پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

بس تازه و ترى چمن‏آراى کیستى(بابافغانی)


بس تازه و ترى چمن‏آراى کیستى
نخل امید و شاخ تمناى کیستى

روز، آفتاب روزن و بام که مى‏شوى
شبها چراغ خلوت تنهاى کیستى

رنگت چو بوى دلکش و بویت چو روى خوش
حورى سرشت من گل رعناى کیستى

گل این وفا ندارد و گلزار این صفا
اى لاله غریب ز صحراى کیستى

حالا ز غنچه دل ما باز کن گره
در انتظار وعده فرداى کیستى

بزمى پر از پرى است فغانى تو در میان
دیوانه کدامى و شیداى کیستى


لطف علی بیک آذر آرد (بابا فغانی)

بردی از یادم . دادی بر بادم (پرویز خطیبی)


بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
 
چه شد آنهمه پیمان . که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن
کی آیی به برم . ای شمع سحرم
در بزمم نفسی . بنشین تاج سرم . تا از جان گذرم
 
پا به سرم نه . جان به تنم ده
چون به سر آمد . عمر بی ثمرم
 
نشسته بر دل غبار غم . زآنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
 
امید اهل وفا تویی . رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی
 
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

پرویز خطیبی

به پیشگاه خداوند بنده ای بردند(ابوالقاسم حالت)


به پیشگاه خداوند بنده ای بردند
که نامه ی عمل وی سیاه و درهم بود

بگفت: از چه ز ابلیس پیروی کردی؟
بگفت پیروی او ز عهد آدم بود

بگفت: از جه نهادی به راه دزدی پای
بگفت خرج فزون و، درآمدم کم بود

بگفت: در پی زن های هرزه افتادی
بگفت بهر فقیر ازدواج چون سم بود

بگفت: سد هوس را به جهد بشکستی؟
بگفت آه ازین سد، که سخت محکم بود

بگفت: بهر چه آنقدر باده می خوردی
بگفت باده ی گلگون علاج هر غم بود

بگفت: سخت هواداری ازبدان کردی
بگفت رونق کار بدان مسلم بود

بگفت: به که تو را در جهنم اندازم
بگفت زندگیم بدتر از جهنم بود


ابوالقاسم حالت

گر ترا عشوه چنان، شیوه چنین خواهد بود (منصورحلاج)

گر ترا عشوه چنان، شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم  د ین خواهد بود

درد عشقت ز ازل بود مرا مرهم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود

روز محشر که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا، مُهر جبین خواهد بود

آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود

در چنان خلق ، که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر، روح امین خواهد بود

گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود

التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود

تا که آن طایر قدسی پرو بالی دارد
کار آن ترک کماندار کمین خواهد بود

جان به جانان ده واز مرگ میند یش [حسین]
خود تورا عاقبت کار همین خواهد بود


 حسین ابن منصور حلاج

دیرگاهی است که در این تنهایی (سهراب سپهری)

در قیر شب

**
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه‌ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است



سهراب سپهری

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی (ایرج میرزا)

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را

گفتا که: «منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از مادر خود سینه و سر را

یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر
تا آن که بپوشم ز هلاک تو نظر را

لرزید ازین بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را

گفتا: «پدر و مادر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لیکن چون به می دفع شر از خویش توان کرد
می نوشم و با وی بکنم چاره ی شر را»

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم مادر خود را زد و هم کشت پدر را

ای کاش شود خشک بن تاک خداوند
زین مایه ی شر حفظ کند نوع بشر را



ایرج میرزا

ای آرزوی مهرتو سیلاب‌کینه‌ها( بیدل دهلوی)

ای آرزوی مهرتو سیلاب‌کینه‌ها
بر هم زن‌کدورت سنگ آبگینه‌ها

ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات
راند به بحرآینهٔ دل سفینه‌ها

آتش‌پرست شعلهٔ اندیشه‌ات جگر
آیینه‌دار داغ هوای تو سینه‌ها

از حیرت صفای تو خونی است منجمد
اشک روان سطر به چشم سفینه‌ها

درکارگاه حکم تو بهرگداز سنگ
آتش برون دهد نفس آبگینه‌ها

آنجاکه مهر عشق کند ذره‌پروری
جوشد گل شرافت ذات ازکمینه‌ها

تا پایه‌ای ز قصر محبت نشان دهیم
چون صبح چاک دل به فلک برد زینه‌ها

بیدل به خاکساری خود ناز می‌کند
ای در غبار دل ز خیالت دفینه‌ها


بیدل دهلوی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد(مهدی حمیدی شیرازی)

