پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

در انتهای هر سفر در آیینه (حسین پناهی)


بیکرانه

 **

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟


 حسین پناهی

پایان شب سخن سرایی(جلال الدین همایی)

پایان شب سخن سرایی
می‌گفت ز سوز دل همایی 

فریاد کزین رباط کهگل 
جان می‌کنم و نمی‌کنم دل 

مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم

روزم سپری شده است و سودا
امروز دهد نوید فردا 

مانده است دمی و آرزوساز 
من وعده سال می‌دهم باز 

آزرده تنی فسرده جانی 
در پوست کشیده استخوانی 

در حنجره‌ام به تنگ انفاس
از فربهیم نشانه آماس

با دست نوان و پای خسته
بار سفر فراق بسته 

نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن 

جز وهم محال پرورم نیست
می‌میرم و مرگ باورم نیست 

زودا که کنم به خواب سنگین
تن جامه ز خون سینه رنگین 

از بعد شنید و گفت بسیار
خاموشی بایدم به ناچار 

در خوابگه عدم برندم 
لب تا ابد از سخن ببندم 

زین دود و غبار تیره خاک 
غسل و کفنم مگر کند پاک 


دکتر جلال الدین همایی

تا چند عمر در هوس و آرزو رود(جلا ل الدین همایی)

تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که برآمد فرو رود

مهمانسراست خانه دنیا که اندر او 
یک روز این بیاید و یک روز او رود

بر کام دل به گردش افلاک دل مبند
کاین چرخ کج مدار نه بر آرزو رود

آن کس که سر به جیب قناعت فرو نبرد
بگذار تا به چاه مذلت فرو رود

از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه
هم غم به جای ماند و هم آبرو رود

آن آبرو چو جوی بود رنج و غصه سنگ
سنگش به جای ماند و آبش ز جو رود

ای گل به دستمال هوس پیشگان مرو
مگذار تا ز دست تو این رنگ و بو رود

بر رغم روزگار تو با دوستان بساز
بگذار روزگار به کام عدو رود

کردیم هر گناهی و از کرده غافلیم 
ای وای اگر حدیث گنه روبرو رود 

امروز رو نکرده به درگاه حق «سنا»
فردا به سوی درگه او با چه رو رود؟


 استاد جلا ل الدین همایی « سنا»  

پیر ما می‌رفت هنگام سحر(عطار)


پیر ما می‌رفت هنگام سحر
  اوفتادش بر خراباتی گذر

ناله‌ی رندی به گوش او رسید
  کای همه سرگشتگان را راهبر

نوحه از اندوه تو تا کی کنم
  تا کیم داری چنین بی خواب و خور

در ره سودای تو درباختم
  کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر

من همی دانم که چون من مفسدم
  ننگ می‌آید تو را زین بی هنر

گرچه من رندم ولیکن نیستم
  دزد و شب‌رو رهزن و دریوزه‌گر

نیستم مرد ریا و زرق و فن
  فارغم از ننگ و نام و خیر و شر

چون ندارم هیچ گوهر در درون
  می‌نمایم خویشتن را بدگهر

این سخن‌ها همچو تیر راست رو
  بر دل آن پیر آمد کارگر

دُردی‌ای بستد از آن رند خراب
  درکشید و آمد از خرقه به در

دُردی عشقش به یک دم مست کرد
  در خروش آمد که ای دل الحذر

ساغر دل اندر آن دم، دم به دم
  پر همی کرد از خم خون جگر

اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
  هر زمان از پای می‌آمد به سر

نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود
  کین چنین یکبارگی شد بی‌خبر

گرچه پیر راه بودم شصت سال
  می‌ندانستم درین راه این قدر

هر که را از عشق دل از جای شد
  تا ابد او پند نپذیرد دگر

هر که را در سینه نقد درد اوست
  گو به یک جو، هر دو عالم را مخر

بگسلان پیوند صورت را تمام
  پس به آزادی درین معنی نگر

زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور



عطار نیشابوری

تجسم کن غروبی تیره و سرد(خسرو نکو نام)


