حافظ آن آتش اندیشه که در جام تو بود
از خمستان ازل حاصل فرجام تو بود
خنده بر گریهی رندان قلندر میزد
گرمی آتش زرتشت که در جام تو بود
آتشی کز نفس پیر مغان تو شکفت
سوخت هر پخته که در راه طلب خامِ تو بود
مست از کوثر شعر تو شد آدم به بهشت
شور مستان همه از بادهی گلفام تو بود
آن که آموخت تو را علم نظر میداند
توسن سرکش اندیشه چرا رام تو بود
نشد از شاخ شکربار نباتت شیرین
تلخی آنهمه بیداد که در کام تو بود
خوش نمودی سخن از قصهی گیسوی نگار
زلف خاتونِ غزل سایهای از شام تو بود
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در جوهر الهام تو بود
از بلندای زمان مرغ خیال تو گذشت
کز ازل تا به ابد گردش ایام تو بود
مشکل عشق نه در حوصلهی دانش ماست
سّر این نکتهی ناگفته در ابهام تو بود
وانچه غواص خرد یافت به گرداب جنون
دُر دریای غزل در صدف نام تو بود
روزگاری که شب آیینهی مهتاب نداشت
آفتاب هنر از کنگرهی بام تو بود
ارغنون ساز طربخانهی جمشید فلک
زهره با رطل گران مشتری جام تو بود
بر در میکده گفتند صبوحی زدگان
پیر گلرنگ تو در پردهی ایهام تو بود
شب قدری که تو را مست به دوش آوردند
روشن از پرتو می روی گل اندام تو بود
دوش میرفتی و با خلوتیان ملکوت
آسمان تا به زمین وسعت یک گام تو بود
زیر این گنبد دوّار ندیدم خوشتر
از صدای سخن عشق که پیغام تو بود
نصر اله مردانی
این سیل لحظهها که ز جا میبرد مرا
از هر چه هست و نیست جدا میبرد مرا
رودی که از ازل به ابد میکشد زمان
دانی که از کجا به کجا میبرد مرا
با رقص صوفیانه بر امواج جذبهها
تا بحر بیکرانهی لا میبرد مرا
هر جا نواخت چنگ محبت نوای دل
آهنگ نینوا ز نوا میبرد مرا
تنهاترین پرندهی عاشق دل من است
آنجا که هست مهر و وفا میبرد مرا
در کوچه باغ یاد تو ای مهربانترین
بوی گلم که باد صبا میبرد مرا
قانون عشق و شور تماشایی جنون
تا چشمهی زلال شفا میبرد مرا
بر دوش آفتابم و دست بلند عشق
دستی که در هوای خدا میبرد مرا
در خلوتی که بال ملائک نمیرسد
با پای اشک، دست دعا میبرد مرا
گلبانگ آسمانی آن روح سرمدی
تا قلههای قاف بقا میبرد مرا
ای دوزخ زمین که ز ما گُر گرفتهای
میآید آنکه از من و ما میبرد مرا
نصر اله مردانی