پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان(معینی کرمانشاهی)

رفتم که رفتم

**

از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
از من دیوانه بگذر
بگذر ای جانانه بگذر
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
بعد از این بعد از این کن فراموشم که رفتم
دیگر از دست تو می نمی نوشتم که رفتم
با دل زود آشنا گشتم از دامت رها
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم


من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم


معینی کرمانشاهی

ای ساقی آرامم کن (معینی کرمانشاهی)

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی
کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی

از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه
تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

سرمست و شیدایم کن

 

معینی کرمانشاهی

چون درای کاروان در میان شب روان(معینی کرمانشاهی)

چون درای کاروان در میان شب روان
بانگ عمر ما می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان
هر سحر که ای خفتگان به هوش

بی خبر آمدی همچو رهگذر
بی خبر می روی توشه ای ببر

عمر دیگر کی دهندت
داستانها در زبانها مانده از کاروانها
زین حکایت با خبر شو
تا بماند داستانی از تو هم در زبانها

نیمه شب از رهگذری می گذری در سفری
بی خبر از قافله در گوشه ی صحراها
در دل این دشت سیه جان تو ای مانده به ره
گمشده در پیچ و خم شوق و تمناها

نکنی گر هوسی ملکوتی نفسی
تو که مرغ فلکی منشین در قفسی
به چه دل بسته شوی به خدا خسته شوی
چو مرادت نبود به مرادی برسی

چون درای کاروان در میان شب روان
بانگ عمر ما می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان
هر سحر که ای خفتگان بهوش

 

 

 معینی کرمانشاهی