تجسم

*

تجسم کن غروبی تیره و سرد
تجسم کن دلی آغشته با درد

تجسم کن نگاهی مات و غمگین
که خیره گشته بر دنیای ننگین

تجسم کن دو چشم اشکباری
صدای ناله ای در کوهساری

خداوندا دلی پرکینه دارم
چه آتشها درون سینه دارم

خدایا بنده ای آزرده ام من
ز یاران زخم خنجر خورده ام من

بده دادم که من بیداد دیدم
چه رنجی در ره یاران کشیدم

خداوندا بسویم کن نگاهت
مران این بنده را از بارگاهت

ز بس نالید مرد از جور یاران
فغانی بر کشید از کوهساران

ولی افسوس آن شور و هیاهو
نبود جز انعکاس نالهَ او

خداوندا دلی پرکینه دارم
چه آتشها درون سینه دارم



خسرو نکو نام

دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی(مریم حیدر زاده)


دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

ای پونه ها،اقاقیا،شقایقای خسته
کبوترا،قناریا،جغدای دل شکسته

قصه ی کهنه شما آخر اونو نخابوند
ترس از لولوی مرده پشت درای بسته

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

بارونای ریز و درشت عاشق بهاری
ماه لطیف و نقره ای عکسای یادگاری

آسمون خم شده از غصه ی دور دریا
شبای یلدا پر از هق هق و بیقراری

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

روز و شبای رد شده چقدر ازش شنیدید
چه لحظه هایی ک اونو تو پیچ کوچه دیدید

وقتی ک چشماشو میبست ترانه ته میکشید
چقدر برای خاب اون بی موقع ته کشیدید

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

آدمکای آرزو ماهیهای خاطره
دیگه صدایی نمیاد از شیشه ی پنجره

دیگه کسی نیست ک بهش هزار و یک شب بگم
رفت اونی ک از اولم همش قرار بود بره

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه
دوبیتی های بیپناه خیلی عاشقونه

دیدید با چه یقینی دائم زیر لب میگفتم
محاله اون تا آخرش کنار من بمونه

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید
شما دیگه روحرفتون باشید و برنگردید

یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا
نگن شما با آبروی شعما بازی کردید

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

تمام شبها شاهدن چیزی براش کم نبود
قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود

ستاره ها خوب میدونستن ک براش میمیرم
اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

از بس نوشتم آخرش آروم و بیخبر رفت
نمیدونم همینجاهاس یا عاقبت سفر رفت

یه چیزی رو خوب میدونم اینکه تموم شعرام
پای چشای روشنش بی بدرقه هدر رفت

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

لالایی ها مال اوناس ک عاشقن دل دارن
شب و میخان با روز و باشلوغی مشکل دارن

کسایی ک هر چی ک قلبشون بگه گوش میدن
واسه شراب خاطره کوزه ای از گل دارن

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

دیگه شبای بارونی چشم من ابری تیره
با عکس اون شاید یه ساعتی خابم بگیره

منتظر هیچکسی نیستم تا  یه روزی بیاد
بادستاش آروم بزنه ب شیشه ی پنجره

دیگه براش نمیخونم لالایی بی لالایی
انگار راحت تر میخابه با نغمه ی جدایی

ته دلم همش میگه اگه بیاد محشره
دلم با عشقش همه ی ناز اونو میخره

من نگران چشمای روشنشم یه عالم
یعنی شبا بی لالایی راحت خابش میبره

من حرفمو پس میگیرم باز میخونم لالایی
اگه بیاد و نزنه باز ساز بی وفایی

اینقدر میخونم تا واسه همیشه یادش بره
رها شدن،کنار من نبودنو جدایی

لالالالایی شبای ساکت و پرستاره
کاش کسی پیدا بشه برام ازش خبر بیاره

آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه
کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره



مریم حیدر زاده

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست (سعدی)


سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست


سعدی

کار مده نفس تبه کار را (پروین اعتصامی)


کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را

کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را

چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را

همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را

ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را

چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را

بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می‌کشد این بار را

کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را

تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را

خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را

هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را

روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را

آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را

دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را

چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را

دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را

رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را

در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را


پروین اعتصامی

ای آنکه از دیار من آخر گریختی(نادر نادر پور)


