پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

به پیشگاه خداوند بنده ای بردند(ابوالقاسم حالت)


به پیشگاه خداوند بنده ای بردند
که نامه ی عمل وی سیاه و درهم بود

بگفت: از چه ز ابلیس پیروی کردی؟
بگفت پیروی او ز عهد آدم بود

بگفت: از جه نهادی به راه دزدی پای
بگفت خرج فزون و، درآمدم کم بود

بگفت: در پی زن های هرزه افتادی
بگفت بهر فقیر ازدواج چون سم بود

بگفت: سد هوس را به جهد بشکستی؟
بگفت آه ازین سد، که سخت محکم بود

بگفت: بهر چه آنقدر باده می خوردی
بگفت باده ی گلگون علاج هر غم بود

بگفت: سخت هواداری ازبدان کردی
بگفت رونق کار بدان مسلم بود

بگفت: به که تو را در جهنم اندازم
بگفت زندگیم بدتر از جهنم بود


ابوالقاسم حالت

آن شنیدم که یکی مرد دهاتی،بحر طویل (ابوالقاسم حالت)

  آن شنیدم که یکی مرد دهاتی،
 هوس دیدن تهران سرش افتاد
 و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی
 به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران،
 خوش و خندان و غزلخوان

ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد
 و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها
و به تحسین و تعجب نگران گشت
 به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی
در خیابان به بنایی که بسی
 مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل،
 نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند

و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد
 و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور،
ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟
 برای چه شده ساخته،
 یا بهر چه کار است؟
 فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
 ناگهان دید زنی پیر جلو آمد
 و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری
 و به یک باره چراغی بدرخشید
 و دری وا شد از آن پشت اتاقی
 و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست.
 دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود،

 زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد
 و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن،
 مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد
 و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد
و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابدا ً نیست نشانی.

 پیش خود گفت که:«
ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم،
 ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان
 همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند
و بدین سان به سهولت سر یک ربع
 زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود.
 افسوس کزین پیش،
 نبودم من درویش،
 از این کار،
 خبردار،

 که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا،
 که شود باز جوان،
 آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و،
 با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند
 خبر اهل ده ما،
 همه ده بگذارند،
 که در شهر بیارند زن خویش چو دانند
 به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت،
 برون آید از آن خانم زیبای جوانی »!!

 

 

ابوالقاسم حالت

http://redfox_mz.persianblog.ir/post/390