پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

خدا یا طول و عرض عالمت را (ناصر خسرو)


خدا یا طول و عرض عالمت را
توانی در دل موری کشیدن

نه وسعت در درون مور آری
نه از عالم سر موئی بریدن

عموم‌کوهها از شرق تا مغرب
توانی درصدف جمع آوریدن

تو بتوانی که در یک طرفة العین
زمین و آسمانی آقریدن

تو دادی بر نخیلات‌و نباتات
به حکمت باد را حکم وزیدن

بناها در ازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن

تفاوت در بنی انس و بنی جان
معین گشت در دیدن ندیدن

نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آفریدن

هر‌آن‌تخمی‌که دهقانی بکارد
زمین و آسمان آرد شخیدن

کسی گر تخم جو در کار دارد
ز جو گندم نباید بدرویدن

تو در روز ازل آغاز کردی
عقوبت در ابد بایست دیدن؟

تو گر خلقت‌نمودی‌بهر طاعت
چرا بایست شیطان آفریدن

سخن‌بسیار باشدجرئتم‌نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن

ندارم اعتقادی یک سر موی
کلام زاهد نادان شنیدن

کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن

اگر اصرار آرم ترسم از آن
که غیظ آری و نتوانم جهیدن

کنی در کارها گر سخت گیری
کمان سخت را نتوان کشیدن

ندانم در قیامت کار چونست
چو در پای‌حساب‌خود رسیدن

اگر میخواستی کاینها نپرسم
مرا بایست حیوان آفریدن

اگر در حشر سازم با تو دعوا
زبان را باید از کامم کشیدن؟

اگر آن دم زبان از من نگیری
نیم‌عاجز من از گفت و شنیدن

و گرگیری زبانم دون‌عدل است
چرا بایست عدلی آفریدن

اگر آندم‌خودت‌باشی‌محال است
خیالی را ز من باید شنیدن

اگر با غیر خود وا میگذاری
چرا بیهوده ام باید دویدن

بفرما تا سوی دوزخ برندم
چه‌مصرف‌دارد این‌گفت و شنیدن

ولی برعدل و احسانت نزیبد
به جای خویش غیری را گزیدن

نباشد کار عقبی همچو دنیا
به زور و رشوه نتوان کار دیدن

فریق کارها در گردن توست
به‌غیر از ما توخودخواهی رسیدن

ولی‌بر بنده‌ جرمی‌نیست‌لازم
تو خود میخواستی‌اسباب چیدن

تو دادی رخنه در قلب بشر را
فن ابلیس را بهر تنیدن

هوی‌را با هوس الفت‌تو دادی
برای لذت شهوت چشیدن

نمودی تار رگها پر ز شهوت
برای رغبت بیرون کشیدن

شکم‌ها را حریص‌طعمه کردن
شب و روز از پی‌نعمت دویدن

نمی‌داند حلالی یا حرامی
همی‌خواهد به‌جوف‌خود کشیدن

تقاضا می کند دائم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن

به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمه‌ی بربط شنیدن

به جانم رشته‌ی لهو و لعب را
توانم دادی از لذت چشیدن

همه جور من از بلغاریان است
کزآن آهم همی باید کشیدن

گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن

خدایا راست‌گویم‌فتنه از توست
ولی از ترس نتوانم چغیدن

لب و دندان ترکان ختا را
نبایستی چنین خوب آفریدن

که از دست لب و دندان ایشان
به‌دندان‌دست‌و لب‌باید گزیدن

برون آری ز پرده گلرخان را
برای پرده‌ی مردم دریدن

به ما خود قوت رفتار دادی
ز دنبال نکو رویان دویدن

تمام عضو با من در تلاشند
ز دام هیچ یک نتوان رهیدن

نبودی کاش در نعمات لذت
چو خر بایست‌در صحرا‌چریدن

چرا بایست از هول قیامت
چنین تشویش ها بر دل کشیدن

لب نیرنگ را در جام ابلیس
کند ابلیس تکلیف چشیدن

اگر ریگی به‌کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن

اگر مرغوله را مطلب نباشد
چرا این فتنه ها بایست دیدن

اگر مطلب‌به‌دوزخ بردن‌ماست
تعذر چند باید آوریدن

بفرما تا بی تعذر تا برندم
چرا باید ز چشم عمرو دیدن

تو فرمائی‌که شیطان را نباید
کلام پر فسادش را شنیدن

تو در جلد و رگم مأواش‌دادی
زند چشمک به فعل بد دویدن

اگر خود داده ای‌در ملک جایم
نباید بر من آزارت رسیدن

مر او را خود ز جنس خود رهاندی
که شد طرار در ایمان طریدن

زما حج و نماز و روزه خواهی
تجاوز نیست در فرمان شنیدن

بلا شبهه چو صیاد غزالان
در آن هنگام نخجیر افکنیدن

به آهو میکنی غوغا که بگریز
بتازی هی زنی اندر دویدن

به ما فرمان دهی اندر عبادت
به‌شیطان‌در رگ‌و جانهادویدن

به‌ما اصرار داری ‌در ره راست
به او در پیچ و تاب ره بریدن

به‌ذات بی زوالت دون‌ عدل است
به‌روی دوست‌دشمن‌را کشیدن

تو کز درگاه‌خویشش‌باز راندی
چرا بایست بر ما ره بریدن

سخن کوتاه از این مطلب گذشتم
سر این رشته را باید بریدن

کنون در ورطه‌ی خوف و رجایم
ندارد دل زمانی آرمیدن

برای بیم و امیدم تهی نیست
دل از آن هردو دائم در طپیدن

تو در اجرای طاعت وعده‌دادی
بهشت از مزد طاعت آفریدن

ولی آن مزد طاعت با شفاعت
چه‌منت از تو می باید کشیدن

و گرنه‌ مزد طاعت‌نیست همت
به مزدش هرکسی باید رسیدن

کسی کو بایدی یابد مکافات
نباید فرق بر ما و تو دیدن

اگر نیکم و گر بدخلقت‌از توست
خلیقی خوب بایست آفریدن

به ما تقصیر خدمت نیست لازم
بدیم و بد نبایست آفریدن

اگر بر نیک و بد قدرت بدادی
چرا بر نیک و بد باید رسیدن

سرشتم ز آهن و جوهر ندارم
ندانم خویش جوهر آفریدن

اگر صد بار در کوره گدازی
همانم باز وقت باز دیدن

به‌کس‌چیزی‌که نسپردی چه‌خواهی
حساب اندر طلب باید کشیدن

گرم بخشی گرم سوزی تو دانی
نیارم پیش کس گردن گشیدن