در سایه ی باد

*
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانه ای

از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه ای و گذشت زمانه ای

در کوره راه زندگیم جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید

پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید

افسوس ! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون شد که یک نظر نفکندی به سوی من

می خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من

بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند

از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند


نادر نادر پور

آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد(عماد خراسانی)


آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد
کاش فکر دل سو دا زدۀ ما می کرد

آن که می داد تو را حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد

یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این دل دیوانۀ من
پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد

ای که با سوختنم با دل من ساخته ای
کاش یک شب دلت اندیشۀ فردا می کرد

کاش می بود به فکر دل دیوانۀ من
آنکه خلق پری از آدم و حوا می کرد

کاش در خواب شبی روی تو می دید عماد
بو سه ای از لب لعل تو تمنا می کرد


عماد خراسانی

از این زندگی خالی(مونا برزویی)


از این زنــدگی ِ خالی
منو ببــر به اون سالی...

که تــو   اسممو  پرسیدی ...
به روزی که منـــو دیدی !!
_

به پله های خاموشی
که با مــن  رو به رو میشی
یه جور زل بزن  انگاری
نمیشه  چشم برداری !!!
_

منـو  بـبر  به دنیامو !
به اون دستا که میخـوام و...
به اون شبا که خندونم ..
که تقدیرو نمیــدونـم...
_

از این اشکی که می لرزه
منو ببر به اون لحظه.....
به اون ترانه ی شـــادی ! *
که تو یاد ِ من افتادی !
_
 به احساسی که درگیره
به حرفی که نفســگـیـره !!!!
از این دنیا که بی ذوقه
منو ببر به اون موقع !
به اون موقع....
_

منو ببر به دنیامو !
به اون دستا که میخوام و...
به اون شبا که خندونم ..
که تقدیرو نمیدونــــم...
_ 

از این دوری ِ طولانی
منو ببر به دورانی
که هر لحظه تــو اونجایی
زیر ِ بارون ِ تنهایی !
منو ببر به اون حالت ..
همون حرفا....
همون ساعت
به کاغذ توی مشتی که.....
به چشمای درشتی که ....
تو چشمام خیره می مونن
به من چیزی بفهمونن!
_

منو ببر به دنیامو
به اون دستـا که میخوام و...
به اون شبها که خندونم
که تقدیرو نـمیدونــــم...
به اون شبا که خندونم
که تقدیرو نمیـدونــــم...
نمیدونـم
نمی دونم  ....

  شاعر مونا برزویی

فصول(عباس یمینی شریف)


فصل بهار
فروردین ماه گل ها
دنیا دارد تماشا
اردی بهشت از سبزه
زیبا می گردد صحرا
خرداد آید پیاپی
میوه های گوارا

فصل تابستان
تیر آرد با خود گرما
گرمک می گردد پیدا
مرداد از هندوانه
پر می شود همه جا
شهریور آرد انگور
با خوشه های زیبا

فصل پائیز
مهر آرد برگ ریزان
کم کم می بارد باران
آبان انار رنگین
آویزد از درختان
آذر به و خرمالو
پیدا شود فراوان

فصل زمستان
دی پرتقال و لیمو
آید خوش رنگ و خوش بو
بهمن برف و یخبندان
آید با سوز از هر سو
اسفند آید بنفشه
سبزه دمد لب جو


عباس یمینی شریف

تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم !(نادر نادر پور)


  تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم !
  چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم
  صدا در سینه ام چون آه می لرزد
  چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
  قلم در دست من بیگاه می لرزد
  نمی دانم چه باید گفت
  نمی دانم چه باید کرد
  به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین
  سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
  چنین گفتم در آن نامه :

  ـ (( ...اگر چرخ فلک باشد حریرم
  ستاره سر به سر باشد دبیرم
  هوا باشد دوات و شب سیاهی
  حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
  نویسند این دبیران تا به محشر
  امید و آرزوی من به دلبر
  به جان من که ننویسند نیمی
  مرا در هجر ننمابد بیمی ... ))

  من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
  ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
  ولی امروز می دانم :
  نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
  نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
  دوات شب نمی آید به کار من
  نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
  حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
  سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
  حروف از اشک خواهم ساخت
  مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت ...


