پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

هنگام سپیده دم خروس سحری (خیام)


هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری؟

یعنی که: نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری!


خیام 

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را (فروغی بسطامی)


کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر زعالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را



فروغی بسطامی

به سینه چاک لباس تو بازتر خواهم(عبد الحسین جلالیان)


چاک گریبان

به سینه چاک لباس تو بازتر خواهم
تو سرو ناز و منت باز نازتر خواهم

برای آن که شبی با تو روز گردانم
شبی ز روز قیامت درازتر خواهم

مزن به سنگ جفا شیشه ی دلم که تو را
اگر چه سنگدلی دل نوازتر خواهم

به خاک و خون کشدم ترک چشم مستت و باز
سیاه مست تو را ترکتازتر خواهم

بیفت در قدمش ای سر از وفا که تو را
ز هر سپرده سری سرفرازتر خواهم

اگر چه باده ی چشم تو کار ما را ساخت
شراب چشم تو را کارسازتر خواهم

در وصال تو گاهی به روی ما باز است
به روی خویشتن این در فرازتر خواهم

گداخت عشق تو پا تا به سر «جلالی» را
شرار عشق تو را جانگدازتر خواهم


دکترعبدالحسین جلالیان
http://dr-jalalian.ir/?p=2124

پشت شیشه باد شبرو جار می زد (گلچین گیلانی)


پشت شیشه باد شبرو جار می زد
برف سیمین شاخه ها را بار میزد
پیش آتش
یار مهوش
نرم نرمک تار میزد
جنبش انگشتهای نازنینش
به چه دلکش
به چه موزون
نقشهای تار و گلگون
بر رخ دیوار میزد
موجهای سرخ می رفتند بالا روی پرده
بچه گربه جست می زد سوی پرده
جامهای می تهی بودند از بزم شبانه
لیک لبریز از ترانه
توله ام با چشمهای تابناکش
من نمی دانم چها می دید در رخسار آتش
ابرهای سرخ و آبی
روزهای آفتابی
چون دل من
 پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته میشد  باز میشد
جان من لرزنده از ماهور و شهناز می شد
چشمهایم می شدند از گرمی پندار سنگین
پلکها از خواب خوش می امدند آهسته پایین
با پر موزیک جان می رفت بیرون
در بهشتی پاک و موزون
ای زمین ! بدرود تو
ای زمین ! بدرود تو
سوی یک زیبایی نو
سوی پرتو
دور از تاریکی شب
دور از نیرنگ هستی
رنج پستی
تیره روزی
کشمکش دیوانگی بی خانمانی خانه سوزی
دارد این جا آشیانه
آرزوی پاک و مغز کودکانه
 آرزوی خون و نیروی جوانی
دارد اینجا زندگانی
دور از هم چشمی شیطان و یزدان
 دور از آزادی و دیوار زندان
دور دور از درد پنهان
دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم ؟
پس چرا نا گه صدای توله خود را شنیدم
چشمها را باز کردم آه دیدم
یار رفته
تار رفته
آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه
نو نهال آرزوی تازه ام شل شد ز ریشه
پشت شیشه
باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار می زد
باز باد مست خود را بر در و دیوار می زد
در رگ من نبض حسرت تار می زد "



گلچین گیلانی

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید (ملک الشعرای بهار)


من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان  کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد  کنید


 ملک الشعرای بهار

یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی(اقبال لاهوری)


یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
جام می در دست من، مینای می در دست وی

در کنار آیی، خزان ما زند رنگ بهار
ور نیایی فرودین افسرده تر گردد ز دی

بی تو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینه ی من نغمه خیزد پی به پی

آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست ؟
یگ چمن گل، یک نیستان ناله، یک خمخانه می

زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی

دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ای
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی



اقبال لاهوری

بهار، ار باده در ساغر نمى‏کردم چه مى‏کردم(یغما جندقی)


بهار، ار باده در ساغر نمى‏کردم چه مى‏کردم
ز ساغر گر دماغى تر نمى‏کردم چه مى‏کردم

هوا تر، مى‏به ساغر، من ملول از فکر هوشیارى
اگر اندیشه دیگر نمى‏کردم چه مى‏کردم

عرض دیدم به‏جز مى هرچه زآن بوى نشاط آمد
قناعت گر بدین جوهر نمى‏کردم چه مى‏کردم

چرا گویند در خم خرقه صوفى فرو کردى
به زهد آلوده بودم گر نمى‏کردم چه مى‏کردم

ملامت مى‏کنندم کز چه برگشتى ز مژگانش
هزیمت گر ز یک لشکر نمى‏کردم چه مى‏کردم

مرا چون خاتم سلطانى ملک جنون دادند
اگر ترک کله افسر نمى‏کردم چه مى‏کردم

به اشک ار کیفر گیتى نمى‏دادم چه مى‏دادم
به آه ار چاره اختر نمى‏کردم چه مى‏کردم

ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانى
مدارا گر به این کافر نمى‏کردم چه مى‏کردم

گشود آنچ از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمى‏کردم چه مى‏کردم



یغما جندقی

هنگام که گریه می دهد ساز(نیما)

هنگام که گریه می دهد ساز

 **

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت...

هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت...

زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده

دارم به بهانه های مأنوس
تصویری از او به بر گشاده

لیکن چه گریستن، چه طوفان؟
خاموش شبی است. هر چه تنهاست.

مردی در راه می زند نی
وآواش فسرده برمی آید.

تنهای دیگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید.
 
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت...

هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت..

 نیما یوشیج

نیمی از سنگها،صخره ها،کوهستان را (بیژن نجدی)


نیمی از سنگها،صخره ها،کوهستان را
گذاشته ام
با دره هایش،پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان،وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی
می بخشم به همسرم.
شب های دریا را
بی آرام،بی آبی
با دلشوره ی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده اند.
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید،ششدانگ
به دانه های شن،زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به "نی" بدهید
و می بخشم به پرندگان
رنگها،کاشی ها،گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من...


بیژن نجدی

رها شدیم رها مثل روح بی جسدی(عبدالجبار کاکایی)


رها شدیم
رها شدیم رها مثل روح بی جسدی
نه با توایم و نه بی تو چه روزگار بدی

رها شدیم در آیینه های تو در تو
چه ازدحام عجیبی چه شهر بی عددی

رها شدیم در این کوچه های سر گردان
نه آستانه ی عشقی نه خانه ی خردی

مرا به حاشیه ی سرد زندگی آورد
امید رو به زوالی دلیل نا بلدی

ستاره ای شدم و در خودم درخشیدم
ولی چه سود که چشمی نمی کند رصدی

مگر به سایه نام تو رو کنم پس از این
که در پناه تو امن است یا علی مددی



عبدالجبار کاکایی

در را که باز می کنم(محمد حقوقی)


در را که باز می کنم
آرام
از خسته، خسته “ خسته نباشید ”
پیپ
پرده
عصا
بازمی شوم
نیز از کلاه و کفش
- کلاهم که رفته است
تا هشت صبح بر سر “ بارانی ” ام -
در را که باز می کنم
آرام
از هریک از هزار کتابم
- کنار هم،
با ناز و نیاز نشسته -
وز شانزده عصا،
تا بیست پیپ باز نشسته،
با پاسخ “ شکسته نباشید ”
می روم
در پشت میز رو به شمالم
میان شعر
یا پشت میز رو به جنوبم
کنار عشق
و آرام می نشینم و آرام می شوم

پنجاهسالگی مرا
مادر زمین
پنجاه متر خاک
به رسم اجاره داد
یک خانه، خانه دو اتاقه
برای ما
- که من و سایه منیم -
گهگاه نیز با دو سه مهمان.

یک شب که خسته آمده بودم
از درس و بحث مدرسه
- مهمان،
یک خانم فرانسوی بود
- تازه آمده از “ نیس ”
می گفت در “ سویس ” شکل سویت من
عین سویت تو
با یک “ نما ” تفاوت “ مهتابی ” ست
و یک دریچه، فرق
که از تو
به سوی خاک
وزمن به سوس ساحل آبی است

پنجاهسالگی مرا
میهن عزیز
پنجاه متر خاک
به رسم اجاره داد
یک خانه. با دو کاشی تازه
و چار تکه کاشی نقاشی قدیم،
کز کنج خانه پدری
باد
کنده است؛
با چار مرغ آشتی و قهر
دو
به
دو
بر شاخبوته های لعابی
از سرخ
سبز
زرد
سپید
آبی

در را که باز می کنم
آرام
از خسته، خسته " خسته نباشید " پیپ،
پرده
عصا
بازمی شوم
بر روی میز رو به شمالم
هنوز هم
دیوان خواجه
-خواجه شیراز
فنجان قهوه
- قهوه برزیل
مانده است

