پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا(قیصر امین پور)

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا …

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم با دوست معنی می‌دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است…

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می‌توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
مثل یاران قدیمی‌ حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می‌توان درباره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می‌کردم خدا


قیصر امین پور

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی (مشیری)


خورشید آرزو


بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش ازین نپسندی به  کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا  بگویمت
اندوه چیست،عشق کدام است،غم کجاست

بگذار تا بگویمت:این مرغ خسته جان
عمری ست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به  کام
خواهم که جاودانه بنالم به  دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار  من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو،آسمان آبی آرام و روشنی
من،چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به  پای تو

بگذار تا ببوسمت،ای نوشخند صبح
بگذار تا  بنوشمت،ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های تو ام،بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی،گرم تر بتاب

 فریدون مشیری

 

من آن ابرم که می آیم ز دریا(سیاوش کسرایی)


من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم
غمین تز آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند


سیاوش کسرایی

چه شود به چهره ی زرد من، نظری (هاتف اصفهانی)


چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم ومن غمین
همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که'هاتف' از برش این زمان، روی از ملامت بی کران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟


هاتف اصفهانی

آه ای بهار سبزبر دشت های یخ زده (کیوان شاهبداغی)

آه ای بهار سبز
بر دشت های یخ زده اینک سلام کن
نجوا به گوش درختان سر به خواب
دلتنگ آمدنت اندکی شتاب
در کوچه باغ های پر از شوق فصل سبز
یک قاصدک خبرت را رسانده است
یک زحمتی برای تو دارم ، بهار خوب
وقتی تو آمدی
 در بین راه قاصدکان را سلام ده
با بلبلان بگو که بخوانند شعر عشق
یک قطره نور معرفت بچکان گوشه های چشم
با چشم بسته نتوان نور را که دید
با کودکان بگو بنوازند ساز عشق
بر چهره ها بنشان خنده های شوق
 با مادرم بگو نگزد گوشه های لب
دیگر پدر نزند پشت دست خویش
باور کند که شب تار رفتنی ست
با مردمان بگو نسپارند راه خشم
نفرین رها نموده کمی هم دعا کنند
خورشید را ، که نماند به زیر ابر
با کهکشان تو بفرما در این زمان
شاید که یک ستاره شود سهم مردمان
رنگی بزن به قامت این باغ پرامید
عطری فشان به ساحت گل های مهربان
یک بوسه غنچه گل را به رسم عشق
تا بشکفد بسان گلی در حریم باغ
با ابر هم بگو که ببارد به شهر ما
با چتر ، بسته شود از سر وفا
از گونه ها بزدارد هرچه اشک
با عاشقان بگو که دگر فصل عاشقی ست
ای سبزه ها به درآیید این زمان
ای رودها بخروشید بی امان
ای دست ها بفشارید دست مهر
دامن ز لاله بپوشان حریم دشت
ای مهر ایزدی ، به درآ از ستیغ کوه
آه ای طبیب طبیعت
بهار نو !
  ما چشم بر رهان زمستان چشیده ایم
 مرهم بنه به زخم که هجران کشیده ایم
با نسخه ای ز مهر ، بفرما که قرص ماه ،
 درد نگاه خسته ما را دوا کند
 لطفی نما ، نسیم سحر ، هر طلوع صبح
با نور ، چشم مرا شست و شو دهد
  صد رود آبی و جاری روانه کن
 تا اشتیاق دیدن دریا نشان دهد
 باران نویس تا که بشوید غبار غم
 قوس و قزح ، که نوازش کند دو چشم
یک یاکریم ، تا بپراند مرا ز خواب
آغوش مهر تا بگشایم به آفتاب
با ماهیان حوض ز دریا سخن بگو
آیینه هدیه کن تو سرانجام جست و جو
آنک برای بسته لبانم به رسم عشق
لبخند و شکر و سلامی روانه کن
عطری فشان که پر از بوی عاشقی ست
آن نغمه ای که تمنای تازگی ست
بر خاطرات تلخ که بر جان نشسته است
 شهدی ز جام گذشتت حواله کن
با یاد او دل ما را جوانه زن
بر خوان دوست ، دست طلب را روانه کن
با شاپرک بگو بپرد گرد شمع دوست
با شعله هم ، که نیفتد به بال عشق
دیگر نشان خانه ما را به خنده ده
 بر سفره ها بنشان هفت سین پاک
زین پس تو روزگار مردم ما را چو سکه کن
 سبزی نشان به ساحت دل های یخ زده
سیبی به دست منتظر مردمان بده
 سیمای مهربان رفیقان به خنده باز
دل را به سوی صداقت روانه ساز
سرشار کن تو لحظه های ما را ز یاد او
سرخی نشان به گونه این مردمان خوب
اینک بهار پاک
ای لحظه های ناب
تحویل سال نو
آغاز زندگی
 با صد دعای خیر
 با یاد مهر او
تقدیم یار باد

 کیوان شاهبداغی

بهزیستی نوشته بود: شیر مادر ، مهر مادر (اکبر اکسیر)


حقیقت من
**
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد.
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
 و من بزرگ شدم.
اما ، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله ، بتمرگ!!

