پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

درودی به مستیﹺ پروانه ها (امیر مهدی شهرابی)


                                             
درودی به مستی پروانه ها
به گرمی آغوش آلاله ها

به رقص کبوتر، به فصل بهار
درودی به رویا،به شب های تار

درود ای تبسم،درود ای امید
درودی به آن یاس های سپید

درودی به گرمی، به دوری مهتاب
به شرقﹺسپیده،به خورشید ناب

درودی به باران و برف و تگرگ
به شادی و لبخند و سبزی برگ

درودی به صحرا- به کوه و به دریا
به عرش وبه اعلا- به امروز و فردا

درودی به آن سرزمین های دور
درودی به وصل و به آوا و نور

درودی به خلقت، به سیمای یار
به سهراب ورستم به اسفندیار

درود ای دلیران ایران زمین
درود ای شهیدان این سرزمین

درودی به مستی پروانه ها
به گرمی آغوش آلاله ها

درود ای جوانان ایران پاک
درود ای سرو ها، صخره های سینه چاک

درودی به آن نام ها-اسطوره ها
به آن سربداران بی ادعا 

درود ای سواران باد صبا
پیام آوران پاک روح خدا

درودی به ایران به اشعار پیران 
به سعدی به حافظ، به ایمان و عرفان

درودی به شیران ایران زمین
به نیکان و مردان این سرزمین

درودی به ایران و ایرانیان
به ایمان و ایثار دل دادگان

درودی به مستی پروانه ها
به گرمی آغوش آلاله ها


امیر مهدی شهرابی (هاتف)

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد(مولوی)

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او
مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد
باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد

آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد


حضرت مولانا مولوی 

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی(سیمین بهبهانی)


ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟

گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی

از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
در گوش مرد ، نغمه ی همتایی

گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز
هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت
تقوای مرمی ،‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی

استادتو ، به داتش همچون آب
ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم
کرسی نشین خانه ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی
در کار خویش ، آگه و دانایی

ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی

بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
تا خود به پاسخم چه بفرمایی


سیمین بهبهانی

ای فدای تو هم دل و هم جان(هاتف اصفهانی)


ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او

*

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی
مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش
پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی
چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند
بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد
پای اوهام و دیدهٔ افکار

بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران
یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو


هاتف اصفهانی

 

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را(عماد خراسانی)


ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
 
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
 
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
 
صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
 
در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
 
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
 
کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
 
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
 
تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
 
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
 
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را


عماد خراسانی

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را(عماد خراسانی)


ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
 
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
 
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
 
صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
 
در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
 
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
 
کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
 
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
 
تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
 
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
 
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را


عماد خراسانی

نشستم به کنجی به پای دلم(بهرام صفی پوریان مهربان )


نشستم به کنجی به پای دلم
و شعری نوشتم برای دلم

تمامی پر از عطر یاد تو بود
همین باغ و هم کوچه های دلم

دریغا که عمری گذشت و نشد
نشینی شبی در سرای دلم

بهارا سکوتت مرا می کشد
تو گویی بلایی بلای دلم

مسیحای خوبم طبیبم تویی
نفسهای گرمت دوای دلم

چه می شد که در آسمان شبم
بیایی چو مه در فضای دلم

دریغا دریغا که تیغ ستم
بریده مرا زآشنای دلم

چو گفتم که آمد غروب بهار
شنیدم همه های های دلم ...

 
بهرام صفی پوریان مهربان

انگــشت کـــش سخــن ســــــرایان (نظامی)


وفات مجنون بر روضه لیلی

**

انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان

کان سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه

دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست باز بردش

زانحال که بود زارتر گشت
بی‌زورتر و نزارتر گشت

جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب

نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی

در حلقه آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد

غلطید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده

بیتی دو سه زارزار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت بسوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفرید است
سوگند به هرچه برگزیداست

کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت جانی
واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد

او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد بر اینراه

راهیست عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند

ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ناخن ستم نیست

ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب نو روی کهربا رنگ

دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان

در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین

تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون

در خاک مپیچ کو غباریست
با طبع مساز کو شراریست

بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای

دایم به تو بر جهان نماند
آنرا مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست

بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده

ناسود درین سرای پر دود
چون خفت مع‌الغرامه آسود

افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد

او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری

بر گرد حظیره خانه گردند
زان گور گه آشیانه گردند

از بیم درندگان چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست

نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور

پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته

وان تیغ زنان به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی

آگاه نه زانکه شاه مرد است
بادش کمر و کلاه برداست

وان جیفه خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده

از زلزلهای دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک

در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی

زان گرگ سگان استخوانخوار
کسرا نه به استخوان او کار

چندان که ددان بدند بر جای
ننهاد در آن حرم کسی پای

مردم ز حفاظ با نصیب است
این مردمی از ددان غریب است

شد سال گذشته وان دد و دام
آواره شدند کام و ناکام

دوران چو طلسم گنج بربود
وان قفل خزینه بند فرسود

گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه

دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده مانده استخوانی

چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش

آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم

خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان

رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند

وان کالبد گهر فشانده
همچون صدف سپید مانده

گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند

او خود چو غبار مشگوش داشت
از نافه عشق بوی خوش داشت

در گریه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک باران

شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت

بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد

کردند چنانکه داشت راهی
بر تربت هردو روضه گاهی

آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود

هرکه آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور

زان روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی

نظامی

http://ganjoor.net/nezami/5ganj/leyli-majnoon/sh45/

خـُفــــــته خــــبرندارد، ســربرکــــنار جا نــــان (سعدی)


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد
می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان



سعدی

چـرا چـو قصه فـرامـوش یکدگر باشیم(بیژن ترقی)


چـرا  چـو  قصه فـرامـوش یکدگر باشیم
بیـا  کـه  راحــت  آغــوش یکدگر باشیم

بیا کـه همچو شقایق ز داغ محـنت هم
سبو به دوش و قدح نوش یکدگر باشیم

قـرار خـاطـر  انــدوهبـار  هـــم گــردیــم
چـــراغ  کلبــه  خـامــوش یکدگر باشیم

بیا ز ساغـر چشمـان هـم به هشیـاری
زنیـم بـاده  و  مــدهــوش یکدگر باشیم

زنیـم پیرهـن شــوق را بـه دامــن چـاک
چـو در خیـال  بــر و دوش یکدگر باشیم

بیا که همچو شب و روز در غم و شادی
سپید پـوش و سیه پوش یکدگر باشیم

چــو روزگـار فرامـوش  مـی کنــد مــا را
چرا چــو قصــه فـرامـوش یکدگر باشیم.


بیژن ترقی

شیشه ی عطر تو افتاد و شکست(مونا برزویی)


شیشه ی عطر تو افتاد و شکست
بین ما همیشه یه غریبه هست
حالا که  دنیامو کرده زیرورو
کی تورو ازم گرفت بهم بگو!

مثه سایه ، مثه دیوار
مثه زنجیر ، مثه آوار
یه نفر هست ، آره انگار
یه شبح ! یه چهره ی تار

نمی خواد من و تو ما شیم ،نمی خواد تو قصه باشیم
سر راه ما نشسته  یه دو راهی ، که جدا شیم!

اونکه نامه هامو دستت نرسوند
شیشه ی عطر تو انداخت و شکوند
به تو گفت سر قرارمون نیای
من و تا ابد توی جاده نشوند ..
شیشه ی عطر تو افتاد و شکست
بین ما همیشه یه غریبه هست


مونا برزویی

سیمین بدنا شمع شبستان که بودی ؟(خزین لاهیجی)


سیمین بدنا شمع شبستان که بودی ؟
من سوختم از آتش ایوان که بودی ؟

شب با که نشستی سر زلفت که به کف داشت ؟
جانان من آرام دل و جان که بودی ؟

پیدا بوَد از لعل تو پیمانه کشی ها
ای عهد شکن بر سر پیمان که بودی ؟

نگذاشته ای دین به خرابات نشینان
در صومعه غارتگر ایمان که بودی ؟

آشفته شد ای باد صبا از تو دماغم
در سلسله ی زلف پریشان که بودی ؟


خزین لاهیجی

دانست چو با او به شکایت سخنم (سیمین بهبهانی)