من، پشت میز رو به جنوبم
کنار عشق
در ظهر قونیه
شب شیراز
در عصر طوس
صبح نشابور
“ بار ” عشق
با پنج میهمان همیشه:
- ملوک شعر
حالی که می کنیم و خیالی که می تنیم
فالی که می زنیم
“ طی مکان ببین و زمان
- در سلوک شعر

در را که باز می کنم
آرام
- از مهر و ماه، دور
بی پخش صوت
بی تو
بی آواز و آرزو
بی شور او:
شوبرت
شوپن
شومان
از ایستگاه “ ایسلانگرا” ی “ پابلو ”
از یک جهان جزیره
- سپید و سیاه - دور
با صد شعر
صد جهان
صد زندگی
و خسته، خسته " خسته نباشید " پیپ
پرده
عصا
میز
تابلو

در را که باز می کنم آرام
با پاسخ “ شکسته نباشید ” می روم
در پشت میز رو به شمالم،
میان شعر
یا پشت میز رو به جنوبم
کنار عشق
و آرام می نشینم و آرام می شوم


محمد حقوقی

ساقیا باز خرابیم بده جامی چند(عبید زاکانی)


ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند

صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند

باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند

چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
ا بود نقل مرا شکر و بادامی چند

باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند

در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند

ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند


عبید زاکانی


جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را(سنایی)


جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را

با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را

جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را

شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را

گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را

اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را

آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را


سنایی

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است (وحشی بافقی)

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق٬ مجاز است

در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

صد بوالعجبی هست همه لازمه ی عشق
از جمله یکی قصه ‌ی محمود و ایاز است

عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است

این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار٬ ز خون دل باز است

این مهره ‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون٬ کاتش یاقوت گداز است

«وحشی» تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است


وحشی بافقی

خوابم نمی برد گوشم فرودگاه صداهای (سیاوش کسرایی)


خوابم نمی برد
گوشم فرودگاه صداهای بی صداست
باور نمی کنی
اما
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
باور نمی کنی
اما
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
حتی
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادی
می بینم آشکار
این پوزه های وحشت را
له له زنان و هار
آن گیاه از میان صداهای گونه گون
این له له آن تنفس
هر دم بلند
بنهفته هر صدایی دیگر
تا آستان قلبم بی تاب
نردیک می شوند
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد
اینک منم مهاجم و محبوس
لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین
قربانی سگان تکاپو
می گردم و به بازوانم مواج
هر چیز را به گردم می گردانم
می ترسم
اما می ترسانم
دندان من از خشم به هم سوده می شود
آشوب می شود دل من درد می کشم
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست
دریا درون سینه من جوش می زند
فریاد می زنم
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ
دشنام می دهم به شما با تمام جان
قی می کنم به روی شما از صمیم قلب
جان سفره سگان گرسنه
تن وصله پوش زخم
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
در گرگ و میش صبح
تابم تب آوریده و خوابم نمی برد



سیاوش کسرایی

مهتاب ای مونس عاشقان (ناصر رستگار نژاد)


 مهتاب
ای مونس عاشقان 
روشنایی آسمان
آی مهتاب

ای چراغ آسمان
روشنی بخش جهان
کو ماهم؟

نزدت چه شبها با او در آنجا بودیم
فارغ ز دنیا لبها به لبها بودیم
با یکدگر ما پیش تو تنها بودیم
مفتون و شیدا غرق تماشا بودیم

مهتاب
امشب که پیش توام
او رفته و من مانده ام
آی افسوس
رفت و آن دوران گذشت
زده ام بر کوه و دشت

از هجرش
نزدت چه شبها با او در آنجا بودیم
فارغ ز دنیا لبها به لبها بودیم
با یکدگر ما پیش تو تنها بودیم
مفتون و شیدا غرق تماشا بودیم


 ناصر رستگار نژاد

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم(حافظ)

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم

سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشیم

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن
پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم


حافظ

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید (افشین یداللهی)


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامت سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی


  دکتر افشین یداللهی

گرگ هاری شده ام (اخوان ثالث)


گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو

شب در این دشت زمستان زده ی بی همه چیز،
میدوم، برده ز هر باد گرو.

چشمهایم چو دو کانون شرار،
صف تاریکی شب را شکند، همه بی رحمی و فرمان فرار.

گرگ هاری شده ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه.

تو چه آسوده و بیباک خرامی به برم!
آه، می ترسم، آه

آه می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق،
که تو خود را نگری،

مانده نومید ز هر گونه دفاع،
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی.

پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل!

کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی.
پس از این دره ی ژرف،

جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه،
پشت آن قله ی پوشیده ز برف،

نیست چیزی، خبری.
ورترا گفتم چیز دگری هست، نبود

جز فریب دگری.
من از این غفلت معصوم تو، ای شعله ی پاک!

بیشتر سوزم و دندان بجگر می فشرم.
منشین با من، با من منشین،

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من،

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی است؟
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز،

بر من افتد چه عذاب و ستمی ست.
دردم این نیست ولی،

دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم.

پوپکم! آهوکم !
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم.

مگرم سوی تو راهی باشد،
ــ چون فروغ نگهت ــ

ورنه دیگر به چه کار آیم من
بیتو؟ ــ چون مرده ی چشم سیهت ــ

منشین اما با من، منشین.
تکیه بر من مکن، ای پرده ی طناز حریر!

که شراری شده ام.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شده ام...


مهدی اخوان ثالث

تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره(شهریار قنبری)


تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره
رنگ چشای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهرِ تو تلخی زندون رو به یادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل ِ خواب ِگل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم اگه بی تو باشم جون میکنه
تو مثل ِ وسوسهِ شکارِ یک شاپرکی
تو مثلِ شوقِ رها کردنِ یک باد بادکی
تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها میسازند
گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازند
اگه مردهایِ تو قصه بدونند که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار میتازند

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه


شهریار قنبری

عشق یعنی مهر بی چون چرا(مجتبی کاشانی)


عشق یعنی مهر بی چون چرا
عشق یعنی کوشش بی ادعا

عشق یعنی عاشق بی زحمتی
عشق یعنی بوسه  بی شهوتی

عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده

یک شقایق در میان دشت خار
باور امکان با یک گل بهار

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

عشق یعنی این که انگوری کنی
عشق یعنی این که زنبوری کنی

عشق یعنی مهربانی درعمل
خلق کیفیت به کندوی عسل

عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای اینهمه دیوار باش

عشق یعنی یک نگاه آشنا
دیدن افتادگان زیر پا

عشق یعنی تنگ بی ماهی شده
عشق یعنی ماهی راهی شده

عشق یعنی مرغ های خوش نفس
بردن آنها به بیرون از قفس

عشق یعنی جنگل دور از تبر
دوری سرسبزی از خوف وخطر

عشق یعنی بدی ها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب

در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

ای توانا،ناتوان عشق باش
پهلوانا ،پهلوان عشق باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را بر تشنه تر

عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بی پر و بی پیکر  و بی سر شدن

نیمه شب  سرمست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش

عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده ای درمان کنی

عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی

عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
درمقام بخشش ازآیین مپرس

هرکسی اورا خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد

عشق یعنی عارف بی خرقه ای
عشق یعنی بنده ای بی فرقه ای

عشق یعنی آنچنان در نیستی
تاکه معشوقت نداند کیستی

عشق یعنی جسم روحانی شده
قلب خورشیدی نورانی شده

عشق یعنی ذهن زیبا آفرین
آسمانی کردن روی زمین

هرکه باعشق آشنا شد سرمست شد
وارد یک راه بی بن بست شد

هرکجا عشق آید و ساکن شود
هرچه ناممکن بود ممکن شود

درجهان هرکار خوب و ماندنی است
رد پای عشق در او دیدنی است

سالک آری عشق رمزی در دل است
شرح و وصف عشق کاری مشکل است

عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر ،مستی ، والسلام


  مجتبی کاشانی

خدا یا طول و عرض عالمت را (ناصر خسرو)