نادر نادر پور

یره گه کار مو و تو دره بالا می گیره(عماد خراسانی)


یره گه کار مو و تو دره بالا می گیره
ذره ذره دره عشقت تو دلم جا می گیره

روز اول به خودم گفتم ایم مثل بقی
حالا کم کم می بینم کار دره بالا می گیره

چن شبه واز مث بیس سال پیش ازای مرغ دلم
تو زمستون بهنه ی سبزه و صحرا می گیره

چن شبه واز می دوزم چشمامه تا صبحه به چخت
با بیک سم بیخودی مات ممنه، را می گیره

تا سحر جل می زنم خواب به سراغم نمیاد
هی دلم مثل بچه بهنه بی جا می گیره

موگومش هرچی که مرگت چیه کوفتی! نمگه
عوضش نق مزنه ذکر خدایا می گیره
 
پیری و معرکه گیری که مگن کار مویه
دفتر عمر داره صفحه پینجا می گیره
 
اون که عاشق شده پنهون مکنه مثل اویه
که سوار شتر و پوشتشه دولا می گیره

کتا کردن دامنار تا بیخ رون مشتی عماد!
دیگه مجنون توی خوب دامن لیلا می گیره


عماد خراسانی

هست شب یک شب دم کرده و خاک(نیمایوشیج )


هست شب
هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.

باد نوباو ی ابر از بر کوه
سوی من تاخته است.

هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم از این روست نمی بیند اگر گمشده یی راهش را

با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من مانند

به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری شب.


نیمایوشیج

سرمایه ی عیش، صحبت یاران است(رباعیات خلیل الله خلیلی)


سرمایه ی عیش، صحبت یاران است
دشواری مرگ، دوری ایشان است

چون در دل خاک نیز یاران جمعند
پس زندگی و مرگ به ما یکسان است


***

کشتند بشر را که سیاست این است
کردند جهان تبه که حکمت این است

در کسوت خیرخواهی نوع بشر
زادند چه فتنه ها، مهارت این است

***

با خلق نکو بزی که زیور این است
در آینه ی جمال، جوهر این است

آن قطره ی اشکی که بریزد بر خاک
بردار که گنج لعل و گوهر این است

***

بر قله ی کهسار، درختی برپاست
بر شاخ درخت، آشیانی پیداست

غم کوه و درخت، زندگانی من است
بر شاخ درخت، مرغکی نغمه سراست

***


خلیل الله خلیلی

و کاش مرد غزل‌خوان شهر برگردد(خدیجه پنجی)


و کاش مرد غزل‌خوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
 کسی شبیه خدا نیست، هیچ کس، ای کاش
کمال مطلق انسان شهر برگردد
 چه خوب می‌شد اگر مرد آسمانی ما
به جمع خاکی خوبان شهر برگردد

خدا کند برکت ـ این خیال دور از ذهن ـ‌
شبی به سفره بی‌نان شهر برگردد

شبیه خانه ارواح ساکت و سردیم
خدای خوب! بگو جان شهر برگردد
 هنوز منتظرم یک نفر خبر بدهد
که باز یوسف کنعان شهر برگردد



خدیجه پنجی

برق با شوقم شراری بیش نیست(بیدل دهلوی)


برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نی‌سواری بیش نیست

آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست

چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست

لاله وگل زخمی خمیازه‌اند
عیش این‌گلشن خماری بیش نیست

تا به‌کی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینه‌داری بیش نیست

می‌رود صبح و اشارت می‌کند
کاین‌گلستان خنده‌واری بیش نیست

تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست

دست از اسباب جهان برداشتن
سعی‌گر مرد است‌کاری بیش نیست

چون سحر نقدی‌که در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست

چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامی‌که تاری بیش نیست

صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست

غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبی‌کناری بیش نیست

ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست

بیدل این‌کم‌همتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست


 بیدل دهلوی

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش(مولوی)


عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش

در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

  

حضرت مولانا مولوی

سلام حال همه ما خوب است (سید علی صالحی)


سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!



