پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

خدا را دیده ای آیا ؟(کیوان شاهبداغی)

خدا را دیده ای آیا ؟

**


تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی می رباید خواب از چشمت
کسی ، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو ، می خواند
و هنگامی که ترسی گنگ می گوید ، رها گردیده ، تنهائی
و شب تاریکی اش را ، بر نگاه خسته می مالد
طلوع روشن نوری به پلکت ، آیه های صبح می خواند

کلام گرم محبوبی
کمی نزدیک تر از یک رگ گردن ،
به گوش ات  با نوای عشق می گوید:
غریب این زمین خاکی ام ، تنها نمی مانی
تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما ،
ته قلبت پشیمانی
و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز برگردی
نمی دانی که در را بسته او یا نه ؟
یکی با اولین کوبه ، به در ،  آهسته می گوید :
بیا ، ای رفته ، صد بار آمده ، باز آ
که من در را نبستم ، منتظر بودم که برگردی
و هنگامیکه می فهمی ، دگر تنهای تنهائی
رفیقی ، همدمی ، یاری کنارت نیست
و می ترسی که راز بی کسی را ، با کسی گوئی
یکی بی آنکه حتی ، لب تو بگشائی
به آغوشی ، تو را گرم محبت می کند با عشق

به هنگامیکه ، دلبر های دنیائی
دلت را برده اما ، باز پس دادند
دل بشکسته ات را ، مهربانی می خرد با مهر
درون غار تنهائی  ، به لب غوغا  ، ولی  راز سخن با او  ، نمی دانی
کسی چون نور می گوید ، بخوان 
و تو آهسته می گوئی ، که من خواندن نمی دانم
و او با مهر می گوید
بخوان ، آری بنام خالق انسان ، بخوان ما را
و تو با گریه های شوق ، می خوانی
تو آیا دیده ای

 وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا ، تو می آیی
به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ،راه خواهد داد
و می پوشاند او ، اسرار  عیبت را
و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را ، پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را ، بر تو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول خطی
تو آیا دیده ای وقتی که چیزی آرزویت بوده ، آنرا جسته ای
 آنگاه می بینی ، بجز یک سایه  ، چیزی در درون دست هایت نیست

کسی آهسته می گوید
نگاهم کن ، حقیقت را رها کرده ، مجازی را تو میجوئئ ؟
تو سیمرغی درون آسمان گم کرده ،
اینک سایه اش را بر زمین خاک می پوئی ؟
اگر یابی ، بجز یک سایه ، چیز دیگری داری ؟
پس آنگه یک شعاع نور  ، چشمان تو را ، از خاک تا افلاک خواهد برد
تو آیا دیده ای ، وقتی هوای سینه ات ابر است و باریدن نمی داند

و دشت سینه ات ، می سوزد از بی آبی خوبی
تمام غنچه های مهر ، در جان تو خشکیده ست
به یادش ، قلب تو ، آرام می گیرد
و چشمان امیدت
گونه های چشم در راه تو را ،
با بارشی ، سیراب خواهد کرد
و گل های محبت ، در تمام پهنه جان تو می روید
تو ایا دیده ای وقتی دلت می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام ، سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی ، چاره می جویند
کسی آهسته می گوید :

سرای عشق را ، یک بار دیگر اب و جارو کن
سوار صبح در راه است
تو آیا دیده ای ، وقتی که دریای پر از طوفان مشکل ها
بساط  زورق اندیشه را
در صد خروش موج می پیچد
کسی سکان این زورق ، به ساحل می برد با مهر
و می داند که تو 
بی آنکه در ساحل ، به شکری ، قدر این خوبی به جای آری
بدون گفتن یک ، یا خدا
این نا خدا ، از یاد خواهی برد
خدا را دیده ای آیا ؟
به هنگامی که در این بیکران  ، این پهنه هستی
به ترسی از رها بودن ، تو می پرسی 
کسی می بیندم  آیا ؟
کسی خواهد شنید این بنده تنها ؟
جوابت را ، نه از آنکس که پرسیدی
جوابت  را ، خودش با تو ،
 و با لحن و کلام مهر می گوید
که من نزدیک تو هستم ، به هنگامی که می خوانی مرا
آری ، تو دعوت کن مرا ، با عشق
اجابت می کنم ، با مهر
هدایت می شوی ، بر نور