مرگ قو 


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
 کجا عاشقی کرد آن جا بمیرد

شب مرگ از بیم آن جا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش واکن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد



دکتر مهدی حمیدی شیرازی

به رنگ ناب ترین خاطرات شیرینی(غلامرضا فتحی)


به رنگ ناب ترین خاطرات شیرینی
شبیه پاک ترین لحظه های دیرینی

به بوی خنده ی تو نشئه می شود چشمم
تو مثل مستی یک باغ ، مثل نسرینی

به روی پهنه ی رؤیای آسمانی من
تو با شکوه ترین خوشه های پروینی

غروب، مرگ، شکستن،سکوت، تنهایی
برای هر چه که درد است باز تسکینی

مگیر چهره زمن چون برای من تو هنوز
عزیز دخترک آ ن دو کوچه پایینی

بیا دوباره بیا تا برای هم پوشیم
لباس ساده ی آن روزهای خوشبینی



دکتر غلامرضا فتحی

جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست(عبید زاکانی)

جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست

دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست

گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست

ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست

ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست

با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست

هر قوم را طریقتی و راهی و قبله‌ایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست


عبید زاکانی 

مولای سبز پوش ای اعتبار عشق(ایرج جنتی عطایی)


مولای سبز پوش

مولای سبز پوش ای اعتبار عشق
 شاعر تر از بهار ، ای تک سوار عشق
 در اشکریز باغ ، وقتی که گل شکست
 وقتی که آفتاب در من به شب نشست
نام عزیز تو فریاد باغ بود
 یاد تو در کسوف ، تنها چراغ بود
 شب بی دریغ بود ، من تلخ و نا امید
تو می رسیدی و خورشید می رسید
 وقتی پرنده ها دلتنگ می شدند ، دلتنگ می شدی
وقتی شکوفه ها بی رنگ می شدند ، بی رنگ می شدی
 وقتی که عاشقی از عشق می سرود ، لبخند می شدی
 وقتی ترانه ای از کوچه می گذشت ، خرسند می شدی
 اعجاز تو به من جانی دوباره داد
 مولای سبز پوش یادت به خیر باد
 من مثل یک درخت ، تنها و سوگوار
 در فصل برف و یخ ، مایوس از بهار
 تو آمدی و باز ، پیدا شد آفتاب
 شولای برفی ام ، شد قطره قطره آب
 ای قصه گوی عشق
 ای یار ، ای عزیز
ای آبروی عشق
اعجاز تو به من نامی دوباره داد
 مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد
 مولای عاطفه
 هم قلب تو اگر عاشق نبوده ام
 جز با تو این چنین
 با قلب خویش هم ، صادق نبوده ام
 من مثل یک درخت
گل پوش می شوم
 در بطن هر بهار
 تا یک درخت سبز
 از تو به یادگار
 باشد در این دیار
 مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد


ایرج جنتی عطایی

از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان(معینی کرمانشاهی)

رفتم که رفتم

**

از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
از من دیوانه بگذر
بگذر ای جانانه بگذر
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
بعد از این بعد از این کن فراموشم که رفتم
دیگر از دست تو می نمی نوشتم که رفتم
با دل زود آشنا گشتم از دامت رها
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم


من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم


معینی کرمانشاهی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید (وحشی بافقی)


شرح پریشانی

**

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند



 وحشی بافقی

آن کس که بداند و بداند که بداند(ابن یمین)


آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنیدش که بسی خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند


 ابن یمین

دنیا شبیه توست مثل دلبری هات(محمد حسین بهرامیان)


دنیایی ها 1

دنیا شبیه توست مثل دلبری هات
چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات

مثل شکوه بادبادک بازی باد
وقتی که می رقصاندش بازیگری هات

مثل خط ابروت، مثل خط لبهات
بر چهره آیینه آرایشگری هات

مثل خدا را صد قلم آراستن ها
مثل تبِ سرخِ قلم خاکستری هات

افسوس اما شهر ارزان می فروشد
در پارک های شوخ، شرم دختری هات

ای شهرزاد قصه های سال ها پیش!
افسانه ام کن با تب افسونگری هات

گم کرده ام -آه- ای هزار و یک شب درد!
خورشید را در قصه ی دیو و پری هات

شاهی؟ گدایی؟ مرشدی؟ پیری؟ چه هستی؟
دل بسته ام عمری است بر پیغمبری هات

امشب عمو زنجیر باف قصه ام را
آورده ام در حلقه ی پا منبری هات

نذر مرا با کاسه ای گندم ادا کن
تا پر بگیرم در حریم پاپری هات

امروز یادم کن که فردا دیگر از من
گردی نخواهد خاست با یادآوری هات

* **

دنیا شبیه توست، وقتی ماه باشی؛
مثل گل تردید در ناباوری هات

دنیا شبیه توست؛ وقتی ماه باشی
حتی خدا دل می دهد بر دلبری هات


محمد حسین بهرامیان

دیشب که جز بخور گلی رنگ یک چراغ (فرخ تمیمی)