خدا یا طول و عرض عالمت را
توانی در دل موری کشیدن

نه وسعت در درون مور آری
نه از عالم سر موئی بریدن

عموم‌کوهها از شرق تا مغرب
توانی درصدف جمع آوریدن

تو بتوانی که در یک طرفة العین
زمین و آسمانی آقریدن

تو دادی بر نخیلات‌و نباتات
به حکمت باد را حکم وزیدن

بناها در ازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن

تفاوت در بنی انس و بنی جان
معین گشت در دیدن ندیدن

نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آفریدن

هر‌آن‌تخمی‌که دهقانی بکارد
زمین و آسمان آرد شخیدن

کسی گر تخم جو در کار دارد
ز جو گندم نباید بدرویدن

تو در روز ازل آغاز کردی
عقوبت در ابد بایست دیدن؟

تو گر خلقت‌نمودی‌بهر طاعت
چرا بایست شیطان آفریدن

سخن‌بسیار باشدجرئتم‌نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن

ندارم اعتقادی یک سر موی
کلام زاهد نادان شنیدن

کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن

اگر اصرار آرم ترسم از آن
که غیظ آری و نتوانم جهیدن

کنی در کارها گر سخت گیری
کمان سخت را نتوان کشیدن

ندانم در قیامت کار چونست
چو در پای‌حساب‌خود رسیدن

اگر میخواستی کاینها نپرسم
مرا بایست حیوان آفریدن

اگر در حشر سازم با تو دعوا
زبان را باید از کامم کشیدن؟

اگر آن دم زبان از من نگیری
نیم‌عاجز من از گفت و شنیدن

و گرگیری زبانم دون‌عدل است
چرا بایست عدلی آفریدن

اگر آندم‌خودت‌باشی‌محال است
خیالی را ز من باید شنیدن

اگر با غیر خود وا میگذاری
چرا بیهوده ام باید دویدن

بفرما تا سوی دوزخ برندم
چه‌مصرف‌دارد این‌گفت و شنیدن

ولی برعدل و احسانت نزیبد
به جای خویش غیری را گزیدن

نباشد کار عقبی همچو دنیا
به زور و رشوه نتوان کار دیدن

فریق کارها در گردن توست
به‌غیر از ما توخودخواهی رسیدن

ولی‌بر بنده‌ جرمی‌نیست‌لازم
تو خود میخواستی‌اسباب چیدن

تو دادی رخنه در قلب بشر را
فن ابلیس را بهر تنیدن

هوی‌را با هوس الفت‌تو دادی
برای لذت شهوت چشیدن

نمودی تار رگها پر ز شهوت
برای رغبت بیرون کشیدن

شکم‌ها را حریص‌طعمه کردن
شب و روز از پی‌نعمت دویدن

نمی‌داند حلالی یا حرامی
همی‌خواهد به‌جوف‌خود کشیدن

تقاضا می کند دائم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن

به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمه‌ی بربط شنیدن

به جانم رشته‌ی لهو و لعب را
توانم دادی از لذت چشیدن

همه جور من از بلغاریان است
کزآن آهم همی باید کشیدن

گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن

خدایا راست‌گویم‌فتنه از توست
ولی از ترس نتوانم چغیدن

لب و دندان ترکان ختا را
نبایستی چنین خوب آفریدن

که از دست لب و دندان ایشان
به‌دندان‌دست‌و لب‌باید گزیدن

برون آری ز پرده گلرخان را
برای پرده‌ی مردم دریدن

به ما خود قوت رفتار دادی
ز دنبال نکو رویان دویدن

تمام عضو با من در تلاشند
ز دام هیچ یک نتوان رهیدن

نبودی کاش در نعمات لذت
چو خر بایست‌در صحرا‌چریدن

چرا بایست از هول قیامت
چنین تشویش ها بر دل کشیدن

لب نیرنگ را در جام ابلیس
کند ابلیس تکلیف چشیدن

اگر ریگی به‌کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن

اگر مرغوله را مطلب نباشد
چرا این فتنه ها بایست دیدن

اگر مطلب‌به‌دوزخ بردن‌ماست
تعذر چند باید آوریدن

بفرما تا بی تعذر تا برندم
چرا باید ز چشم عمرو دیدن

تو فرمائی‌که شیطان را نباید
کلام پر فسادش را شنیدن

تو در جلد و رگم مأواش‌دادی
زند چشمک به فعل بد دویدن

اگر خود داده ای‌در ملک جایم
نباید بر من آزارت رسیدن

مر او را خود ز جنس خود رهاندی
که شد طرار در ایمان طریدن

زما حج و نماز و روزه خواهی
تجاوز نیست در فرمان شنیدن

بلا شبهه چو صیاد غزالان
در آن هنگام نخجیر افکنیدن

به آهو میکنی غوغا که بگریز
