پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش(مولوی)


عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش

در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

  

حضرت مولانا مولوی

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا(مولوی)

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک
گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای
گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

 

 

حضرت مولانا مولوی

http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh211/