  عطش

دیشب که جز بخور گلی رنگ یک چراغ
 پهلوی تختخواب تو ، بیگانه ای نبود

بر آشیان چشم سیاه تو ، مرغ خواب
 بنشسته بود و نغمه لالای می سرود .

پروانه های بوسه ی آتش پرست من
گم شد به بوستان لب و گونه های تو

 چشمم دوید  در پی آن بوسه ها ولی
 گم شد میان همهمه  بوسه های تو

 
من  در خیال اینکه کجا رفت  بوسه ها
 دیدم  نگاه شوق تو بر سینه ات دوید .

 ناچار بوسه های  جنون از لبم گریخت
 در آبشار سینه ی مهتابیت  خزید .

 
 تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما
 دست تو آن حصاری  شب را خموش کرد .

 آنگاه چشمه سار لبی ماند و تشنه ای
 کاو تا سپیده ، بوسه از آن چشمه نوش کرد



 فرخ تمیمی 

تهران . شهریور ماه 1333

یا ساقی ترسا شرابی ده (فرخ تمبمی)


 شراب جلفا

**
 بیا ساقی ترسا
 شرابی ده . لبم از تشنگی سوخت
شراب کهنه ی سرداب جلفا ،
 درون جام ناقوس کلیسا .

 بیا ساقی ترسا
 چو افیونی به اعصابم در آمیز .
 بیا رقصی بکن ، شوری برانگیز .
گنه کارم . گناهی کن ، مپرهیز .

بیا ساقی ترسا
 کنون ناقوس گوید ماجرا ها
 ز عمر کوته باغ جوانی
 ز باد برگ افشان خزانی .

بیا ساقی ترسا
 ببین « هانی*» بگوید با اشاره :
شراب تلخ ما ، اندیشه سوزست
 بیا می نوش ، می . دنیا دو روزست .

 
بیا ساقی ترسا
به خون خوشه ی انگور ، سوگند
 ز غم مردم ،  بیا بشتاب . بشتاب ،
 ازین وحشت مرا دریاب . دریاب

بیا ساقی ترسا
 در میخانه بگشا تا بنوشم
شراب کهنه ی سرداب جلفا
 درون جام ناقوس کلیسا .



 فرخ تمیمی

تهران . اسفند ماه 1333

* یکی از میفروشان جلفا

ای دوست بیا تا غم دنیا نخوریم(خیام)



ای دوست بیا تا غم دنیا نخوریم
واین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به بریم!


خیام

تا بقید غمش آورد خدا داد مرا(شاطر عباس صبوحی)


تا بقید غمش آورد خدا داد مرا
آنچه می خواستم از بخت خدا داد مرا

رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا

نتوانم ز خدا داد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا ، داد مرا

گر دلش سخت تر از سنگ بود نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا

من که تا صبح دعا گوی تو هستم همه  شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد ، مرا

غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که  ترسم کنی آزاد مرا !


شاطر عباس" صبوحی قمی

ای خاک تو تاج سربلندان!(جامی)

ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان

محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی

خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه قیر

بر چشمه قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی

ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه

در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش

ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی

هر رو که در آشنایی توست
از پرتو رهنمایی توست

ای هستی بخش هر چه هست است
کس بی تو ز نیستی نرسته ست

فرمان تو را درازدستی
بر عالم نیستی و هستی

خود را ز تو نیست هست دیده
هست از تو به نیستی رسیده

جز تو همه سرفکنده تو
هر نیست چو هست بنده تو

ای از خم کاف و حلقه نون
صد نقش بدیع داده بیرون

آن نور که از شکاف کاف است
پیدا کن قاف تا به قاف است

بی نقطه نون نگشته دایر
بر مرکز هستی این دوایر

هر بحر کرم که صرف کردی
از چشمه این دو حرف کردی

ای در یکی و یگانگی فرد
با تو نفس از یگانگی سرد

پاکی ز توهم دویی تو
در حکم خرد همین تویی تو

رقام ازل به کلک تقدیر
قسام ابد به تیغ تدبیر

دیباچه نویس دفتر عقل
رخشانی بخش گوهر عقل

پرگار زن محیط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه خاک

کاشانه فروز شب سیاهان
از مشعل نور صبحگاهان

دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزی حله های خضرا

بر قامت شاهدان نوروز
بی رشته قبا و پیرهن دوز

شیرازه کن جریده گل
دمساز جریده خوان بلبل

از کیسه غنچه بند فرسای
در کاسه لاله مشک تر سای

رخساره نگار هر نگاری
ناوک زن هر درون فگاری

یاریگر هر ز یار مانده
همراه هر از دیار رانده

تسکین ده درد بی قراران
مرهم نه داغ دلفگاران

شورابه گشای چشمه چشم
صفرا شکن زبانه خشم

دباغ ادیم لاجوردی
صباغ خزان چهره زردی

از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خویش برقع انداز

خارافکن راه سست رایان
خارا کن سد تیز پایان

عصیان کاه جنایت آمرز
اول گیر نهایت آمرز

بگذشت ز حد جنایت من
تا خود چه شود نهایت من

گر بگدازی گناهکارم
ور بنوازی امیدوارم

بنگر به امیدواری من
بگذر ز گناهکاری من

هر چیز که خواهم از تو دارم
وین نیز که خواهم از تو دارم

مهر کهن مرا نوی ده
در خواهش خود دلی قوی ده

روزی که قوی نهاد بودم
بیرون ز طریق داد بودم

کارم نه به وفق عقل و دین بود
رویم نه به شارع یقین بود

و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم

در دست نماند قوت کار
وز پای برفت زور رفتار

بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای

بنشسته به فرق من سفیدی
برفیست ز ابر ناامیدی

زین برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه می فروزم

هر برف که بر زمین نشیند
بهر گل و یاسمین نشیند

زین برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست

خاری که شکست در دل من
روزی که برآید از گل من

خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شکسته رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی


 جامی » هفت اورنگ » 

https://ganjoor.net/jami/7ourang/7-6-leyli-majnoon/sh1/

به مجنون گفت روزی عیب جویی(وحشی بافقی)

به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست

ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و روی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارت‌های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام
نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود
ترا رد کردن او حد نمی‌بود

مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است

شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک

عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد

گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید

مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام

دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور

اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ

صلای عشق درده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار

در آن توفان که عشق آتش انگیز
کند باد جنون را آتش آمیز

اساسی گر نداری کوه بنیاد
غم خود خور که کاهی در ره باد

یکی بحر است عشق بی کرانه
در او آتش زبانه در زبانه

اگر مرغابیی اینجا مزن پر
در این آتش سمندر شو سمندر

یکی خیل است عشق عافیت سوز
هجومش در ترقی روز در روز

فراغ بال اگر داری غنیمت
ازین لشکر هزیمت کن هزیمت

ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست

نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن

نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست

دلیل آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است

چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی

غرضها را همه یک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن

اگر گوید در آتش رو، روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت

به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی

اگر سد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد

به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار

به هر صورت که نبود نا گزیرت
بجز معشوق نبود در ضمیرت



وحشی بافقی

https://ganjoor.net/vahshi/farhad-shirin/sh11/

سـر آن ندارد امشب، کـه برآید آفتابی(سعدی)


سـر آن ندارد امشب، کـه برآید آفتابی
چـه خیال ها گـذر کرد و گـذر نکرد خوابی

به چـه دیر ماندی ای صبح؟   که جان من بر می آمد
بزه کردی و نکـردند، موذنان ثـوابی

نـفس خـروس بگـرفت، که نوبـتی بـخـواند
هـمه بلـبلان بمردند و نماند جـز غـرابی

نفـحات صبح دانی، ز چـه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند، کـه برافکـند نـقابی

سرم از خدای خـواهـد، که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهـتر، که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آن است، که با غـمش برآید
مگـسی کـجا تواند، که بـیفکـند عـقابی؟

نه چـنان گـناهـکارم، که به دشمنم سپاری
تو بدست خـویش فرمای، اگـر کنی عـذابی

دل هـمچـو سنگـت ای دوست، به آب چـشم سعـدی
عـجب است اگـر نگـردد، که بگـردد آسیابی

برو ای گـدای مسکین و دری دگـر طلب کن
که هـزار بار گـفتی و نیامدت جـوابی



سعدی شیرازی

افسوس که نامه جوانی طی شد (خیام)



افسوس که نامه جوانی طی شد
وآن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب
فریاد! ندانم که کی آمد کی شد!


خیام

بشکفد بار دگر لاله‌ی رنگین مراد(ژاله اصفهانی)

شکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.