سید علی صالحی

می می طلبد دل را ، آتش زده منزل را(امیر لالایی)


می می طلبد دل را ، آتش زده منزل را
میخانه فرا خواند ، دیوانه و عاقل را

بازست در توبه ، هر عاطل و باطل را
میخانه و می باید ، هر عادل و فاضل را

 *****

ای ساقی جانانه ، بازآ تو به میخانه
رسوای جهانم کن ، مستم کن و دیوانه

ای دل دل دیوانه ، تا چند زنی چانه
گر معرفتی جستی ، جستی ز ریاخانه

 *****

بنشین ببرم ساقی ، مست از می نابم کن
بیگانه زخویشم کن ، پرشور و خرابم کن

پرکن قدحی ساقی ،عمری نبود باقی
زان باده جانانه ، گلگون چوشرابم کن

 *****

ای قدسی جانانم ، ای هم دل و هم جانم
از عطرحضورتو ، سرمستم و حیرانم

عاقل ز تو دیوانه ، منزل ز تو ویرانه
ای شمع فروزانه ، پروانه سوزانم

 *****

رفتم در میخانه ، دیدم دل دیوانه
ذکرش می و پیمانه ، خیرش رخ مستانه

افتان رود و خیزان ، دل گشته رها از جان
پیدا شود و پنهان ، فرزانه رندانه

  

 امیر لالایی

دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش (محمد علی بهمنی)


دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش

خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوشها نرسد بیت آخرش‌

با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش

دریا منم! هم او که به تعداد موجهات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش

هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش


محمد علی بهمنی

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند (قیصر امین پور )


بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی‎خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم‎های نگران آینه‎ی تردیدند

نشد از سایه‎ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی‎وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل‎ها را همه با فاصله‎ات سنجیدند

تو بیایی همه‎ی ثانیه‎ها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

 
 
قیصر امین پور

درکفّه یِ دو دستم ، امشب دو جام بگذار(محمّد قهرمان)


درکفّه یِ دو دستم ، امشب دو جام بگذار
ای ساقی ِسبکدست ، سنگِ تمام بگذار!

 سخت است نازکان را ، ازیکدگر جدایی
مینایِ شیشه دل را ، نزدیکِ جام بگذار

برسفره ای که آمد ، باخون ِدل فراهم
نان ِحلال داریم ، آبِ حرام بگذار

همراه با بطِ می ، چرخی بزن چوطاووس
چشم مرا زحیرت ، محوِ خرام بگذار

باخون ِدل ازین بیش ، نتوان مدارکردن
ما را چو شیشه یِ می ، مستِ مدام بگذار

جان ازتو و دل ازتو ، آخر چه سان بگویم
ازمن کدام بستان ، بامن کدام بگذار

گرمحتسب درآید ، وحشی صفت به در زن
ما خون گرفتگان را ، چون صیدِ رام بگذار

ای مرغِ جسته از بند ، پرواز برتو خوش باد
ما پرشکستگان را ، درکنج ِدام بگذار

روزی که پا نهادیم ، دراین جهان به ناکام
گفتیم با دل ِخویش ، پروای ِکام بگذار

ای پیر ، در جوانی ، با عشق می زدی جوش
اکنون که بایدت رفت ، سودای ِخام بگذار

یا پیروِ جنون باش ، یا راهِ عقلْ سرکن
درهر رهی که تقدیررفته ست ، گام بگذار

عنقاصفت ز مردم ، درقافْ گوشه ای گیر
در عین ِبی نشانی ، از خویشْ نام بگذار

فرزندِ عصر ِخود باش ، فریادِ زندگی شو
خون در رگِ سخن کن ، جان درکلام بگذار

 محمّد قهرمان 1370/4/13

ازمجموعه یِ حاصل ِعمر

برایم سیگاری بگیران (سید علی صالحی)


برایم سیگاری بگیران
من از ماهِ دُرُشتِ گلگون می‌ترسم،
من این ساعتِ خسته را
برای هجرتِ شبانه ... کوک نخواهم کرد.


چقدر ساده‌ایم ری‌را!
نه تو، خودم را می‌گویم
من هنوز فکر می‌کنم سیب به خاطرِ من است
که از خوابِ درخت می‌افتد.