دانست چو با او به شکایت سخنم هست
برجست و به یک بوسه لبم بست

چون شرم زعریان شدنم در بر او بود
شد اخگر سوزنده و بر پیرهنم جست

تبدارم و شادم که اگر یار درآید
باور نکند تا نکشد بر بدنم دست

هر آه که در حسرتش از سینه بر آمد
زندانی غم بود و زندان تنم رست

این بی خبران در طلب هستی جامند
غافل که نگاه تو شرابست و منم مست

فارغ بنشین بوسه زلب خواه نه گفتار
کاندر نگه گرم تو شرابست و منم مست

سیمین بهبهانی

دیگر این پنجره بگشای که من (هوشنگ ابتهاج)


دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می اید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ اینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ


هوشنگ ابتهاج(سایه)

تو مرا خوار مکن، یار مرا با و ر کُن (مژگان ساغر )


باور کن

تو مرا خوار مکن، یار مرا با و ر کُن
مثل اندوه دل زار، مر ا با و ر کُن

نه شبم آه نه مهتاب، مرا باور کرد
تو مگر دیده بیدا ر ، مرا با و ر کُن

خلق گویند که دیوانه شدم وای به من
لیک گر مستم و هوشیار، مرا باور کُن

شده عمری به سر کوی تو منزل دارم
حُرمت و پاس نگهدا ر
مرا با و ر کن

از در دوست چه ناکام دل آزرده شدم
جان من ، دیده خونبار مرا باور کن

دل دشمن شودم شادچو پامال غمم
داغ نه بر
دل
اغیار مرا باور کن

ساغر پُر ز می شعر تو بودم ایدوست
تو به ز یبا یی گلزار مرابا و ر کُن



مژگان ساغر

شیر مادر، بوی ادکلن می داد(اکبر اکسیر)


خواهش

شیر مادر، بوی ادکلن می داد
دست پدر، بوی عرق
(گفتم بچه ام نمی فهمم)
نان، بوی نفت می داد
زندگی، بوی گند
(گفتم جوانم نمی فهمم)
حالا که بازنشسته شده ام
هر چیز، بوی هر چیز می دهد، بدهد
فقط پارک، بوی گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!

  

اکبر اکسیر

من از عهد آدم تو را دوست دارم (قیصر امین پور)


من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما :
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم.


قیصر امین پور

بهار بهار صدا همون صدا بود (محمد علی بهمنی)


بهار بهار


بهار بهار صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
 
حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش بخیر بچگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صیح نشده غروب بود

آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف  حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد

دروغ نگم  هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

**


 محمد علی بهمنی

اونی که میخواستی تو غبارا گم شد(بهروز رضوی)


اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد

اسم تو رو رو بال مرغا نوشت
رو کنده‌ی سبز درختا نوشت

یه روز که بارون میومد بهش گفت
یه روز دیگه رو موج دریا نوشت

دریا با موجاش اون رو از خودش روند
مرغ هوا گم شد و اون رو گریوند

باد اومد و تو جنگلها قدم زد
اسم تو رو از همه جا قلم زد

ببین جدایی چه به روزش آورد
چه سرنوشتی که براش رقم زد…


 بهروز رضوی

دوستت دارم همین!اعترافی بیش از این؟(سروش عازمی خواه)


دوستت دارم همین!اعترافی بیش از این؟
 رد پایم را در این مفهوم بی همتا ببین

دوستت دارم !چگونه غرق چشمانت شوم؟
غرق در خورشید پر احساس تابانت شوم؟

دوستت دارم! گناهم عاشقی در کوی توست
من که احساسم همه اواره ابروی توست

عشق بازی های من با خنده هایت دیدنی است
ناز اهنگ نگاهت میوه های چیدنیست

من به گاه بارش عشق خدایی دیدمت
در پی نمناکی باران دل بوییدمت

دوستت دارم!مرا تا اسمانها میبری؟
اسمانها هم حقیرند در جهان ها میبری؟

یادی از لبخند تو کافیست از بهر دلم
نقش یک تندیس میگردد از این اب و گلم

من خیالت را چو برگ گل نوازش میکنم
من وصالت را هزاران بار خواهش میکنم

دوستت دارم!مرا سیراب کن سیراب کن
این کویر تشنه را یکباره غرق اب کن

من تو را با رویش گلها فراوان دیده ام
من تو را در نغمه شیرین باران دیده ام

دوستت دارم!کمی دریاب این دلخسته را
این من مست و خراب این ساغر بشکسته را

دوستت دارم همین!اعترافی بیش از این؟
رد پایم را در این مفهوم بی همتا ببین

 

سروش عازمی خواه

عمو نوروز! نیا این جا... که این خونه عزاداره!(یغما گلرویی)

عمو نوروز! نیا این جا... که این خونه عزاداره!
پدر خرجِ یه سال قبلِ شبِ عیدُ بدهکاره!

