آن شنیدی که در حد مرداشت
بود مردی گدا وگاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هرکه را پنج بود، چار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریص بیمایه
بدل گاو، خر ز همسایه
چون بر آمد ز بیم روزی بیست
از قضـا خر بمرد و گاو بزیست
سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت
هرچه گویم بوَد ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی!
سنایی