ژاله اصفهانی

دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد(قیصر امین پور)


دل داده ام بر باد، بر هرچه باداباد
مجنون تر از لیلى،شیرین تر از فرهاد

اى عشق از آتش، اصل و نسب دارى
 از تیره ی دودى، ازدودمانِ باد

آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
 از بوى تو آتش، در جانِباد افتاد

هر قصرِ بى شیرین، چون بیستون ویران
 هر کوهِ بى فرهاد، کاهى به دست باد

هفتاد پشتِ ما، از نسل غم بودند
 ارثِ پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاکِ ما در باد، بوى تو مى آید
 تنها تو مى مانى، ما مى رویم از یاد 



قیصر امین پور

نرگس مست تو خواب آلودست(امیر خسرو دهلوی)


نرگس مست تو خواب آلودست
لب لعلت به شراب آلودست

آگه از ناله من کی گردد
چشم مست تو که خوابآلودست

لب تو دردل من بنشسته است
نمکی را به کباب آلوده است

از تری خواست چکیدن آری
لب تو کز می ناب آلودست

بنده خسرو چه گنه کرد امروز ؟
که حدیثت به عتاب آلودست



امیر خسرو دهلوی

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست (هوشنگ ابتهاج)


سماع سوختن


عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی ، بی چراغ تاریکی

آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید ؟

چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، کال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر کار

خشک و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن
سبک از حبس خویش دور شدن

کوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد که کرد او را سنگ ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فکر پرواز در دل سنگ است

مگرش کوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
به جهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است کز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست ؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند ؟

زان سیاهی که مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن کردی
خویشتن را جدا ز من کردی

تن که بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور ؟

ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی ، چه جای شکیب ؟
بدر آی از سراچه ی ترکیب

مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری که خون جوشیده ست
شیرهی آفتاب نوشیده ست

آن که از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازکی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیک باغ خورشیدند
که نصیبی به خاک بخشیدند

چون پیامی که بود ، آوردند
هم به خورشید باز می گردند

برگ ، چندان که نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او

شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در کار

گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازک از آن نفس که گیاه
سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی که در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست
زان که این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادراک است

سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند
سر کشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد

کنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم



هوشنگ ابتهاج( ه.ا.سایه)

می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه (مریم حیدر زاده)


می خوام یه قصری بسازم

می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه
من باشم و تو باشی یک شب مهتابی باشه

می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری
می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری

می خوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم
می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم

می خوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی
از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی

امشب می خوام برای تو یه فال حاقظ بگیرم
اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم

امشب می خوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم
برای خوشبخت شدت خدا خدا خدا کنم

امشب می خوام رو آسمون عکس چشات و بکشم
اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم

می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه
به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه

یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری
بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری

به موقعی فکر نکنی دلم واست تنگ نمیشه
فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه

اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن
آسمونای آرزو یه قطره مهتاب ندارن

راسیتی دلت میآد بری بدون من بری سفر
بعدش فراموشم کنی برات بشم به رهگذر

اصلا بگو که دوست داری اینجور دوست داشته باشم
اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم

حتی اگه دلت نخواد اسم تو تو قلب منه
چهره تو یادم می آد وقتی که بارون می زنه

ای کاش منم تو آسمون به مرغ دریایی بودم
شاید دوسم داشتی اگه آهوی صحرایی بودم

ای کاش بدونی چشمات و به صد تا دنیا نمی دم
یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم

به آرزوهام می رسم اگر که تو پیشم باشی
اونوقت خوشبخت میشم مثل فرشته ها تو نقاشی

تا وقتی اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه
هوای رفتن که کنی کرگ گلای مریمه

نگام کن و برام بگو بگوی می ری یا می مونی
بگو دوسم داری یا نه مرگ گلای شمعدونی

نامه داره تموم میشه مثل تموم نامه ها
اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها



مریم حیدر زاده

لخت و عور تنگ غروب (شاملو)


یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد...
 « - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
 شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
 پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
 
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه توک  روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
 عوضش تو شهر ما...

 آخ ! نمی دونین پریا!

در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
 
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
 
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
 
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون!  
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
 پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
 که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
 
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
 دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
 دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
 
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
 دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...
 
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
 خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟  
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
 پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
 خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
 میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
 شدن، ستاره نحس شدن ...
 
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
 
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
 
دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
 
قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!


شاملو

از تن چو برفت جان پاک من و تو(خیام)


از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

وآنگه ز برای خشت و گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو!


خیام