پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه(مولوی)

من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه**
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

 

 

حضرت مولانا مولوی

در بعضی از  نسخه ها  نیز چنین آمده

من مست و تو دیوانه، ما را کی برد خانه؟!**
من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
!

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت(پروین اعتصامی)

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

 

پروین اعتصامی

http://bing-hopal.persianblog.ir/tag

یک پلک سرمه ریخت که بیدل کند مرا(غلامرضا بروسان)

یک پلک سرمه ریخت که بیدل کند مرا
گیسو قصیده کرد که خاقانی‌ام کند

دستم چقدر مانده به گلهای دامنت؟
دستم چقدر مانده خراسانی‌ام کند؟

می ترسم آن که خانه به دوش همیشگی!
گلشهرِ گونه‌های تو افغانی‌ام کند

در چترهای بسته هوا آفتابی است
بگذار چتر باز تو بارانی‌ام کند

چون بادهای آخر پاییز خسته ام
ای کاش دکمه های تو زندانی ام کند

این اشک ها به کشف نمک ختم می شوند
این گریه می رود که چراغانی‌ام کند

 


غلامرضا بروسانhttp://ehsanghadimi.blogfa.com/9009.aspx

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم(حافظ)

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم  

 

 

حضرت حافظ

http://radepayeehsas.blogfa.com/post-287.aspx

در این سرای بی کسی (هوشنگ ابتهاج)

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند  

 

 

هوشنگ ابتهاج

http://rahgozar47.mihanblog.com/post/461

از زندگانیم گله دارد جوانیم(شهریار)

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم

دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم

پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم 

 

محمد حسین بهجت تبریزی شهریار

 http://2972.blogfa.com/post-172.aspx

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره(جهانبخش پازوکی)

 

 

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره

چرا این در و اون در میزنی ای دل غافل
دیگه دل بستن و دل بریدن فایده نداره

وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره

ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری

دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره نداره


جهانبخش پازوکی

http://ak4122.persianblog.ir/post/30/

 

هنوز پاره‌ای از آسمانِ ما آبی بود(سید علی صالحی)

 

 

پیادگانِ فالِ سکوت


هنوز پاره‌ای از آسمانِ ما آبی بود
که ابری عجیب آمد وُ
ناگهان باریدن گرفت.


شنیده‌ایم که آب
روشناییِ کاملِ دریا و کبوتر است،
این باورِ اقبالِ آینه را
ما هم به فالِ سکوت وُ
شکستنِ شبِ آن همیشه گرفتیم،
اما چه رگباری ...!
چه رگبار پُرگویِ بی‌فرصتی
که نوبت از خوابِ گریه گرفته بود.


باورش دشوار است
اما پیادگانی که بی سرپناه
از پیِ‌ آن چراغِ شکسته آمده بودند
می‌گفتند ما
هنوز همه‌ی آوازهایمان را نخوانده‌ایم
همه‌ی ورق‌پاره‌های گُل وُ
گِشنیزِ نیامده را بازی نکرده‌ایم
دروازه‌های دریا دور وُ
ما خسته و این تلفنِ بی‌پیر هم
که زنگی نمی‌زند.
ما بغضمان گرفته است
می‌خواهیم هم باد بیاید و هم آسمان،‌ آبی وُ
هم این خشتِ تشنه
در خوابِ آب از آینه بگوید.
دارم دُرست می‌گویم
حرفم را پس خواهم گرفت،
با شما نبودم
شما را نمی‌دانم
اما آنجا پرنده‌ای‌ست
که هی مرا پناه گلبرگِ ستاره‌ای خاموش می‌خواند،
ستاره‌ای خاموش
با چراغِ شکسته‌اش در دست
که از دروازه‌های بی‌گُل و گِشنیزِ آسمان می‌گذرد.

هی ... هی بازیِ به نوبت‌نشسته‌ی بی‌پایان!
پس کی؟
پس فرصتِ ترانه‌بازیِ باران و بوسه کی خواهد رسید؟! 