چشای مادر از سرخی مثِ ماهیِ هفت سینن،
که از بس تر شدن دائم، دیگه کم کم نمی بینن.

برادر گم شده پُشتِ سُرنگای فراموشی.
تن خواهر شده پر پر تو بازارِ هم آغوشی...

توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست،
تا وقتی نونُ خوش بختی میونِ کوله بارت نیست!

عمو نوروز! نیا این جا! بهار از یادِ ما رفته!
توی سفره نه هفت سینه، نه نونه، نه پولِ نفته!

عمو نوروز! تو این خونه تمامِ سال زمستونه.
گُلُ بلبل یه افسانه س. فقط جغده که می خونه.

بهارُ شادیِ عیدُ یکی از این جا دزدیده.
یکی خاکسترِ ماتم رو تقویمِ ما پاشیده...

توی این خونه ی تاریک کسی چشم انتظارت نیست،
تا وقتی نونُ خوش بختی میونِ کوله بارت نیست!



یغما گلرویی

لالالالا،لالالالا بخواب ای کودک بابا که بابا (خسرو نکو نام)


لالالالا،لالالالا
بخواب ای کودک بابا
که بابا می رود فردا
بخواب عمرم که شیطان عاقبت خندید
صدای خنده اش درکلبه ام پیچید
درخت زندگی لرزید
جوانه های سبزش بر زمین بارید
بخواب عمرم، بخواب عمرم
که دیگر کلبه ات سرد است
شریک بازیَت درد است
عزیزم،کودکم،خنجر همیشه دست نامرد است
سخن گم کرده ای باری...
بخواب عمرم که دیگر روزها در پیش رو داری


لالالالا،لالالالا،بخواب جانم مکن زاری
که درد دوریت بر سینه ام بنشسته چون خاری
زبانم لال ،چشمم کور، ترا بی کس نبینم من
ترا بازیچه ی دست کس و نا کس نبینم من
اگر گردون چنین گردد
به دنیای سیه سوگند
بدین عصر گنه سوگند
زمین و آسمان را زیر و رو سازم
ز شمسش نور برگیرم
و مهتابش همه چون رنگ خون سازم
بخواب عمرم
بخواب آرام
مترس از چرخ نافرجام


خسرو نکو نام

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر (پروین اعتصامی)


آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچگه نمیسوزم
هماره بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست

کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست


پروین اعتصامی

عشق تو آتش جانا زد بر دل من(علی اکبر شیدا )


عشق تو آتش جانا زد بر دل من
بر باد غم داد آخر آب و گل من
روی تو چون دیده دل بهتر زلیلی
شد بند زنجیر دام مجنون دل من
وصل تو مشکل مشکل ، جان دادن آسان
یارب کن آسان آسان ، این مشکل من

علی اکبر شیدا 

و برخی گویند از 

جهانگیر مراد ملقب به حسام السلطنه

***


ز من نگارم حبیبم خبر ندارد
به حال زارم طبیبم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من حبیبم خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ حبیبم که پر ندارد
امان از این عشق حبیب من آی فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی حبیبم همه تباهی
مگر شب من حبیبم سحر ندارد


علی اکبر شیدا 

و برخی گویند از 

ملک الشعرای بهار است 

**

قطعه ای که در پایین آمده است 

از ملک الشعرای بهار است 

**

ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
امان از این عشق فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
ز هر دو سر، بر سرش بکوبند
کسی که تیغ دو سر ندارد

http://ganjoor.net/bahar/tasnifbk/sh17/ منبع 

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو(حافظ )


مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو


حافظ 

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا(قیصر امین پور)

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا …

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم با دوست معنی می‌دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است…

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می‌توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
مثل یاران قدیمی‌ حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می‌توان درباره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می‌کردم خدا


قیصر امین پور

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی (مشیری)


خورشید آرزو


بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش ازین نپسندی به  کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا  بگویمت
اندوه چیست،عشق کدام است،غم کجاست

بگذار تا بگویمت:این مرغ خسته جان
عمری ست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به  کام
خواهم که جاودانه بنالم به  دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار  من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو،آسمان آبی آرام و روشنی
من،چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به  پای تو

