به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود ریختن را کتمان کرد
می ریزد بر شانه و بر گوش می نشاند تاریخ ِ اندوه را
می ریزد و بر می گردد به مبدأ
نمی شود ، از نوری که از چشمهایش رفته سوال کرد :
آیا ما رفتگان ِ از دست ، خورشید بوده ایم ؟
انکارِ کابوس در شب ِ عریان، ابتدای کهنسالی ست
درختی ایستاده روبه رویش و باد را ورق می زند
خانه را ورق می زند
برجستگی ها را می بلعد و بر حافظه می ایستد
قاب عکس ها ، نماد صبح اند ، نهاد ِآنکه رفته ست
خم شده ای بر خانه
خم بر ایستادن و گذر از انتها
وقتی که بر کودکی ها می نشینم ، تو آنجایی
با دهانی که تهی نمی شود ، آنجایی
آن جا که من با درخت ها بزرگ شده ام / با گل ها هَرَس
با پرنده ها به اوج رفته ام / با دردها به خواب
نمی شود از فرودها دست بکشی و تکرار نشوی
می آیم
و دهان را به صفحات بعد می برم
زبیده حسینی
مهر 95