 

سید علی صالحی

http://www.seyedalisalehi.com/cgi-bin/content.pl?f=12&t=1

می تراود مهتاب(نیما یوشیج)

می‌تراود مهتاب


**
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
نیست یک‌دم شکند خواب به چشم ِ کس و ، لیک
غم ِ این خفته‌ی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم می‌شکند .

نگران با من استاده سحر
صبح ، می‌خواهد از من
کز مبارک دم ِ او آورم این قوم ِ به‌جان‌باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره ِ این سفرم می‌شکند .
***
نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می‌شکند


دست‌ها می‌سایم
تا دری بگشایم ،
بر عبث می‌پایم
که به‌در کس آید ؛
در و دیوار ِ به هم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند .
***
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
مانده پای‌آبله از راه ِ دراز
بر دم ِ دهکده ، مردی تنها ؛
کوله‌بارش بر دوش ،
دست ِ او بر در ، می‌گوید با خود :
- « غم ِ این خفته‌ی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم می‌شکند ! » ...

 

نیما یوشیج

رسم زمونه(رسول نجفیان)

عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
 میرن آدما‚ از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
کجاست اون کوچه ‚ چی شد اون خونه
 آدماش کجان خدا می دونه
بوته ی یاس باباجون هنوز
 گوشه ی باغچه توی گلدون
عطرش پیچیده تا هفت تا خونه
 خودش کجاهاست خدا می دونه
 میرن آدما ‚ از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشه ی طاقچه توی ایوونه
 خودش کجاهاست خدا می دونه
 خودش کجاهاست خدا می دونه
میرن آدما از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
پرسید زیر لب یکی با حسرت
پرسید زیر لب یکی با حسرت
 از ماها بعد ها چه یادگاری
 می خواد بمونه خدا می دونه
 میرن آدما از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه
 میرن آدما از اونا فقط
 خاطره هاشون به جا می مونه

رسول نجفیان

به دست خود درختی می نشانم(عباس یمینی شریف)

به دست خود درختی می نشانم
به پایش جوی آبی می کشانم

کمی تخم چمن بر روی خاکش
برای یادگاری می فشانم

درختم کم کم آرد برگ و باری
بسازد بر سر خود شاخساری

چمن روید درآنجا سبز و خرم
شود زیر درختم سبزه زاری

به تابستان که گرما رو نماید
درختم چتر خود را می گشاید

خنک میسازد آنجا را ز سایه
دل هر رهگذر را می رباید

به پایش خسته ای بی حال و بی تاب
میان روز گرمی می رود خواب

شود بیدار و گوید ای که اینجا
درختی کاشتی،روح تو شاداب

 

عباس یمینی شریف


گویند مرا چو زاد مادر (ایرج میرزا)

گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت

شب ها برِ گاهواره ی ِ من
بیدار نشست و خُفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا بُرد
تا شیوه یِ راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نِهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لبِ من
بر غُنچه یِ گُل شکفتن آموخت

پس هستی ِ من زِ هستی ِ اوست
تا هستم و هست ، دارَمَش دوست

 

ایرج میرزا

http://eshghast.persianblog.ir/post/138

آن شنیدم که یکی مرد دهاتی،بحر طویل (ابوالقاسم حالت)

  آن شنیدم که یکی مرد دهاتی،
 هوس دیدن تهران سرش افتاد
 و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی
 به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران،
 خوش و خندان و غزلخوان

ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد
 و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها
و به تحسین و تعجب نگران گشت
 به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی
در خیابان به بنایی که بسی
 مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل،
 نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند

و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد
 و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور،
ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟
 برای چه شده ساخته،
 یا بهر چه کار است؟
 فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
 ناگهان دید زنی پیر جلو آمد
 و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری
 و به یک باره چراغی بدرخشید
 و دری وا شد از آن پشت اتاقی
 و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست.
 دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود،

 زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد
 و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن،
 مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد
 و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد
و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابدا ً نیست نشانی.