بتازی هی زنی اندر دویدن

به ما فرمان دهی اندر عبادت
به‌شیطان‌در رگ‌و جانهادویدن

به‌ما اصرار داری ‌در ره راست
به او در پیچ و تاب ره بریدن

به‌ذات بی زوالت دون‌ عدل است
به‌روی دوست‌دشمن‌را کشیدن

تو کز درگاه‌خویشش‌باز راندی
چرا بایست بر ما ره بریدن

سخن کوتاه از این مطلب گذشتم
سر این رشته را باید بریدن

کنون در ورطه‌ی خوف و رجایم
ندارد دل زمانی آرمیدن

برای بیم و امیدم تهی نیست
دل از آن هردو دائم در طپیدن

تو در اجرای طاعت وعده‌دادی
بهشت از مزد طاعت آفریدن

ولی آن مزد طاعت با شفاعت
چه‌منت از تو می باید کشیدن

و گرنه‌ مزد طاعت‌نیست همت
به مزدش هرکسی باید رسیدن

کسی کو بایدی یابد مکافات
نباید فرق بر ما و تو دیدن

اگر نیکم و گر بدخلقت‌از توست
خلیقی خوب بایست آفریدن

به ما تقصیر خدمت نیست لازم
بدیم و بد نبایست آفریدن

اگر بر نیک و بد قدرت بدادی
چرا بر نیک و بد باید رسیدن

سرشتم ز آهن و جوهر ندارم
ندانم خویش جوهر آفریدن

اگر صد بار در کوره گدازی
همانم باز وقت باز دیدن

به‌کس‌چیزی‌که نسپردی چه‌خواهی
حساب اندر طلب باید کشیدن

گرم بخشی گرم سوزی تو دانی
نیارم پیش کس گردن گشیدن

همی دستی به دامان تو دارم
مروت نیست دامن پس کشیدن

زمانی نیز از من مستمع شو
ز نقل دیگرم باید چشیدن

شبی در فکر خاطر خفته بودم
طلوع صبح صادق در دمیدن

صدایی آمد از بالا به گوشم
نهادم گوش در راه شنیدن

رسید از عالم غیبم سروشی
که فارغ باش از گفت و شنیدن

به غفاریم چون اقرار کردی
مترس از ساغر پیشین کشیدن

از این گفتار بخشیدم گناهت
چه حاجت از بدو نیکت شنیدن

به‌هر نوعی‌که مارا کس شناسد
بود مستوجت انعام دیدن

ندارد کس از این‌در نا امیدی
به امید خودش باید رسیدن

تفکر ناصر از اندیشه دور است
پی این رشته را باید بریدن



ناصر خسرو

کسی میداند شماره شناسنامه گندم چیست؟(بیژن نجدی)

کسی میداند
شماره شناسنامه گندم چیست؟

کدامین شنبه
آن اولین بهار را زایید ؟

یک تقویم بی پاییز را
کسی میداند از کجا باید بخرم؟

هیچ کس باور نمیکند که من پسر عموی سپیدارم
باور نمی کنند

که از موهایم صدای کمانچه میریزد
کسی میداند؟

گروه خون جمعه ای که افتاده روی پل امروز
پل حالا
پل همین لحظه
o منفی ست؟
B  یا A  ؟

   AB ؟

  

بیژن نجدی

چشم هایش از سکوت خط و خالش از غرور(عرفان نظر آهاری)



چشم هایش از سکوت
خط و خالش از غرور
قلب سرخ و وحشی اش
مثل شر و مثل شور
*
توی سینه ام نشسته است
یک پلنگ سر به تو
سرزمین او کجاست؟
کوه و جنگل و درخت ، کو؟
این قفس چقدر کوچک است
جا برای این پلنگ نیست
او که مثل کبک، خانه اش
زیر برف و کنج تخته سنگ نیست
پنجه می کشد به این قفس
رو نمی دهد به هیچ کس
او پر از دویدن است
آرزوی او
رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است
*
آی با توام ، نگاه کن
امشب این پلنگ
از دل شب، این شب سیاه
جست می زند
روی قله سپید ماه!
 
 
عرفان نظر آهاری

نیوتن می آسود در پناه سایه در زیر درخت(مجتبی کاشانی)


نیوتن می آسود
در پناه سایه در زیر درخت

ناگهان سیبی افتاد زمین
نیوتن آن را دید

سپس از خود پرسید
که چرا سوی هوا پرت نشد

اکتشافات جهان
اتفاقات بود که چنین می‌افتاد

که کسی می فهمید
و به ما می فرمود که چه چیز چه پیامی دارد

و چه رازی دارند آیات خدا
راز و اسرار جهان

کشف می شد یک روز
درپی گم شدن کشتی در یک دریا

یا کسی در صحرا
یک کسی می فهمید که کجا آمریکاست

یا کجا غار علیصدر، یا کجا قطب شمال
یک کسی می فهمید

که بخار قدرتی دارد، نیز
و کسی می فهمید چه گیاهی چه شفایی

و چه دردی چه علاجی دارد
یک کسی می خوابید در زیر درخت

نیوتن یا داود
گیو یا گالیله،
ترزا یا مریم
و علی یا عیسی
از عدن یا نروژ
اهل ایران یا هند
مصر یا گرجستان
از پرو یا گینه
و فرو می افتاد