خدا را دیده ای آیا ؟
گمانم دیده ای او را
که من هم آرزو دارم ، ببینم باز هم او را
به چشم سر ، که نه
او خود گشاید ، دیده های روشن دل را
لطیف و خلق آگاه است 
چه زیبا می شود ،چشمی که می بیند ترا
چشم دلی ، از جنس نور و عشق و آگاهی


 
وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
(سوره بقره  آیه ???)
و هنگامی که  بندگانم از تو در بار? من بپرسند (که من نزدیکم یا دور) من نزدیکم و دعاى دعاکننده را  هنگامى که مرا بخواند پاسخ  مى‏گویم. پس آنان هم دعوت مرا بپذیرند وبه من ایمان بیاورند تا آنان راه یابند.
در این آیه خداوند جواب می دهد که من نزدیکم و دعای دعا کنند ه را  اجابت می کنم حتی  به پیامبر هم نمی فرماید به آنها بگو  ، بلکه خود خداوند مستقیماً جواب می دهد.
  لا تُدرِکُهُ الابصارُ                چشم ها او را درنمی یابند
  وَ هُوَ یُدرِکُ الابصارَ             و اوست که دیدگان را درمی یابد
  وَ هُوَ اللطیفُ الخبیرُ           و او لطیفِ آگاه است.                   سوره مبارک انعام ، آیه 103

 

 

 

 کیوان شاهبداغی

ما ز یاران چشم یاری داشتیم(حافظ)


ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم


 

حضرت حافظ

 

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد(نشاط اصفهانی)

 

 

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهی باید کرد

روشنان فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مهی باید کرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه
گذری جانب گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دل شدگان هم نگهی باید کرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
کشور خصم تبه از سپهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبح گهی باید کرد

 

 

نشاط اصفهانی

تاج از فرق فلک برداشتن ،(مشیری)

 


تاج از فرق فلک برداشتن ،
جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

 

 فریدون مشیری

http://ranginak.blogsky.com/1387/10/19/post-876/

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی(مهدی اخوان ثالث)

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبارآلوده کوچیده ست,
هنوز از خویش پرسم گاه :

آه

چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک,
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او.
سیه روزی از عبث بیزار و سیر از عمر
بتلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در ریزش
هزاران قطره خون بر خاک روی جاده نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده سودازده , کافکا؟
درودی دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه آفاق, مست راستین خیام؟
تفو ی دیگری بر عهد و هنجار عرب, یا با تفی دیگر به ریش عرش و بر آیین این ایام؟

چه نقشی میزده ست آن خوب
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده نمناک؟
مگر, آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام  دیرینه,
و ز او پنهان, بخاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده نمناک؟
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک بر چیده ست.

ولی من نیک می دانم,
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم,
که او هر نقش می بسته ست,یا هر جلوه می دیده ست,
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده نمناک.

 

مهدی اخوان ثالث

 http://mrariamehr.blogfa.com/post-2.aspx

 

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد(حافظ)

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

 


حضرت حافظ

 

چون درای کاروان در میان شب روان(معینی کرمانشاهی)

چون درای کاروان در میان شب روان
بانگ عمر ما می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان
هر سحر که ای خفتگان به هوش

بی خبر آمدی همچو رهگذر
بی خبر می روی توشه ای ببر

عمر دیگر کی دهندت
داستانها در زبانها مانده از کاروانها
زین حکایت با خبر شو
تا بماند داستانی از تو هم در زبانها

نیمه شب از رهگذری می گذری در سفری
بی خبر از قافله در گوشه ی صحراها
در دل این دشت سیه جان تو ای مانده به ره
گمشده در پیچ و خم شوق و تمناها

نکنی گر هوسی ملکوتی نفسی
تو که مرغ فلکی منشین در قفسی
به چه دل بسته شوی به خدا خسته شوی
چو مرادت نبود به مرادی برسی

چون درای کاروان در میان شب روان
بانگ عمر ما می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان
هر سحر که ای خفتگان بهوش

 

 

 معینی کرمانشاهی

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن(بیژن ترقی)

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

باز آ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام
باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام

 

 