در آینه می‌نگرم
و از چاهی دور
صدای گریه‌ی گُلی می‌آید
که نامش را نمی‌دانم!


ری‌را ...!
گفتی برایت
از آن پرنده‌ی کوچکی
که تمامِ بهار ... بی‌جُفت زیسته بود، بنویسم!
باشد ... عزیزِ سال‌های دربه‌دری ...!
راستش را بخواهی
بعد از رفتنِ تو
دیگر کسی به آینه نگفت: - سلام!
شایع شده است
این سالها شایع شده است
که آن پرنده‌ی کوچک
روحِ شاعری از قبیله‌ی دریا بود،
یک شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید،
صبح که برخاستیم
باد ... بوی گریه‌های سیاوش می‌داد،
و کسی نبود
و کسی نمی‌دانست
بر طشت‌های زرینِ گَرسیوَز
هزار کبوترِ بی‌سر
شبیهِ ستاره مُرده‌اند!


سید علی صالحی

آنکه هلاک من هَمی، خواهد و من سلامتش (سعدی)


آنکه هلاک من هَمی، خواهد و من سلامتش
هر چه کند زِ شاهدی، کَس نکند ملامتش

میوه نمی دهد به کَس، باغ تَفَرُّج است و بَس
جز به نظر نمی رسد، سیب درختِ قامتش

داروی دِل نمی کنم، کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد، باز به استقامتش

هر که فدا نمی کند، دنیی و دین و مال و سَر
گو غم نیکوان مَخور، تا نخوری ندامتش

جنگ نمی کنم اگر، دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت، هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش، بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود، من بِکِشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مَدار سعدیا، بر خبرِ سلامتش


شیخ اجل سعدی

کی از همین روزای گم شده(اهورا ایمان)


یکی از همین روزای گم شده
یکی از همین روزای بی نشون

تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون

تو میای میای به دادم میرسی
تو میای که گریه خوابم نکنه

شب خستگی به روزم نرسه
صبح آینه جوابم نکنـــــه

تو همین شبای بی تو بی سحر
تو میای ستاره در بدر نشه

تو میای آینه آروم بگیره
شب عاشقا با گریه سر نشه

تو که بودنت امید زندگی
تو که دیدنت دلیل بودنه

از تو گفتن اسم و رسم عاشقا
از تو خوندن همهء عشق منه

از تو خوندن همهء عشق منه
عمریه پنجره های خونه رو

به هوای دیدنت وا میکنم
توی نقره ریز اشک و آینه

تو رو گم نکرده پیدا میکنم
تو رو گم نکرده پیدا میکنم

تو همین روزا به دادم میرسی
تو همین روزای بی تو بی نشون

تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون


 اهورا ایمان

با خود شبی به سیر و سفر رفتم(حمید مصدق)