یک گلابی یا سیب
و ترنج و انار...
راز و اسرار جهان
کشف می شد یک روز
ما نبینیم کسی می بیند
ما نگوییم کسی می گوید

یکی کسی در جایی
که زمین می چرخد
به جهانی می گفت
گرد خورشید و بر محور خویش
و اگر گالیله توبه کند
و بگوید که ـ با تهدید ـ نخواهد چرخید
باز خواهد چرخید

آری و زمین توبه نخواهد کرد
خواهد چرخید
راز و اسرار جهان
کشف می شد یک روز
ما نبینیم کسی می بیند
ما نفهمیم کسی می فهمد
هیچ کس منتظر مهلت خمیازه ما نیست

گلم
هیچ کس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه ها می آیند
سالها می گذرند
و تو در قرن خودت می خوابی
قرن آدم ها هر لحظه تفاوت دارد
قرن ها گاه کوتاهتر از ده سالند

گاه صدها سالند
قرن ها می گذرند
و تو در قرن خودت می مانی
ما از این قرن نخواهیم گذشت
ما از این قرن نخواهیم گریخت
با قطاری که کسان دگری ساخته اند
هیچ پروازی نیست
برساند ما را به قطار دو هزار
و به قرن دگران

مگر انگیزه و عشق
مگر اندیشه و علم
مگر آیینه و صلح
و تقلا و تلاش

قرن ها گرچه طلبکار جهانیم ولی
ما بدهکار جهانیم در این قرن چه باید بکنیم

هیچکس گاری مار را به قطاری تبدیل نکرد
هیچکس ذوق و اندیشه پرواز نداشت

هیچکس از سر عبرت به جهان خیره نشد
هیچکس از سفری تحفه و سوغات نداشت

من در این حیرانم
که چرا قافله علم از این جا نگذشت

یا اگر آمد و رفت
پدرانم سرگرم چه کاری بودند؟

بر سر قافله سالار چه رفت
و اگر همراه این قافله گشتند گهی

برنگشتند چرا؟
ما چه کردیم برای دگران
و چرا از خم این چنبره بیرون شدیم
نازنین
زندگی ساعت دیواری نیست
که اگر هم خوابید
بتوانی آن را تنظیم کنی
کوک کنی

برسانی خود را به زمان دگران
کامیابی صدفی نیست که آن را موجی

 بکشد تا ساحل
 و در او مرواریدی باشد
 غلطان،
نایاب
 هیچ صیاد زیردستی نیز
باز بی تر و تقلا

ماهی کوچکی از دریای صید نکرد
بخت از آن کسی است
که به کشتی رود و به دریا بزند
دل به امواج خطر بسپارد
و بخواهد چیزی را کشف کند
و بداند که جهان پر آیات خداست

بشنود شعر خداوندی را در کار جهان
و ببندد کمرش را با عزم

و نمازش را در مزرعه
در کارگهی بگذارد

و مناجات کند با کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد

و کتابش را بگذارد در زیر سرش
و ببیند در خواب

حل یک مسئله را
باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود
ابن سینا
 و ادیسون
ادیسون
و ادیسون
بشود
بخت از آن کسی است
که چنین می بیند
و چنین می فهمد
و چنان جام پری می نوشد
و چنین می کوشد
بخت از آن سیبی است

که در آن لحظه فتاد
و از آن نیوتن
که به آن اندیشید

و در آن راز بزرگی را دید
خوش به حال آن سیب
خوش به حال نیوتن


 مجتبی کاشانی :م سالک

چوپان در راه است نیلبک منتظر وغمزه­ ی یار تمام (امیر سلیمی)


« چوپان در راه است »

نیلبک منتظر و
غمزه­ ی یار تمام.
یک دشت سکوت و
دل خسته ی من.
چشمهایم پر اشک
نیم نگاهم پی تو
می چرد سبزی دشت
شاید بازآیی

شاید خوابهایم همه تعبیر شوند
شاید.
خواب دیدم
برگهایت را باد
یک به یک کنده به ناز
تنت از جنس بلور

می درخشید در آغوش نسیم
و من وامانده
در حسرت یک بوسه ی عشق.
خواب دیدم
که دهاتی شده ای
پشت پرچین

وسط دشت شقایق
دامنت می رقصید
و نمی ترسیدی
که دلت خیس شود با قطرات باران
و نمی پرسیدی
که چرا شبنم اشک خیس باران نیست

و نمی خواستی
گربه ی همسایه سنگباران گردد
 فراموش نکردی به گل باغچه ات آب دهی.
خواب دیدم
پدرت نجار است
عکس تو را
پشت دیوار دلم قاب نمود.
خواب دیدم
مادرت خیاط است

مژه هایت سوزن
که بدوزد دل سوخته ام را با آن.
خواب دیدم
که نقاش جهان
سرفرصت
نقش زیبایی زد

به دل سنگ کبود چشمم.
چشمهایت واکن
تا ببینی که چسان
پشت پلکت
رو به باران
رختخوابم پهن است؛
خواب تو را می بینم.