بیژن ترقی

اندک اندک جمع مستان می‌رسند (مولوی)

 
اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند


حضرت مولوی

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد (عارف قزوینی)

 هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه‌ی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج‌رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل، بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج‌رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مُشتی ‌گرت از خاک وطن هست، به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایّام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشّاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست کنون، وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
عارف ز ازل تکیه بر ایّام ندادست
جز جام به کس، دست چو خیّام ندادست
دل جز به سر زلف دلآرام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ

 

 

 عارف قزوینی

موجها خوابیده‌اند, آرام و رام,(مهدی اخوان ثالث)

موجها خوابیده‌اند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه‌های شعله ور خشکیده‌اند,
آبها از آسیا افتاده است.

در مزار آباد شهر بی‌تپش
وای جغدی هم نمی‌آید بگوش.
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان.
خشمناکان بی‌فغان و بی‌خروش.
آهها در سینه‌ها گم کرده راه,
مرغکان سرشان بزیر بالها.
در سکوت جاودان مدفون شده‌ست.
هرچه غوغا بود و قیل و قالها.

آبها از آسیاب افتاده است,
دارها برچیده, خونها شسته‌اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ها
پشکبنهای پلیدی رسته‌اند.

مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده‌ست و گونه‌گون رسوا شده‌ست.
یا نهان سیلی زنان, یا آشکار
کاسه پست گدائی‌ها شده‌ست.

این شب, شبی است که «با روز یکسان است».

این شب‌ست, آری, شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.

گاه می‌گویم فغانی برکشم
باز می‌بینم صدایم کوته است.

باز می‌بینم که پشت میله‌ها
مادرم استاده, با چشمان تر.
ناله‌اش گم گشته در فریادها,
گویدم گوئی که: « من لالم, تو کر. »
آخر انگشتی کند چون خامه‌ای,
دست دیگر را بسان نامه‌ای.
گویدم «بنویس و راحت شو-» برمز,
« - تو عجب دیوانه و خود کامه‌ای.»
من سری بالا زنم چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر,
هر چه از آن گوید, این بیند جواب.

آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.
آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
وآنچه گوئی گویدم هر شب زنم:
« باز هم مست و تهی‌دست آمدی؟»

آنکه در خونش طلا بود و شرف
شانه‌ای بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا بدست
رو بساحلهای دیگر گام زد.

در شگفت از این غبار بی‌سوار
خشمگین, ما ناشریفان مانده‌ایم.
دریغا که در این خراب آباد ...
هرکه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی‌نصیب.

باز میگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه‌ای پیدا نخواهد شد, امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

باران جرجر بود و ضجه‌ی ناودانها بود.
و سقفهایی که فرو می‌ریخت.
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما.
(آنگاه پس از تندر – از این اوستا)

«نادری» پیدا نخواهد شد امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

 

مهدی اخوان ثالث

http://www.mim-omid.com/home/index.php?option=com_content&task=view&id=38&Itemid=10

مرا با سوز جان بگذار و بگذر(حمید مصدق)

مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر وناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذ

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرابا یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دوچشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر

درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذارو بگذر

به او گفتم حمید از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر

 

 

حمید مصدق

چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟(اوحدی مرغه ای)

چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را

 چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را
 
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
 
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینه‌ی دارا
 
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
 
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟
 
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا

 

 

اوحدی مراغه ای

http://www.ayehayeentezar.com/thread834.html

به مغرب سینه مالان قرص خورشید (دکتر مهدی حمیدی)

به مغرب، سینه مالان قرص خورشید
نهان می گشت پشت کوهساران

فرو می ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران

ز هر سو بر سواری غلط می خورد
تن سنگین اسبی تیر خورده

به زیر باره می نالید از درد
سوار زخمدار نیم مرده

ز سم اسب می چرخید بر خاک
به سان گوی خون آلود، سرها

ز برق تیغ می افتاد در دشت
پیاپی دستها، دور از سپرها

میان گردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق می زد

لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد

نهان می گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی

در آن تاریک شب، می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی

دل خوارزمشه یک لحمه لرزید
که دید آفتاب بخت، خفته

ز دست ترکتازیهای ایام
به آبسکون شهی بر تخت،‌خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان در خون نشیند