با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت و گذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب،
- با پیاله های پیاپی،
پایان نمی گرفت .
هر جام،
- جام خاطره ای بود .
در دل هزار پرسش و
- بر لب سکوت تلخ .
رفتم رود را به تماشا
- که او نشست .
با اولین ستاره شب آغاز گشته بود .
با اولین پیاله،
شب ما.
شب، شهر خفته را،
خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود .
زاینده رود
- در دل مرداب می نشست،
که او برخاست .
و دستهای نحیفش را،
بر نرده های آهنی ساحل آویخت .
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟!
- نه، ناله ای،
از سینه برکشید؛
و آن سکوت کامل ساحل را
آشفت .
- چونان نسیم، که برگ برگ درختان را -
پنداشتی که زمزمه سایه، در هیچ می نشست .
گفتی که واژه ها، در حجم بی نهایت
نابود می شدند .
و باز هم سکوت .
گفتم : - سکوت چیست ؟
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست .
خندید.
- خنده ؟
- نه
که زهرخند خفته به لب بود .
این بار،
گویی طنین صوت
- می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی،
مغموم
با واژه های درهم نامفهوم
گفتنی نه گفتگوست،
- که نجوایی .
می گفت :
« گفتی سکوت ؟
هرگز !
« گاهی سکوت، واژه گویایی ست .
« یک اسب شیهه می کشد و
سرنوشت ما،
« تغییر می کند .
« حاصل چه بود آنهمه فریاد را
- که من ؟
« گر شیهه بود شیون من،
- شاید !
« اما،
« شیون به هیچ کار نیامد .
« و سوکواری،
« در ماتم گلی که به گرداب برگذشت،
بیهوده .
« آن شب که دست من،
« از دشت، چید آن شقایق وحشی را؛
- آنگاه،
برگ درخت توت دم دستش را،
- چید
« با من،
« دشتی پر از شقایق،
« دشتی پر از شقایق وحشی بود .
آنگاه، برگ درخت توت،
رها بر آب، می رفت .
ما نیز، بر ساحلی که خلوت و
خاموشی، و پاسی از شبانه گذشته،
رفتیم .
نه رفتنی مصمم،
که گامهای تفرج بود .
- بی آنکه قصد گردش و تفریحی -
با مرد کِشت سوخته ای،
گرم گشت،
می رفتم .
و انحنای گرده او،
پنداشتی که بار مصایب را،
بر خویش می کشید .
پرسیدمش که :« رود، آن خشمناک رود،
« گفتی چه شد ؟« - به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ایستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد- بر دبدگان خسته خواب آلود -
می گفت :« گفتی چه ؟رود ؟
« آن خشمناک رود ؟لختی سکوت کرد
سپس افزود:« هیهات !« الحق که ما چه پست و پلیدیم ؛
« و من،علی الخصوص .
« من رود پاک را،
« در لحظه های خشم،
« در ذهن خود به دامن مرداب برده ام .
« بیچاره من که خرمن عمرم را
« با دست خویشتن
« در شعله های آتش خشمم نشانده ام .
« بر کام ما نگشت و نکردیم،
« کاری که چرخ نگردد .
« این گردگرد چرخ کهن گشت و
کشت و گشت
« ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم .
آنگاه می گریست،
- که من گفتم:« این جای گریه نیست « آرام گریه کن
« که هق هق گریستن تو سکوت را ...
دیدم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم :« بگذر ز گریه مرد
« آنجا نگاه کن« آن خروش رود خروشنده- اینک این، خاموش
در پاسخ سرود:« آری، شگفت رود !
« ما شگفت نیست ؟
« آن پر خروش رود خروشنده ای
- که در من بود ؟
« اینک :« این در بطالت،
در یاس،در کدورت خود،
تنها .« تابنده آفتاب،
« از ما دریغ داشت طلوعش را .
« آیا،« این خیل خواب در خور خرگوشان ،
« از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروشما را به یک پیاله محبت کرد .
در امتداد رود ما، گفتگوکنان، رفتیم
گفتم : هنوز هم ؟!
« شاید که آب رفته به جوی آید
خندید
یعنی،
"گیرم که آب رفته به جوی آید؛
با آبروی رفته چه باید کرد ؟"
می گفت : در سرزمین هرز سر شاخه های سبز نمی روید
دیدم: ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت،
- که ترسیدم .
از دور عابری، با سوزناک زمزمه ای ، گرم ناله بود
(( هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید ))
(( در رهگذار باد، نگهبان لاله بود .))
گفتم : شب دیرگاه شد !
دستان سایه جانب من آمد
یعنی، - برو- که رخصت رفتن داد -رفتم
در انتهای جاده نگاهم بر او فتاد او بود
از روی نرده خم شده روی رود

 دیدم سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را


حمید مصدق

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟(جامی)


گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟

من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟

بستی میان ز کینه  کشیدی ز غمزه تیغ

جانم فدات در پی آزار کیستی؟

دارم دلی ز هجر تو هر دم فکارتر

تا خود تو مرهم دل افکار کیستی؟

هر شب من و خیال تو و کنج محنتی

تا با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟

من با غم تو یار به عهد و وفای خویش

ای بی وفا تو یار و وفادار کیستی؟

تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس

کاین جا چه می کنی و گرفتار کیستی؟

جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟


 

جامی

گفتی که به احترام دل باران باش(مریم حیدر زاده)


گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

 

 


مریم حیدر زاده