 پیش خود گفت که:«
ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم،
 ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان
 همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند
و بدین سان به سهولت سر یک ربع
 زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود.
 افسوس کزین پیش،
 نبودم من درویش،
 از این کار،
 خبردار،

 که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا،
 که شود باز جوان،
 آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و،
 با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند
 خبر اهل ده ما،
 همه ده بگذارند،
 که در شهر بیارند زن خویش چو دانند
 به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت،
 برون آید از آن خانم زیبای جوانی »!!

 

 

ابوالقاسم حالت

http://redfox_mz.persianblog.ir/post/390

باد آمد و بوی عنبر آورد(سعدی)

باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد

تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد

هرگز نشنیده‌ام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد

کس مثل تو خوبروی فرزند
نشنید که هیچ مادر آورد

بیچاره کسی که در فراقت
روزی به نماز دیگر آورد

سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد

شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد

شاید که کند به زنده در گور
در عهد تو هر که دختر آورد

 

شیخ اجل سعدی

http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh181/

لاله دیدم روی زیبا ی توام آمد بیاد (رهی معیری)

لاله دیدم روی زیبا ی توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد 

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
 
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
 
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
 
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
 
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
 
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تــــو و دیوانگی های تــوام آمد بیاد

 


رهی معیری

بود ایا که خرامان ز درم باز آیی ز (عراقی)

بود ایا که خرامان ز درم باز آیی
گره از کار فرو بسته ما بگشایی

نظری کن که به جان آمد ام از د لتنگی
نظری کن که خیا لی شدم از تنهایی

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمده ام اینک تو چرا می نایی

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف توشدم سودایی

همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش از این گر دگری دردل من می گنجید
چز ترا نیست کنون در دل من گنجایی

جز تواندر نظرم هیچ کسی می ناید
وین عجب تر که تو خود رویی به کس ننمایی

گفتی :از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

 

فخرالدین عراقی

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد (حافظ)

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

 

 

حضرت حافظ

ای مه من ای بت چین ای صنم( علی اکبر شیدا)

ای مه من ای بت چین ای صنم
لاله رخ و زهره جبین ای صنم

تا به تو دادم دل و دین ای صنم
بر همه کس گشته یقین ای صنم

من زتو دوری نتوانم دیگر
جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر

بیا حبیبم بیا طبیبم بیا حبیبم بیا طبیبم
هر که ترا دیده زخود دل برید

رفته زخود تا که رخت را بدید
تیر غمت چون به دل من رسید

همچو بگفتم که همه کس شنید
من ز تو دوری نتوانم دیگر

جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم بیا طبیبم بیا حبیبم بیا طبیبم

ای نفس قدس تو احیایی من
چون تویی امروز مسیحایی من

حالت جمعی تو پریشان کنی
وای و به حال دل شیدایی من

من ز تو دوری نتوانم دیگر
جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر

 

علی اکبر شیدا

به نام خدایی ( ناهید نوری)( به ‌نام خداوند (نادر جدیدی)

به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از لجن
و بعداً مرا از لجن آفرید !

برای من انواع گیسو و موی
برای تو قدری چمن آفرید !

مرا شکل طاووس کرد و تورا
شبیه بز و کرگدن آفرید !

به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید

تورا روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید !

وزیر و وکیل و رئیس ­ ات نمود
مرا خانه ­ داری خفن آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره ، پری ، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید !

برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید

به نام خدایی که سهم تو را
مساوی تر از سهم من آفرید

 ناهید نوری 

 

 به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین !

نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌درخت
و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایش‌ات
نشسته مداوم تو را در کمین !

