پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

پرکن پیاله را ...(فریدون مشیری )

 

 

پرکن پیاله را ... 

پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد......


من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را


هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد


        در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب
آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را 

  

  

 

فریدون مشیری          

 
 
دیدن و شنیدن این شعر زیبا با صدای استاد شجریان در ادامه مطلب 
ادامه مطلب ...

از پس شـیـشه عـــــــــینک اســتاد(دهستانی)

 

 

از پس شـیـشه عـــــــــینک اســتاد
ســـــــــرزنش وار به من مـــــینگرد

باز در چــــــــــــهره من مــــــیخواند

که چــــــــــها در دل من مـــــیگذرد

*******

میکند مـــــــطلب خود را دنــــــبال

بچه ها عشق گــــــــناه است گناه

وای اگـــــــــــر بر دل نو خاسته ای

لشـــــــــــکر عشــــــق بتازد بیگاه

*******

من نشستم همه ساعت خـاموش

در دل خویشتنم غــــــوغایی است

ساکــــــــــتم گرچه بظاهــــــر اما

در دلــــــــــم با غم تو سودائیست

*******

مبصر امــــــروز چو اسمم را خواند

بــــــــیخبر داد کشـــــــــیدم غایب

رفقایم همـــــــــگی خــــــــندیدند

که جنون گشــــته به طفلک غالب
 *******

بــــچه ها هــــــیچ نمیدانستــــند

که من آنــــــجایم و دل جـای دگر

دل آنهاســـــت پی درس و کــتاب

دل من در پی ســــودای دگــــــر

*******

من بـــــــــــیاد تو وآن روز بهـــــــــار

که تــــــو را دیدم در جـــــــــامه زرد

تــــــو ســـخن گفتی اما نه ز عشق

من سخن گفــــــــــتم امــا نه ز درد

*******

من بیــــــــاد تو و آن خــــــاطره ها

یاد آن دوره که بگـــــــذشت چو باد

که در این وقت به من مینــــــــگرد

از پس شیشه عینک اســـــــــــتاد 

 

  

 

 دهستانی 

 

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا(نیما یوشیج)

 

چشمه کوچک

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
 غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف

گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم

 چون بدوم ، سبزه در آغوش من
 بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو ، شکن
 ماه ببیند رخ خود را به من

 قطره ی باران ، که در افتد به خاک
 زو بدمد بس کوهر تابناک

 در بر من ره چو به پایان برد
 از خجلی سر به گریبان برد

 ابر ، زمن حامل سرمایه شد
 باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد

 گل ، به همه رنگ و برازندگی
 می کند از پرتو من زندگی

در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟

زین نمط آن مست شده از غرور
 رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور

 دید یکی بحر خروشنده ای
 سهمگنی ، نادره جوشنده ای

 نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در

 راست به مانند یکی زلزله
 داده تنش بر تن ساحل یله

 چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
 وان همه هنگامه ی دریا بدید

 خواست کزان ورطه قدم درکشد
 خویشتن از حادثه برتر کشد

 لیک چنان خیره و خاموش ماند
 کز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمه ی جوشنده اند
 بیهوده در خویش هروشنده اند

 یک دو سه حرفی به لب آموخته
 خاطر بس بی گنهان سوخته

لیک اگر پرده ز خود بردرند
 یک قدم از مقدم خود بگذرند

 در خم هر پرده ی اسرار خویش
 نکته بسنجند فزون تر ز پیش

 چون که از این نیز فراتر شوند
 بی دل و بی قالب و بی سر شوند

 در نگرند این همه بیهوده بود
 معنی چندین دم فرسوده بود

 آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
 و آنچه بکردند ز شر و ز خیر

 بود کم ار مدت آن یا مدید
 عارضه ای بود که شد ناپدید

 و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است

 


نیما یوشیج 

 

شبی گیسو فروهشته به دامن(منوچهری)

 

 

شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن

بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من

ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن

همی‌برگشت گرد قطب جدی
چو گرد بابزن مرغ مسمن

بنات النعش گرد او همی‌گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن

دم عقرب بتابید از سر کوه
چنانچون چشم شاهین از نشیمن

یکی پیلستگین منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین

نعایم پیش او چون چار خاطب
به پیش چار خاطب چار مؤذن

مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن

عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن

دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون ز آهن پولاد هاون

همی‌راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن

سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون‌آلوده دزدی سر ز مکمن

به کردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددش روغن

برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن

تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرود آرد همی احجار صد من

ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خز ادکن

چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن

برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن

چنانچون صدهزاران خرمن تر
که عمدا در زنی آتش به خرمن

بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن

چنان آهنگری کز کورهٔ تنگ
به شب بیرون کشد تفسیده آهن

خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن

تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندر دمیدی یک دمیدن

بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو به گردن

تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن

فرو بارید بارانی ز گردون
چنانچون برگ گل بارد به گلشن

و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن

ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن

چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن

نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن

چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن

پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن

چنانچون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دستاورنجن

و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن

رسیدم من به درگاهی که دولت
ازو خیزد، چو رمانی ز معدن

به درگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه‌باز خنجر اوژن

علی‌بن محمد میر فاضل
رفیع‌البینات صادق‌الظن

جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایهٔ ذوالطول والمن

خجسته ذوفنونی رهنمونی
که درهر فن بود چون مرد یکفن

سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن

یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رای متقن

تهمتن کارزاری کو به نیزه
کند سوراخ در گوش تهمتن

فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون

به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که در تابد ز روزن

که گر زین سو بدو در بنگرد مرد
بدانسو در زمین بشمارد ارزن

اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن

چوپرگاری که از هم باز دری
ز هم باز اوفتد اندام دشمن

الا یا آفتاب جاودان تاب
هنرور یارجوی حاسد افکن

شنیدم من که برپای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن

رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین

زنان دشمنان از پیش ضربت
بیاموزند الحانهای شیون

چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن

نسب داری حسب داری فراوان
ازیرا نسبتت پاکست و مسکن

الا تا مؤمنان گیرند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن

به دریابار، باشد عنبر تر
به کوه اندر، بود کان خماهن

نریزد از درخت ارس کافور
نخیزد از میان لاد لادن

زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن

انوشه خور، طرب کن، جاودان زی
درم ده، دوست خوان دشمن پراکن

به چشم بخت روی ملک بنگر
به دست سعد پای نحس بشکن

به دولت چهرهٔ نعمت بیارای
به نعمت خانهٔ همت بیاکن

همه ساله به دلبر دل همی‌ده
همه ماهه به گرد دن همی‌دن

همه روزه دو چشمت سوی معشوق
همه وقته دو گوشت سوی ارغن
 


منوچهری

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز(فریدون مشیری )

  

 

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک‌‌درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می‌ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان‌ها روشنی
می‌گریزد جانب آفاق دور
در افق، بر لالة سرخ شفق
می‌چکد از ابرها باران نور

می‌گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می‌گیرد به بر
باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها
تیرگی سر می‌کشد از بام و در

شهر می‌خوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرم‌نرمک بادة مهتاب را،
ماه می‌ریزد دورن جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر،
می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه
جغد می‌خندد به روی کاج پیر
شاعری می‌ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب‌های سرد؛
ای امید ناامیدی‌های من
برق چشمان تو همچون آفتاب،
می‌درخشد بر رخ فردای من 

   


فریدون مشیری  

 

 

الا یا خیمگی خیمه فروهل(منوچهری دامغانی)

الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد زمنزل 

تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل  

نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل 

ولیکن ماه دارد قصد بالا
فرو شد آفتاب از کوه بابل 

چنان دو کفه سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل 

ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل 

من و تو غافلیم و ماه و خورشید
برین گردون گردان نیست غافل 

نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل 

زمانه حامل هجرست و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل 

نگار من چو حال من چنان دید
ببارید از مژه باران وابل 

تو گویی پلپل سوده به کف داشت
پراکند از کف اندر دیده پلپل 

بیامد اوفتان و خیزان برمن
چنان مرغی که باشد نیم بسمل 

دو ساعد را حمایل کرد بر من
فرو آویخت از من چون حمایل 

مرا گفت ای ستمکاره به جانم 

به کام حاسدم کردی و عاذل 

چه دانم من که بازآیی تو یا نه
بدانگاهی که باز آید قوافل 

ترا کامل همی دیدم به هر کار
ولیکن نیستی در عشق کامل 

حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق کامل 

نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل 

ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل 

که عاشق قدر وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل 

بدین زودی ندانستم که ما را 

سفر باشد به عاجل یا که آجل 

ولیکن اتفاق آسمانی 

کند تدبیرهای مرد باطل 

غریب از ماه والاتر نباشد 

که روز و شب همی برد منازل 

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق 

نهادم صابری را سنگ بر دل 

نگه کردم به گرد کاروانگاه  

به جای خیمه و جای رواحل  

نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راحل 

 

منوچهری دامغانی

در تمام خاطراتم رد پای خیالت پیدا( مریم اسدی)

مرا میرانی و غرق تمنا می شوی گاهی
پریشان می شوم حوری فریبا می شوی گاهی 

در تمام خاطراتم رد پای خیالت پیدا
دلم گم می شود پنهان و پیدا میشوی گاهی 

غزلهای مرا بی واهمه پر میکنی از غم
غزل می بافی و استاد دلها می شوی گاهی 

شبی می آیی و خواب مرا بی پرده می پویی
به رسم عاشقی شبگرد تنها می شوی گاهی 

هواخواهی پریشان خاطر و بی کینه می شوی گاهی
در این آشفته حالی مشت و شیدا می شوی گاهی 

به آب و آینه راه دلت را نیک می بندم
اسیر انعکاس نور و دریا میشوی گاهی 

در آشوب حقایق می تراود نور چشمانت
طلوع آخرین سر فصل دنیا می شوی گاهی 

  

 مریم اسدی  


شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی(مریم حیدر زاده)

 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم 

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس 

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: 

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم 

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت 

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم 

نمیدانم چرا رفتی؟
نمیدانم چرا شاید خطا کردم 


و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟تا کی؟برای چه؟ 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت 

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود 

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی حس کرد من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت 

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد 

و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد! 

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید 

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو 

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید 

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل 

میان غصه ایی از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم 

 

 


مریم حیدر زاده
 

 

دختری خوابیده در مهتاب، ( هوشنگ ابتهاج )

دختری خوابیده در مهتاب،

چون گل نیلوفری بر آب،خواب می بیند.

خواب میبیند که بیمارست دلدارش.

وین سیه رویا،شکیب از چشم بیمارش

باز میچیند.

می نشیند خسته دل در دامن مهتاب؛

چون شکسته بادبان زورقی بر آب.

می کند اندیشه با خود:

از چه کوشیدم به آزارش؟

وز پشیمانی،سرشکی گرم

می درخشد در نگاه چشم بیدارش.

 

روز دیگر؛

باز چون دلداده می ماند به راه او.

روی می تابد ز دیدارش.

می گریزد از نگاه او.

باز می کوشد به آزارش...   

 

 

 

هوشنگ ابتهاج