می رسد از ره نسیم نوبهار
می کند نجوا به گوش روزگار
می نماید چهره خودرا به یار
تا کند روح و روانش بی قرار
سردی و سستی گذارد روزگار
می ز جام غنچه نوشد صد هزار
جان هستی سرخوش ومست از بهار
می رسد بار دگر عاشق به یار
ما همه عاشق ز لطف کردگار
وطی جان می کند عزم دیار
می کند مدهوش جان خود نثار
تا بگیرد در بر جانان قرار
سید احسان طباطبایی