همی دستی به دامان تو دارم
مروت نیست دامن پس کشیدن

زمانی نیز از من مستمع شو
ز نقل دیگرم باید چشیدن

شبی در فکر خاطر خفته بودم
طلوع صبح صادق در دمیدن

صدایی آمد از بالا به گوشم
نهادم گوش در راه شنیدن

رسید از عالم غیبم سروشی
که فارغ باش از گفت و شنیدن

به غفاریم چون اقرار کردی
مترس از ساغر پیشین کشیدن

از این گفتار بخشیدم گناهت
چه حاجت از بدو نیکت شنیدن

به‌هر نوعی‌که مارا کس شناسد
بود مستوجت انعام دیدن

ندارد کس از این‌در نا امیدی
به امید خودش باید رسیدن

تفکر ناصر از اندیشه دور است
پی این رشته را باید بریدن



ناصر خسرو

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را(ناصر خسرو)

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را

همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را

هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را

به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را

بدیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق ماننده لالهٔ طری را

اگر لاله پر نور شد چون ستاره
چرا زو نپذرفت صورت گری را؟

تو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟

نگه کن که ماند همی نرگس نو
ز بس سیم و زر تاج اسکندری را

درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلهٔ قیصری را

سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری را

اگر تو از آموختن‌سر بتابی
نجوید سر تو همی سروری را

بسوزند چوب درختان بی‌بر
سزا خود همین است مر بی‌بری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را

نگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را

که این پیشه‌ها است نیکو نهاده
مر الفغدن نعمت ایدری را

دگرگونه راهی و علمی است دیگر
مرالفغدن راحت آن سری را

بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را

چو کبگ دری باز مرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبگ دری را

پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را

به هارون ما داد موسی قرآن را
نبوده‌است دستی بران سامری را

تو را خط قید علوم است و، خاطر
چو زنجیر مر مرکب لشکری را

تو با قید بی اسپ پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را

ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده
شه شگنی و میر مازندری را

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو برپائی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زیان جری را

صفت چند گوئی به شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را؟

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را

به نظم اندر آری دروغی طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را

پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟

من آنم که در پای خوگان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را

تو را ره نمایم که چنبر کرا کن
به سجده مر این قامت عرعری را

کسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را

کسی را که بسترد آثار عدلش
ز روی زمین صورت جائری را

امام زمانه که هرگز نرانده است
بر شیعتش سامری ساحری را

نه ریبی بجز حکمتش مردمی را
نه عیبی بجز همتش برتری را

چو با عدل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را

بشو زی امامی که خط پدرش است
به تعویذ خیرات مر خیبری را

ببین گرت باید که بینی به ظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را

نیارد نظر کرد زی نور علمش
که در دست چشم خرد ظاهری را

اگر ظاهری مردمی را بجستی
به طاعت، برون کردی از سر خری را

ولیکن بقر نیستی سوی دانا
اگر جویدی حکمت باقری را

مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟
چه ماند همی غل مر انگشتری را؟

نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را

 

 

 ناصر خسرو

http://ganjoor.net/naserkhosro/divann/ghaside-naser/sh6/

روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست(ناصر خسرو)


روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه روی زمین زیر پر ماست

بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست

ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیری ز قضاو قدر انداخت بر او راست

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست

چون نیک نگه‌کرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست


ناصر خسرو

 

در نسخه ای  دیگر

 

گویند عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست

ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد برو راست

در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز
وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست

زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید
گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»

 

ناصرخسرو 

http://ganjoor.net/naserkhosro/divann/ghaside-naser/sh44/