به آتشهای ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند

به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده،‌ایران کهن دید

در آن دریای خون، در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید

به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز

اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پرده روز

به چشمش ماه آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان

پریشان حال، آهو بچه ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان

چه اندیشید آن دم کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد

چون آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد

زبان نیزه اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت

خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت

چون لختی در سپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز

خروش از لشکر انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز

در آن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز می گشت

در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت

بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه، کار مرگ می کرد

ولی چندانکه برگ از شاخه می ریخت
دو چندان می شکفت و برگ می کرد

سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کشتن خسته شد، وز کار واماند

چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند

عنان باد پای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد

دوید از خیمه، خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد

میان موج می رقصید در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه

به رود سند می غلطید بر هم
ز امواج گران کوه از پی کوه

خروشان، ژرف، بی پهنا، کف آلود
دل شب می درید و پیش می رفت

از این سد روان در دیده شاه
ز هر موجی هزاران نیش می رفت

نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر این دریای غم،‌نظاره می کرد

بدو می گفت: اگر زنجیر بودی
ترا شمشیرم امشب پاره می کرد

گرت سنگین دلی، ای نرم دل آب!
رسید آنجا که بر من راه بندی

بترس آخر ز نفرینهای ایام
که ره بر این زن چون ماه بندی!

ز رخسارش فرو می ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب  می دید

در آن سیمابگون امواج لرزان
خیال تازه ای در خواب می دید

اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم

چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره پوش و کمانگیر

دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمانهایشان به شمشیر

شبی آمد که می باید فدا کرد
به راه مملکت،‌فرزند و زن را

به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن، وطن را

درین اندیشه ها می سوخت چون شمع
که گردآلود پیدا شد سواری

به پیش پادشه افتاد برخاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم‌آگین در هوا کرد

بگیر ای موج سنگین کف آلود!
ز هم واکن دهان خشم، واکن

بخور ای اژدهای زندگی خوار!
دوا کن درد بی درمان دوا کن

زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در تاب رفتند

وز آن درد گران، بی گفته شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه ای بر آبها دید
شکنج گیسوان تاب داده

چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده!

شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند!

چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افکند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان

به فرزندان و یاران گفت چنگیز:
که گر فرزند باید، باید این سان

بلی، آنان که از پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی

از‌آن، این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیبتش نبازی

به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است آن سرها که رفته!

ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته


مهدی حمیدی شیرازی


کنون ای خردمند روشن‌روان( فردوسی)


کنون ای خردمند روشن‌روان
بجز نام یزدان مگردان زبان

که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای

همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو

چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان

ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین

کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ

همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی

چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست

چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر

دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ

بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود

چو کاموس گو را بخم کمند
به آوردگه بر توان کرد بند

سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین

سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند

که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه

کنون چارهٔ کار ما بازجوی
بتنها تن خویش و کس را مگوی

بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان

ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست

از آن پس همه تن بکشتن دهیم
به آوردگه بر سر و تن نهیم

بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین

که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند

ابا آنک از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
بناکام گردن بدو داده‌ایم

کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد

شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند

مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک

همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب

 

فردوسی

http://ganjoor.net/ferdousi/shahname/khaghan/sh1/

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی(مریم حیدر زاده)

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت

حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه
ازغصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون

فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی

نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت
برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته
یه قلب تنها و کبود هلاک یه نگاهته

من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت میمیره

روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی
بیشتر از این من و نذار تو غصه و دلواپسی

یه وقت من و گم نکنی تو دود اون شهر غریب
یه سرزمین غربته با صد نیرنگ و فریب

فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نکنه
غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه

چادر شب لطیف تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل نشکنی

اگه واست زحمتی نیست بر سر عهد مون بمون
منم تو رو سپردم دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون امد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم

از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره

غصه نخور تا تو بیای حال منم این جوریه
سرفه های مکررم مال هوای دوریه

گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه که بار اوله میره مدرسه

تو از خودت برام بگو بدون من خوش میگذره ؟
دلت می خواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره

از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون

یادت می آد گریه هامو ریختم کنار پنجره
داد کشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره

یادت میآد خندیدی و گفتی حالا بذار برم
تو رفتی و من تا حالا کنار در منتظرم

امروز دیدم دیگه داری من رو فراموش می کنی
فانوس آرزوهامونو داری خاموش میکنی

گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست

عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه
یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی با یه غمی دوست دارم
داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی می آرم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر
مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هیچ وقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش مال غریبیه
تو رفتی و من غریب شدم چه دنیای عجیبیه

زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه

تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا ماله منی تا همیشه

دلم واست شور می زنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار

فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم

اگه بخوام برات بگم شاید بشه صد تا کتاب
که هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب

می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
نورشونو بدرقه پاکی خنده هات کنن

یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل می ذاره
 .همون کسی که بیشتر از همه دوست داره

 

 

مریم حیدر زاده 

  http://sajjadzamani.loxblog.com/post.php?p=212

مرگ بر جهانِ شما نیز بـــگذرد(سیف فرقانی)

مرگ بر جهانِ شما نیز بـــگذرد
هم رونق زمـــــان شما نیز بگذرد

وین بومِ مِحنَت ازپی آن تا کند خراب
بر دولــــت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایّام ناگــــهان
بر بــــاغ وبوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
برحلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای سـتـــم دراز
این تیـــــــزیسنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بـــــیداد ظالمــــــان شما نیز بگذرد

در مملکت چوغُرّشِ شیران گذشت و رفت
این عوعوی سـگان شما نیز بگذرد

آنکس که اسب داشت غُبارش فرونشست
گَرد سُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچارکاروان شما نیز بگذرد

ای مُفتَخَر به طالع مَسعود خویشتن
تأثیر اختـــــــران شمانیزبگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش ازدو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان زتحمّل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدّتی
این گُل،زگُلسِتان شما نیز بگذرد

آبی ست ایستاده در این خانه مال و جاه
این آب نارَوانِ شمانیز بگذرد

ای تو رَمِه سپُرده به چوپان گُرگ طبع
این گُرگی ِشبان ِشما نیز بگذرد

پیل فَنا که شاه بَقا مات حُکم ِاوست
هم بر پیادگانِ شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهمکه به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد 

 

 سیف فر قانی

http://hoseeinesfahani.mihanblog.com/post/category/8

شب آرامی بود می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود (کیوان شاهبداغی)

شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست  ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
 
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید  تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی ست که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
 قدر این خاطره را  ، دریابم 

 

  کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodaghi.persianblog.ir/post/16

یکی را دوست می دارم ولی افسوس، او هرگز نمی داند(مسعود امینی)

یکی را دوست می دارم
ولی افسوس، او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم
شاید
شاید
بخواند از نگاه من، که او را دوست می دارم
ولی افسوس، او هرگز نگاهم را نمی خواند
وای

به برگ گل نوشتم من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس
او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
صبا را دیدم و گفتم صبا،  دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم، تو را من دوست می دارم
ولی ناگه
ز ابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را بپوشانید

---

من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم
سینه مالامال غم اما دلی بی کینه دارم
پاکبازم من ولی در آرزویم عشق بازیست
مثل هر جنبنده ای من هم دلی در سینه دارم
من عاشقه، عاشق شدنم

---

در کدامین مکتب و مذهب جرم است پاکبازی
در جهان صدها هزاران پاکباز از سینه دارم
کار هر کس نیست مکتب داری این پاکبازان
هدیه از سلطان عشق بر هر دو پایم پینه دارم
پینه دارم
من عاشقه، عاشق شدنم

---

من از بیراهه های هله بر می گردم و آواز شب دارم
هزار و یک شبی دیگر، نگفته زیر لب دارم
مثال کوره می سوزد تنم از عشق امید طرب دارد
حدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارد
من عاشقه، عاشق شدنم

---

من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم
سینه مالامال غم اما دلی بی کینه دارم
پاکبازم من ولی در آرزویم عشق بازیست
مثل هر جنبنده ای من هم دلی در سینه دارم
من عاشقه، عاشق شدنم 

 

 مسعود امینی

اشکانیان : کنون پادشاه جهان را ستای (فردوسی)

کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای

سرافراز محمود فرخنده​رای 
کزویست نام بزرگی به جای

جهاندار ابوالقاسم پر خرد
که رایش همی از خرد برخورد

همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان

برو آفرین باد و بر لشکرش
چه بر خویش و بر دوده و کشورش

جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمانست گردنده عصر

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ 
نه آرام گیرد به روز بیسچ

چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد 
سر شهریاران به چنگ آورد

برآنکس که بخشش کند گنج خویش 
ببخشد نه​اندیشد از رنج خویش

جهان تاجهاندار محمود باد 
وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بوالمظفر بود 
سرلشکر از ماه برتر بود

که پیروز نامست و پیروزبخت
همی بگذرد تیر او بر درخت

همیشه تن شاه بی​رنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد

همیدون سپهدار او شاد باد 
دلش روشن و گنجش آباد باد

چنین تا به پایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر
همه تاجدارند و پیروزگر

گذشته ز شوال ده با چهار 
یکی آفرین باد بر شهریار

کزین مژده دادیم رسم خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج

که سالی خراجی نخواهند بیش
ز دین​دار بیدار وز مرد کیش

بدین عهد نوشین​روان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد

چو آمد بران روزگاری دراز
همی بفگند چادر داد باز

ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان

که هرگز نگردد کهن بر برش
بماند کلاه کیان بر سرش

سرش سبز باد و تنش بی​گزند
منش برگذشته ز چرخ بلند

ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی بود بر سر بخردان

بماند بسی روزگاران چنین
که خوانند هرکس برو آفرین

چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل بپیچد ز داد

کند چرخ منشور او را سپاه 
ستاره نخواند ورا نیز شاه

 

فردوسی

http://www.jasjoo.com/books/poem/ferdowsi/shahnameh/48/2/

 

چون است حال بستان ای باد نوبهاری(سعدی)

چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری

هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری

عود است زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری

ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد
در بند خوبرویان خوشتر که رستگاری*

زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری

ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری

هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری

 

 

شیخ اجل سعدی

http://tarabestan.com/?p=2977

گریه کنم یا نکنم حرف بزنم یا نزنم (زویا زاکاریان)


گریه کنم یا نکنم حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو دل بکنم یا نکنم

با این سوال بی جواب پناه به آینه میبرم
خیره به تصویر خودم میپرسم از کی بگذرم

یه سوی این قصه تویی یه سوی این قصه منم
بسته بهم وجود ما تو بشکنی من میشکنم

گریه کنم یا نکنم حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو دل بکنم یا نکنم

نه از تو میشه دلبرید نه با تو میشه دلسپرد
نه عاشق تو موند نه فارغ از تو میشه بود

هجوم بن بست رو ببین هم پشت سر هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست من از تو میپرسم بگو

بن بست این عشقو ببین هم پشت سر هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست من از تو میپرسم بگو

گریه کنم یا نکنم حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو دل بکنم یا نکنم

تو بال بسته منی من ترس پرواز توام
برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم

 

 

زویا زاکاریان

http://www.sam-maral.blogfa.com/post-308.aspx

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست(حافظ)

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

 

حضرت حافظ

http://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh26/

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی (شیخ بهایی)

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی

 

شیخ بهایی

پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است (خواجوی کرمانی)

پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که زملک آزاد است

آن که گویند که بر آن نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که تا در نگری بر باد است

دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است

خاک بغداد به مرگ خلفا می گرید
ورنه این شط روان چیست که در بغداد است

گر پر از لاله ی سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهاد است

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

چند روی چو گل و قامت چون شمشاد است

خیمه ی انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است

حاصلی نیست به جز غم زجهان خواجو را
شادی جان کسی کاو زجهان آزاد است

 

  خواجوی کرمانی

http://poemcity.ir/post/category/48

تا چند عمر در هوس وآرزو رود(جلال الدین همایی)

تا چند عمر در هوس وآرزو رود
ای کاش این نفس که برآمد فرو رود

مهمان سراست خانه دنیا که اندرو
یک روز این بیاید و یک روز آن رود

بر کام دل به گردش ایام دل مبند
کاین چرخ کج مدار نه بر آرزو رود

آن کس که سر به جیب قناعت فرو نبرد
بگذارتا به چاه مذلت فرو رود

از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه
هم غم به جای ماندو هم آبرو رود

