پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

به‌ نام آن ‌که در شانش کتاب است (عارف قزوینی)


به‌ نام آن ‌که در شأنش کتاب است
چــراغ راه دیـنــش آفتــاب اســت

مـــهیـــن دســتور دربــار خـدایی
شــــــرف بخــش نـــژاد آریــــایی

دوتا گــــردیده چـــرخ پیـر را پشت
پی پـــوزش بـه پیـش نام زرتشـت

بــه زیــر سـایـه نـامــش تــوانـــی
رسـید از نــو بـه دور باســتانــــی

ز هــاتف بشــنود هر کس پیامش
چو عـارف جان کند قربـان نامــش

شـفق چون سر زند هر بامـدادش
پی تـــعظیم خـور، شــادم بیـادش

چو من‌ گر ‌دوست ‌داری ‌کشور ‌خویش
ستایــش بایــدت پیـغمبر خویــش

بــه ایمــــانی ره بیــگانــه جویـی
رها کن، تا بــه کی بــی آبـــرویی

به قرن بیـست گـــــر در بنــد آیی
همان به، دیـن بـــهدینان گـــرایی

به ‌چشم عقل، آن‌ دین ‌را فروغ ‌است
که خود بنیـان کن دیـو دورغ است

چون دین کردارش و گـفتـار و پندار
نـکو شـد بـهـتر از یـک دیــن پــندار

در آتشـــکده دل بر تــــو بــاز است
درآ کاین خانه سـوز و گــداز اسـت

هر آن دل کـه نباشـد شعـلـه ‌افروز
به حال ملک و ملت نیست دلـسوز

در این آتــش اگـــر مامــن گزیــنـی
گلستـان چـون خلیل، ایران ببینی

در این ‌کشور چو ‌شد ‌این ‌شعله ‌خاموش
فتـــادی دیگ مــلیت هـم از جوش

تو را این آتش اسباب نجــات است
در این آتش، نهان آب حیـات است

چنان یکسـر سرا پای مرا سـوخـت
که باید ســـوختن را از مـن آموخت

اگر چه از من به ‌جز ‌خاکستری ‌نیست
برای گــرمی یک قرن کافی اسـت

چو انــدر خاک خــفتم زود یــا دیـــر
توانی ‌‌‌‌جست از‌ آن‌ خاکستـر، اکسیر

بـه دنیـا بس همــین یک افتـــخـارم
کــه یـــک ایــــرانـــــی والاتبـ‌‌ـــــارم

به خون دل نیم زین زیسـت، شادم
که زردشتـــی بـــود خــون و نـژادم

در دل باز چــــون گـــوش تـــو و راه
بــــود مســـدود، بـاید قصـه کـوتــاه

کنونت نیـست چون گوش شـنفتن
مـرا هـــم گفتـــه‌هـا بـایـد نـهفــتن

بسی اســـرار در دل مانده مسـتور
کـــه بـی تـردید بـایســتی بـرم گور


عارف قزوینی

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد (عارف قزوینی)

 هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه‌ی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج‌رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل، بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج‌رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مُشتی ‌گرت از خاک وطن هست، به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایّام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشّاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست کنون، وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
عارف ز ازل تکیه بر ایّام ندادست
جز جام به کس، دست چو خیّام ندادست
دل جز به سر زلف دلآرام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

 

 

 عارف قزوینی