اکبر اکسیر

دیدی ای غمگین تر از من (جنتی عطایی)

دیدی ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی

آمدی خواندی برایم
قصه ی تلخ جدایی

مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین

بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین

آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد

آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد

کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت

یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت

آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد


ایرج جنتی عطایی

ساده بگم دهاتی ام اهل همین نزدیکیا (محمد علی بهمنی)


دهاتی


ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا

همسایه روشنی و
هم خونه تاریکیا

ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش

 اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش

برای من که عکسمو
مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من که شهریم ا
ز اون هوا دل بریدم

دنیاییه که دیدندش
اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه

دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره


محمد علی بهمنی

همواره عشق بی خبر از راه می رسد(حسین منزوی)


همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وامی نهم به اشک وبه مژگان تدارکش
چون وقت آب وجاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل،به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تاآهوی تو،کی به کمین گاه می رسد

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر!دلت به راه بیاویز واز غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد



حسین منزوی

عــیـب پــاکــان زود بــر مـردم هـویـدا مـی شــود(صائب تبریزی)


عــیـب پــاکــان زود بــر مـردم هـویـدا مـی شــود
در مـیان شـیر خـالـص مـوی رسـوا می شـود

زشـت در سـلـک نـکـویـان مـی نـمـاید زشـت تـر
پــای طـاوس از پــر طـاوس رســوا مـی شـود

مـی کــنـد خــلـق بــزرگـان در هـواخــواهـان اثــر
ابــرهـا مـظــلـم ز روی تــلـخ دریـا مـی شــود

دل چـوبـی غم شـد نمی گردد بـه درمان دردمند
گل نگردد غنچـه نشـکفتـه چـون وا می شـود

حــرص را شــیـر بــرومـنـدی بــود مـوی ســفـیـد
قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود

هر که چـون شـبـنم درین گلزار خـود را جـمع کرد
هـمـســفـر بــا آفـتــاب عــالـم آرا مـی شــود

نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش
لـاف بـیکـارسـت هـر جـا کـار گـویا مـی شـود

بـاده های تـلخ می گـردد بـه فـرصـت خـوشـگـوار
ذوق کـار عــشــق آخــر کـارفـرمـا مـی شــود

نـیـسـت مـمـکـن بـرنـگـردانـد ورق عـشـق غـیور
عـاقـبــت یـوسـف خـریـدار زلـیـخـا مـی شـود

مـی خــلــد چــون تــیـر زهـرآلـود در دل ســالـهـا
هرنگه کـز چـشـم ما خـرج تـماشـا می شـود

نـقــداوقــاتــی کــه مــی داری ز کــار حــق دریـغ
چـون زر ممسک بـه کوری خرج دنیا می شود

مـی زنـم از بــیـم جــان بــر کــوچــه بــیـگـانـگـی
آشـنـایـی چــون مـرا از دور پــیـدا مـی شـود!

نـیسـت صـائب عـشـق را انـدیشـه از زخـم زبـان
آتـش مـا از خـس و خـاشـاک رعـنا می شـود


صائب تبریزی

یکی بود یکی نبود ماهی گیری لب آ ب (خسرو نکو نام)


ماهیگیر

*

یکی بود یکی نبود
ماهی گیری لب آ ب نشسته بود
گه گاهی قلابشو تو آ ب میزد
انگاری یه حرفایی تو خواب میزد
هی میگفت به ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما
زندگی تو خشکی خیلی مشکله
چیزی که ارزش یک پول نداره حرف دله
دشمنی بازارش داغ این روزا
هر جای شهر که میری
آ ش نذری رو چراغه این روزا
ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما
توی شهر آ دما، دیگه نون گیر نمیاد
اونقدر کشته دادن یک قطره خون گیر نمیاد
چهره ها خسته و سرد
همه دلهاپر درد
توی میدونای شهر حجله زیاد
قدیما گلکاری بود یادت میاد
آدما مات و عبوس
دیگه از رنگ سیاس تور عروس
ماهیها تورو خدا
بذارین منم بیام پیش شما



خسرو نکو نام

عصر است و غروب رمضانی که (محمد حسین بهرامیان)