بگذار تا ببوسمت،ای نوشخند صبح
بگذار تا  بنوشمت،ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های تو ام،بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی،گرم تر بتاب

 فریدون مشیری

 

من آن ابرم که می آیم ز دریا(سیاوش کسرایی)


من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم
غمین تز آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند


سیاوش کسرایی

چه شود به چهره ی زرد من، نظری (هاتف اصفهانی)


چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین
همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که'هاتف' از برش این زمان، روی از ملامت بی کران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟


هاتف اصفهانی

آه ای بهار سبزبر دشت های یخ زده (کیوان شاهبداغی)

آه ای بهار سبز
بر دشت های یخ زده اینک سلام کن
نجوا به گوش درختان سر به خواب
دلتنگ آمدنت اندکی شتاب
در کوچه باغ های پر از شوق فصل سبز
یک قاصدک خبرت را رسانده است
یک زحمتی برای تو دارم ، بهار خوب
وقتی تو آمدی
 در بین راه قاصدکان را سلام ده
با بلبلان بگو که بخوانند شعر عشق
یک قطره نور معرفت بچکان گوشه های چشم
با چشم بسته نتوان نور را که دید
با کودکان بگو بنوازند ساز عشق
بر چهره ها بنشان خنده های شوق
 با مادرم بگو نگزد گوشه های لب
دیگر پدر نزند پشت دست خویش
باور کند که شب تار رفتنی ست
با مردمان بگو نسپارند راه خشم
نفرین رها نموده کمی هم دعا کنند
خورشید را ، که نماند به زیر ابر
با کهکشان تو بفرما در این زمان
شاید که یک ستاره شود سهم مردمان
رنگی بزن به قامت این باغ پرامید
عطری فشان به ساحت گل های مهربان
یک بوسه غنچه گل را به رسم عشق
تا بشکفد بسان گلی در حریم باغ
با ابر هم بگو که ببارد به شهر ما
با چتر ، بسته شود از سر وفا
از گونه ها بزدارد هرچه اشک
با عاشقان بگو که دگر فصل عاشقی ست
ای سبزه ها به درآیید این زمان
ای رودها بخروشید بی امان
ای دست ها بفشارید دست مهر
دامن ز لاله بپوشان حریم دشت
ای مهر ایزدی ، به درآ از ستیغ کوه
آه ای طبیب طبیعت
بهار نو !
  ما چشم بر رهان زمستان چشیده ایم
 مرهم بنه به زخم که هجران کشیده ایم
با نسخه ای ز مهر ، بفرما که قرص ماه ،
 درد نگاه خسته ما را دوا کند
 لطفی نما ، نسیم سحر ، هر طلوع صبح
با نور ، چشم مرا شست و شو دهد
  صد رود آبی و جاری روانه کن
 تا اشتیاق دیدن دریا نشان دهد
 باران نویس تا که بشوید غبار غم
 قوس و قزح ، که نوازش کند دو چشم
یک یاکریم ، تا بپراند مرا ز خواب
آغوش مهر تا بگشایم به آفتاب
با ماهیان حوض ز دریا سخن بگو
آیینه هدیه کن تو سرانجام جست و جو
آنک برای بسته لبانم به رسم عشق
لبخند و شکر و سلامی روانه کن
عطری فشان که پر از بوی عاشقی ست
آن نغمه ای که تمنای تازگی ست
بر خاطرات تلخ که بر جان نشسته است
 شهدی ز جام گذشتت حواله کن
با یاد او دل ما را جوانه زن
بر خوان دوست ، دست طلب را روانه کن
با شاپرک بگو بپرد گرد شمع دوست
با شعله هم ، که نیفتد به بال عشق
دیگر نشان خانه ما را به خنده ده
 بر سفره ها بنشان هفت سین پاک
زین پس تو روزگار مردم ما را چو سکه کن
 سبزی نشان به ساحت دل های یخ زده
سیبی به دست منتظر مردمان بده
 سیمای مهربان رفیقان به خنده باز
دل را به سوی صداقت روانه ساز
سرشار کن تو لحظه های ما را ز یاد او
سرخی نشان به گونه این مردمان خوب
اینک بهار پاک
ای لحظه های ناب
تحویل سال نو
آغاز زندگی
 با صد دعای خیر
 با یاد مهر او
تقدیم یار باد

 کیوان شاهبداغی