پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

پیر ما می‌رفت هنگام سحر(عطار)


پیر ما می‌رفت هنگام سحر
  اوفتادش بر خراباتی گذر

ناله‌ی رندی به گوش او رسید
  کای همه سرگشتگان را راهبر

نوحه از اندوه تو تا کی کنم
  تا کیم داری چنین بی خواب و خور

در ره سودای تو درباختم
  کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر

من همی دانم که چون من مفسدم
  ننگ می‌آید تو را زین بی هنر

گرچه من رندم ولیکن نیستم
  دزد و شب‌رو رهزن و دریوزه‌گر

نیستم مرد ریا و زرق و فن
  فارغم از ننگ و نام و خیر و شر

چون ندارم هیچ گوهر در درون
  می‌نمایم خویشتن را بدگهر

این سخن‌ها همچو تیر راست رو
  بر دل آن پیر آمد کارگر

دُردی‌ای بستد از آن رند خراب
  درکشید و آمد از خرقه به در

دُردی عشقش به یک دم مست کرد
  در خروش آمد که ای دل الحذر

ساغر دل اندر آن دم، دم به دم
  پر همی کرد از خم خون جگر

اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
  هر زمان از پای می‌آمد به سر

نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود
  کین چنین یکبارگی شد بی‌خبر

گرچه پیر راه بودم شصت سال
  می‌ندانستم درین راه این قدر

هر که را از عشق دل از جای شد
  تا ابد او پند نپذیرد دگر

هر که را در سینه نقد درد اوست
  گو به یک جو، هر دو عالم را مخر

بگسلان پیوند صورت را تمام
  پس به آزادی درین معنی نگر

زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور



عطار نیشابوری

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم (عطار)

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو برندارم

در پیش بارگاهت از دور باز ماندم
کز بیم دورباشت روی گذر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود در آتش بیم خطر ندارم

عالم پر است از تو، غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانه‌ی توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

 

عطار نیشابوری