قصیده گرسنه

برای مردم مظلوم و ستمدیده سومالی

*****

عصر است و غروب رمضانی که گرسنه است
لب های تو در بانگ اذانی که گرسنه است

لب های تو و تشنگی چک چک لیوان
دستان من و سفره ی نانی که گرسنه است

وقت است بیایی و دل تب زده ام را
هذیان صدایی بچشانی که گرسنه است

کوهم من و سر می کشد از بُهت دهانم
نام تو به رنگ فورانی که گرسنه است

می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

بلعیده دو دست از شب پیراهن من را
راهی شده ام با چمدانی که گرسنه است

پرواز صد و یازده، مقصد شب قحطی
بلعیده هوا را خلبانی که گرسنه است

می گردم و دنبال ورم کرده ی یک ماه
در کوچه ی بی نام و نشانی که گرسنه است

سومالی سودا زده را می خرم امروز
از گیشه ی پر گرد دکانی که گرسنه است

سومالی ماتم زده یک مادر تاریک
با کودک بی تاب و توانی که گرسنه است

انگار عروسی تو در دهکده بر پاست
خونریز من و سورخورانی که گرسنه است

من را ببر از داد و هوارِ شبِ لبخند
من را ببر از خانه برانی که گرسنه است

بر حسرت من یک شکم سیر بخند و ...
آزاد کن از رنج جهانی که گرسنه است

من آمده ام با شـب واگـیر بجنگم
با شیشه ایِ قطره چکانی که گرسنه است

جاری شدم از نیل که دنباله بگیرم
آشوب تو را در شریانی که گرسنه است

می بینم و یک نیمه ی سیر از کره ی خاک
در کاسه ی خالی جوانی که گرسنه است

یک شاخه یِ خشک است میان تب و تشباد
این سبزه ی باریک میانی که گرسنه است

اسطوره اینان همه طبل و طپش مرگ
پاکوبی شان جامه درانی که گرسنه است

اینجا همه در هلهله ی سرخ و سیاهند
در کشمکش دیوکشانی که گرسنه است

انگار که برخاسته اند از شبح خویش
از هول هیولای نهانی که گرسنه است

گــرما و  بیــابان و  تب و  تـاول و  تشـویش

در می برم از مهلکه جانی که گرسنه است

***

[ قانون زمین است که گاه از سر سیری
بنشینی و هی شروه بخوانی که گرسنه است

درد تو تب قافیه ای باشد و با زور
در پای ردیفی بنشانی که گرسنه است...]

با حرف مسلمانم و با دل چه بگویم
خون می خورم از نیش زبانی که گرسنه است

در جنگ صلیبی است زمین با من و چشمم
بر بازوی امداد رسانی که گرسنه است

انگار که ضحاکم و روییده دو تا دست
از شانه ی من شکل دهانی که گرسنه است

یک سوی زمین مرتع گاوان هیاهو
یک سو شکم گاوچرانی که گرسنه است

صد ها گَله قربانی عیش دو سه چوپان
ما دلخوش موسی و شبانی که گرسنه است(!)

قانون زمین است که سگ باشی و خود را
تا لاشه ی گرگی بکشانی که گرسنه است

قانون زمین است و منِ تشنه ی لبهات
قانون زمین است و زمانی که گرسنه است

می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

***

عصر رمضان است و  تو و  شوق نفسهات
افطاری جان از هیجانی که گرسنه است

حیف است که در نافله ی ناز نبینی
شب ناله ی چشم نگرانی که گرسنه است

حیف است که در حادثه، با دشمن خونیت
همسایه نباشی و ندانی که گرسنه است


 محمد حسین بهرامیان

http://sarapoem.persiangig.com/link7/poem2.htm

با کاروان مصری چندین شکر نباشد(سعدی)

با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید
وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان
هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

هر آدمی که بینی از سر عشق خالی
در پایه جمادست او جانور نباشد

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد

تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد



شیخ اجل سعدی شیرازی



به روی گونه تابیدی و رفتی(مریم حیدرزاده)


به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی

کنار انتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت
تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست تو شیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتی ست
من این دل را به چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را
به یک پروانه بخشیدی و رفتی

صدایت کردم از ژرفای یک یاس
به لحن قطره های پاک باران
نمی دانم شنیدی برنگشتی
و یا این بار نشنیدی و رفتی

نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من گفت
تو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چها کرد
تو هم این رنجش خاکستری را
میان یاد پیچیدی و رفتی

تمام غصه هایم مثل باران
فضای خاطرم را شستشو داد
تو هم به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفتی

دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدی؟ کار عجیبی ست
و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی
 
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندیدی و رفتی

دلم گلدان شب بو های رویاست
پر است از اطلسی های نگاهت
تو مثل یک گل سرخ وفادار
کنار خانه روییدی و رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج
شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن
به جای غصه ترسیدی و رفتی