 

  نادر جدیدی

http://djmsm.blogsky.com/1388/08/26/post-265/

من عاشقم به نگاهت ، اگرچه نا پیداست (کیوان شاهبداغی)

من عاشقم به نگاهت ، اگرچه نا پیداست 
زبان بسته من ، انتهای هر غوغاست

 تو برده ای دل ما را ، در این زمانه غم
مرا کنون ز تو این بس ، که خاطرت با ماست

 حدیث عشق چه گویم تو را ، که می دانی
هزار نکته که از اشک چشم ما ، پیداست

 مرا به میهمانی چشمان خود ، تو دعوت کن
نگو که سهم نگاهم ، حوالت فرداست

 چگونه می شود آدم نشد ، به مکتب عشق
هوای سیب تو دارم ،  گناه من اینجاست

 دخیل مکتب عشقم ، کنون به مشق صبوری
چه جای شکوه از عالم که عشق پا بر جاست

 میان آینه تصویر،  بی تو ، می میرد
نکرده درک ظهورت ،  نشان غیبت ماست

 نفس گرفته بوی تو را ، نام نامی لب ها
که واژه واژه مجنون ، تلاوت لیلاست

 سلام بر تو که شد ورد پاک لب هایم
طنین گرم جوابت به خواب هم رویاست

 تومُهر نامه اویی ، تو مِهر پنهانی
چه بیم غرقه طوفان ، که ناخدا با ماست

 چه جای طعن حریفان ، چه جای ماتم و غم
که قطره ، قطره نباشد ، اگر که با دریاست

 اگر که خلق جهان ، دل به دیده می بندند
من عاشقم به ندیده ، که عشق من زیباست

 نماند یاس و گلی ، هر چه بود پرپر شد
فدای غنچه نرگس ، که هم دم عیسی ست

 تو از سلاله نوری من از تبار صبوری
امید منزل جانم ، به دیده منت هاست

 ز مانده خاک تو ، این جان ما ، بنا کردند
از آن سبب دل من ، در فغان و در غوغاست

 تویی که سوره فجری  ،  تو آیه آیه نور
به وقت بردن نامت ، ملک ز جا برخاست

 تو را ندیده ، بریدیم دست خود ، از شوق
اگر ز چاه در آیی ، قیامتی عظماست

 مگر شود که بیافتد ، بدون اذنش برگ
جواب خواهش امن یجیب من ، مولاست

 تو عاشقانه ترین شعر دفتر هستی
کلید نام تو مفتاح قفل این لب هاست

 چگونه می شود آخر تو را ندیده برفت
اگر چه رفته من هم ، به عهد پا برجاست

 تو انتهای هر چه سکوتی ، تو غایت بغضی
به فصل غیبت گل این زمین چه بی معناست

 نبسته ساقی عالم  ، بساط  مستی را
خمی نهاده به پنهان ، نشاط ما بر پاست

 تو آخرین قدحی ، ختم ساغر عشقی
تویی که هدیه صبری، خداچنین می خواست

 

کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/147

دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه (مهدی اخوان ثالث)

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
 نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
 پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
 در این آفاق من گردیده ام بسیار
 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
 نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
 هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
 پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
 و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
 پریشان شهر ویرام را دگر سازند
 درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
 برافرازند
 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
 و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
 نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
 که گوید داستان از سوختنهایی

یکی آواره مرد است این پریشانگرد
 همان شهزاده ی از شهر خود رانده
 نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
 و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
 دلیران من ! اما سنگها خاموش
 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
 و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
 نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
 شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
 کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
 پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
 در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
 اهورا وایزدان وامشاسپندان را
 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
 در آن نزدیکها چاهی ست
 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
 ازو جوشید خواهد آب
 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
 تواند باز بیند روزگار وصل
 تواند بود و باید بود
 ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
 غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
 من آن کالام را دریا فرو برده
 گله ام را گرگها خورده
 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
 من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت

 کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
 فروزان آتشم را باد خاموشید
 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
 زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
 پشوتن مرده است ایا ؟
 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
 سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
 سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
 ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
 غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
 غم دل با تو گویم ، غار
 بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
 صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟ 

 

مهدی اخوان ثالث

http://hayhat.ir/post-37.aspx

سرما زد و گُلهای خیالم می‌سوخت(رضا بروسان )