آن آبروی چو جوی بود رنج وغصه سنگ
سنگش به جای ماندو آبش زجو رود

ای گل به دست مال هوس پیشگان مرو
مگذار تا ز دست تواین رنگ و بو رود

کردیم هر گناهی و از کرده غافلیم
ای وای اگر حدیث گنه روبه رو رود

امروز رو نکرد به در گاه حق« سنا»
فردا به سوی درگه او با چه رو رود

 

جلال الدین همایی

پایــــــان شب سخن سرایی (جلال الدین همایی)

پایــــــان شب سخن سرایی
می گفت ز ســوز دل همایی

فــــریاد کزین ربــــــــاط کهگل
جــان می کنم و نمی کنم دل

جــز وهم محال پـرورم نیست
می میرم و مرگ باورم نیست

مـــرگ آختـــه تیـــغ بر گلویـم
من مست هــــــوا و آرزویم

روزم سپری شده ست و سودا
امــــروز دهد نویـــــد فـردا

مانــــده ست دمی و آرزو ساز
من وعده ی ســال می دهم باز

آزرده تنی ، فســـــــرده جـانی
در پوست کشیـده استخوانی

نه طاقت رفتـــن و نه خفتـــــن
نه حـــال شنیدن و نه گفتن

از بعــد شنیــد و گفت بســیار
خـاموشی بایدم به ناچـــار

در خـــوابگه عــــــــــدم برندم
لب تا ابـــد از سخـن ببندم

زیــــن دود و غـــــبار تیره ی خاک
غسل و کفنم مگر کند پــاک 

 

جلال الدین همایی

http://pazand.blogfa.com/post-161.aspx

نخستین بار گفتش کز کجائی(نظامی)


مناظره خسرو با فرهاد 

نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل می‌توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید

بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست

به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند

که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری

جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ

به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم

دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد

دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن

به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم

میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل
نشان کوه جست از شاه عادل

به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی

وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست

چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار


نظامی

http://ganjoor.net/nezami/5ganj/khosro-shirin/sh57/

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید(حافظ)


گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

 

حافظ

یادم آمد هان داشتم میگفتم : آن شب نیز (مهدی اخوان ثالث)

یادم آمد هان

داشتم میگفتم : آن شب نیز
سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
و چه سرمایی ، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم

همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال – آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا

و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم
راه می رفت و سخن می گفت.
چوبدستی منتشامانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود
همگنان خاموش.
گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش :

هفت خوان را زاد سرو مرو
یا به قولی "ماه سالار " آن گرامی مرد
آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد :
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون ...
همچنان میرفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد:

قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ- همچون پوچ- عالی نیست
این گلیم تیره بختیهاست

خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ،
روکش تابوت تختی هاست
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم ،
با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند  :


آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول ،
پور زال زر جهان پهلو ،
آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز
-چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند ،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی

کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ،
کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان ، چاه بی دردان ،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور.

آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نباید بگوید هیچ

بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود دید ،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید،
او از تن خود

بس بتر از رخش
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
رخش را می پایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده

به هزاران یادهای روشن و زنده...
گفت در دل : " رخش!طفلک رخش ! آه! "
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد
ناگهان انگار

بر لب آن چاه
سایه ای دید
او شغاد، آن نا برادر بود
که درون چه نگه می کرد ومی خندید

و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید......
باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای!
دید

رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند
با هزارش یادبود خوب ،
خوابیده است آنچنان که راستی گویی

آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است........
بعد از آن تا مدتی دیر ،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:

"و نشست آرام، یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟"
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نا برادر را بدوزد
همچنان که دوخت -

با تیر وکمان
بر درختی که به زیرش ایستاده بود ،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد

قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست اواگرمی خواست
کان کمند شصت خویش بگشاید
و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست ، گویم راست

قصه بی شک راست می گوید .
می توانست او اگر می خواست.

 


مهدی اخوان ثالث

http://adabeparsi.persianblog.ir/post/25