امیر سلیمی

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد(محمد علی بهمنی)


من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
 
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد
 
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
 
ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
 
مگذار که دندانزده غم شود ای دوست
این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد



محمد علی بهمنی

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو(حافظ)

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو

خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال
از دل نیایدش که نویسد گناه تو

آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو


حضرت حافظ

به‌ نام آن ‌که در شانش کتاب است (عارف قزوینی)


به‌ نام آن ‌که در شأنش کتاب است
چــراغ راه دیـنــش آفتــاب اســت

مـــهیـــن دســتور دربــار خـدایی
شــــــرف بخــش نـــژاد آریــــایی

دوتا گــــردیده چـــرخ پیـر را پشت
پی پـــوزش بـه پیـش نام زرتشـت

بــه زیــر سـایـه نـامــش تــوانـــی
رسـید از نــو بـه دور باســتانــــی

ز هــاتف بشــنود هر کس پیامش
چو عـارف جان کند قربـان نامــش

شـفق چون سر زند هر بامـدادش
پی تـــعظیم خـور، شــادم بیـادش

چو من‌ گر ‌دوست ‌داری ‌کشور ‌خویش
ستایــش بایــدت پیـغمبر خویــش

بــه ایمــــانی ره بیــگانــه جویـی
رها کن، تا بــه کی بــی آبـــرویی

به قرن بیـست گـــــر در بنــد آیی
همان به، دیـن بـــهدینان گـــرایی

به ‌چشم عقل، آن‌ دین ‌را فروغ ‌است
که خود بنیـان کن دیـو دورغ است

چون دین کردارش و گـفتـار و پندار
نـکو شـد بـهـتر از یـک دیــن پــندار

در آتشـــکده دل بر تــــو بــاز است
درآ کاین خانه سـوز و گــداز اسـت

هر آن دل کـه نباشـد شعـلـه ‌افروز
به حال ملک و ملت نیست دلـسوز

در این آتــش اگـــر مامــن گزیــنـی
گلستـان چـون خلیل، ایران ببینی

در این ‌کشور چو ‌شد ‌این ‌شعله ‌خاموش
فتـــادی دیگ مــلیت هـم از جوش

تو را این آتش اسباب نجــات است
در این آتش، نهان آب حیـات است

چنان یکسـر سرا پای مرا سـوخـت
که باید ســـوختن را از مـن آموخت

اگر چه از من به ‌جز ‌خاکستری ‌نیست
برای گــرمی یک قرن کافی اسـت

چو انــدر خاک خــفتم زود یــا دیـــر
توانی ‌‌‌‌جست از‌ آن‌ خاکستـر، اکسیر

بـه دنیـا بس همــین یک افتـــخـارم
کــه یـــک ایــــرانـــــی والاتبـ‌‌ـــــارم

به خون دل نیم زین زیسـت، شادم
که زردشتـــی بـــود خــون و نـژادم

در دل باز چــــون گـــوش تـــو و راه
بــــود مســـدود، بـاید قصـه کـوتــاه

کنونت نیـست چون گوش شـنفتن
مـرا هـــم گفتـــه‌هـا بـایـد نـهفــتن

بسی اســـرار در دل مانده مسـتور
کـــه بـی تـردید بـایســتی بـرم گور


عارف قزوینی

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس(نادر ابراهیمی)


ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس               
چه سفرها کرده ایم، چه سفرها کرده ایم

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها              
چه خطرها کرده ایم، چه خطرها کرده ایم

ما برای آنکه ایران       
گوهری تابان شود   

خون دلها خورده ایم
خون دلها خورده ایم

ما برای آنکه ایران        
خانه خوبان شود       

رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم

ما برای بوئیدن بوی گل نسترن                       
چه سفرها کرده ایم، چه سفرها کرده ایم

ما برای نوشیدن شورابه های کویر                
چه خطرها کرده ایم، چه خطرها کرده ایم

ما برای خواندن این قصه عشق به خاک         
خون دلها خورده ایم

خون دلها خورده ایم
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک           

  رنج دوران برده ایم
  رنج دوران برده ایم


 نادر ابراهیمی