 

 

 

سرما زد و گُلهای خیالم می‌سوخت
پرواز کنار هر دو بالم می‌سوخت
 
آن روز که روی شانه‌ها می‌رفتم
ای کاش کمی دلت به حالم می‌سوخت

 


رضا بروسان

http://www.iricap.com/magentry.asp?id=7385

از نگاه یاران به یاران ندا می رسد(فریدون مشیری )

از نگاه یاران به یاران ندا می رسد
دوره ی رهایی رهایی فرا می رسد

این شب پریشان پریشان سحر می شود

روز نو گُل افشان گل افشان به ما می رسد

بخت آن ندارم که یارم کند یاد من
حال من که گوید که گوید به صیاد من

گرچه شد به نیزار گرفتار به بیداد او
عاقبت رسد عشق رسد عشق به فریاد من

از نگاه یاران به یاران ندا می رسد
دوره ی رهایی رهایی فرا می رسد

ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی چه ها می کشم

ساقی از در و بام در و بام بلا می رسد
بر دلم از این عشق از این عشق چه ها می رسد

از نگاه یاران به یاران ندا می رسد
دوره ی رهایی، رهایی فرا می رسد

 

 

 فریدون مشیری

 http://zarbetar.blogfa.com/post-20.aspx

آواز عاشقانه: آواز عاشقانه ی مادر در (فیصر امین پور)

آواز عاشقانه 

آواز عاشقانه ی مادر در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست

  

قیصر امین پور

نگذارید که بی باده بمانم گاهی(علی اصغر وفادار)

باده ی ناب

نگذارید که بی باده بمانم گاهی
نگذارید که از سینه برآرم آهی

تا که جان دارم و از سینه برآید نفسم
نگذارید که بی باده سرآید نفسم

همه جا هر شب و هر روز شرابم بدهید
آخرین لحظه ی عمرم می نابم بدهید

عاقبت مست و خرابم ز می ناب کنید
راحت آن موقع مرا تا به ابد خواب کنید

بگذارید مرا داخل یک تابوتی
تخته هایش همه از خوب رز یاقوتی

هر که پرسید که مرده است جوابش بکنید
از می خالص انگور خرابش بکنید

مزد غسال مرا سیر شرابی بدهید
مست مست از همه جا حال خرابی بدهید

بعد غسلم وسط سینه ی من چاک کنید
اندرون دل من یک قلم تاک کنید

به نمازم مگذارید بیاید واعظ*
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالین سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید

هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت

 

علی اصغر وفادار استهبانی

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن(شیخ بهایی)

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
 

 

شیخ بهایی

یک نظر مستانـه کــردی عاقبت(فیض کاشانی)

یک نظر مستانـه کــردی عاقبت
عقـل را دیـوانـه کردی عاقبت

بــا غــم خـود آشنــا کـردی مـرا
ازخودم بیگانـه کــردی عاقبت

دردل من گنــج خـودکـردی نهان
جای در ویرانــه کـردی عاقبت

سوختی درشمع رویت جان من
چاره ی پروانــه کردی  عاقبت

قطره ای اشک مــراکردی قبول
قطره رادردانــه کــردی عاقبت

کردی انـدر کل مــوجـودات سیر
جان من کاشانه کردی  عاقبت

زلف را کــردی پـریشـان خلق را
خان ومان  ویرانه کردی عاقبت

مو به مــو را جای دلهـا ساختی
مو به دلها شانه کردی  عاقبت

در دهــان خلــق افـکنــدی مــرا
فیض را افسانه کـردی عاقبت

  

فیض کاشانی

 

در هوایت بی‌قرارم روز و شب(مولوی)

در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
 

 

حضرت مولانا مولوی

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود(حافظ)

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

 

 

حضرت حافظ

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها (هوشنگ ابتهاج)

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

چندین که از خُم در سبو خون دل ما میرود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پر خون کنید

دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح خیزان، چون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

 

 

امیر هوشنگ ابتهاج