل را
آشفت .
- چونان نسیم، که برگ برگ درختان را -
پنداشتی که زمزمه سایه، در هیچ می نشست .
گفتی که واژه ها، در حجم بی نهایت
نابود می شدند .
و باز هم سکوت .
گفتم : - سکوت چیست ؟
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست .
خندید.
- خنده ؟
- نه
که زهرخند خفته به لب بود .
این بار،
گویی طنین صوت
- می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی،
مغموم
با واژه های درهم نامفهوم
گفتنی نه گفتگوست،
- که نجوایی .
می گفت :
« گفتی سکوت ؟
هرگز !
« گاهی سکوت، واژه گویایی ست .
« یک اسب شیهه می کشد و
سرنوشت ما،
« تغییر می کند .
« حاصل چه بود آنهمه فریاد را
- که من ؟
« گر شیهه بود شیون من،
- شاید !
« اما،
« شیون به هیچ کار نیامد .
« و سوکواری،
« در ماتم گلی که به گرداب برگذشت،
بیهوده .
« آن شب که دست من،
« از دشت، چید آن شقایق وحشی را؛
- آنگاه،
برگ درخت توت دم دستش را،
- چید
« با من،
« دشتی پر از شقایق،
« دشتی پر از شقایق وحشی بود .
آنگاه، برگ درخت توت،
رها بر آب، می رفت .
ما نیز، بر ساحلی که خلوت و
خاموشی، و پاسی از شبانه گذشته،
رفتیم .
نه رفتنی مصمم،
که گامهای تفرج بود .
- بی آنکه قصد گردش و تفریحی -
با مرد کِشت سوخته ای،
گرم گشت،
می رفتم .
و انحنای گرده او،
پنداشتی که بار مصایب را،
بر خویش می کشید .
پرسیدمش که :« رود، آن خشمناک رود،
« گفتی چه شد ؟« - به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ایستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد- بر دبدگان خسته خواب آلود -
می گفت :« گفتی چه ؟رود ؟
« آن خشمناک رود ؟لختی سکوت کرد
سپس افزود:« هیهات !« الحق که ما چه پست و پلیدیم ؛
« و من،علی الخصوص .
« من رود پاک را،
« در لحظه های خشم،
« در ذهن خود به دامن مرداب برده ام .
« بیچاره من که خرمن عمرم را
« با دست خویشتن
« در شعله های آتش خشمم نشانده ام .
« بر کام ما نگشت و نکردیم،
« کاری که چرخ نگردد .
« این گردگرد چرخ کهن گشت و
کشت و گشت
« ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم .
آنگاه می گریست،
- که من گفتم:« این جای گریه نیست « آرام گریه کن
« که هق هق گریستن تو سکوت را ...
دیدم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم :« بگذر ز گریه مرد
« آنجا نگاه کن« آن خروش رود خروشنده- اینک این، خاموش
در پاسخ سرود:« آری، شگفت رود !
« ما شگفت نیست ؟
« آن پر خروش رود خروشنده ای
- که در من بود ؟
« اینک :« این در بطالت،
در یاس،در کدورت خود،
تنها .« تابنده آفتاب،
« از ما دریغ داشت طلوعش را .
« آیا،« این خیل خواب در خور خرگوشان ،
« از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروشما را به یک پیاله محبت کرد .
در امتداد رود ما، گفتگوکنان، رفتیم
گفتم : هنوز هم ؟!
« شاید که آب رفته به جوی آید
خندید
یعنی،
"گیرم که آب رفته به جوی آید؛
با آبروی رفته چه باید کرد ؟"
می گفت : در سرزمین هرز سر شاخه های سبز نمی روید
دیدم: ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت،
- که ترسیدم .
از دور عابری، با سوزناک زمزمه ای ، گرم ناله بود
(( هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید ))
(( در رهگذار باد، نگهبان لاله بود .))
گفتم : شب دیرگاه شد !
دستان سایه جانب من آمد
یعنی، - برو- که رخصت رفتن داد -رفتم
در انتهای جاده نگاهم بر او فتاد او بود
از روی نرده خم شده روی رود

 دیدم سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را


حمید مصدق

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.