غروب کوچه های بی قراری
حضور روشنی را از تو می خواست
تو یک آن آمدی این روشنی را
به روی کوچه پاشیدی و رفتی

کنار من نشستی تا سپیده
ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه
نگارت را پرستیدی و رفتی

نمی دانم چه می گویند گل ها
خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه
تو از این شهر کوچیدی و رفتی

جنون در امتداد کوچه ی عشق
مرا تا آسمان ها با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه
مرا دیوانه نامیدی و رفتی

شبی گفتی نداری دوست، من را
نمی دانی که من آن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست
پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری
دل من را کشانیدی و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی
تمام جاده های شعر من را
رها کردی، شکستی، خرد گشتم
تو پایان مرا دیدی و رفتی


مریم حیدر زاده

چشم شهلای تو را آهوی صحرا نداره(شیدا)


چشم شهلای تو را آهوی صحرا نداره
قد و بالای تو را سرو دلارام نداره
بی تو رسوا دل من زار و شیدا دل من
این دل غافل من دشته جنونه به خدا
دریای خونه به خدا وای وای وای
به بوی گل رویت همان سنبل رویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت

به سر سبزه چمن بوسه به پایه تو زده
بوسه بر پای تو و ناز و ادای تو زده
چه شود اگر قدم به کلبه ما نهی
به چشم ما پا نهی وای وای وای
به بوی گل رویت همان سنبل رویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت
من و مرغ شباهنگ دو دیوانه به کویت



علی اکبر شیدا

گاهی همین‌طوری از خانه بزن بیرون(سید علی صالحی)


گاهی همین‌طوری از خانه بزن بیرون
بی‌خیالِ هر چه که هست!

وَهمِ هوا از حیرتِ نمورِ علف لبریز است
خنکاست
خدایی کن!
عشق همین است دیگر.

تو باید از گردنه‌های باران‌گیرِ بسیاری بگذری
این را پایت نوشته‌اند.

دست بردار دختر!
گاهی باید تنها برای یکی پاره‌نور،
شنیدنِ یک تکه، یک ترانه حتی
همتایِ صبوح‌کشانِ سحری
از هزار و یک شبِ این آسمانِ خواب‌آلوده بگذری!

خیال کردی تو
عشق فقط لابه‌لایِ کلماتِ ساده‌ی من است؟
هوو ... راه‌ها مانده تا خیلی غروب!



سید علی صالحی

http://www.seyedalisalehi.com/cgi-bin/content.pl?f=15&t=64

کبریت های صاعقه  پی در پی  خاموش می شود(محمدرضا شفیعی کدکنی)

کبریت های صاعقه در شب

1
کبریت های صاعقه
 پی در پی
 خاموش می شود
 شب همچنان شب است
با این که یک بهار و دو پاییز
 زنجیره ی زمان را
با سبز و زردشان
 از آب رودخانه گذر دادند
 دیدیم
در آب رودخانه همه سال
 خون بود و خاک گرم
 که می رفت
در شط
 شطی که دست مردی
 در موج های نرمش
آیینه ی خدا را
 یک روز شست و شو داد
2
 کبریت های صاعقه
 پی در پی
 خاموش می شد
شب همچنان شب است
خون است و خاک گرم
نظارگان مات شب و روز
بسیار روزها و چه بسیار
3
کبریت های صاعقه
پی در پی
شب را
 کمرنگ می کند
من دیدم و صبور گذشتن
 خون از رگان فقر و شهامت
 جاری بود
 در خاک
های اردن سینا
4
 کبریت های صاعقه شب را
بی رنگ می کند
 چندان که در ولایت مشرق
از شهر بند کهنه ی نیشابور
سرکرده ی قبیله ی تاتار
 فریاد هم صدایی خود را
فانوس دود خورده ی تاریک
از روشنای صبح می آویزد
 کبریت های صاعقه
شب را
نابود می
کند


محمدرضا شفیعی کدکنی
 در کوچه باغ های نشابور

روزکی چـــــند در جهان بودم  (ابو علی سینا)


روزکی چـــــند در جهان بودم     
بر سر خـــــاک باد پیمودم

ساعتی لطف و لحظه‌ای در قهر      
جان پاکــــیزه را بــــیالودم

با خرد را به طبع کردم هجو      
بی خرد را به طمع بـــستودم

آتـشی بر فروخــــــتم از دل      
وآب دیده ازو بــــــــپالودم

با هواهای حرص و شــیطانی      
ساعــــتی شادمـــان نیاسودم

آخر الامر چون بر آمد کار      
رفتـــم و تخم کشته بدرودم

کـس نداند که مــن کـــجا رفتم     
خود ندانم که من کجا بودم


ابو علی سینا

******************

چند روزی درین جهان بودم
بر سر خاک باد پیمودم

بدویدم بسی و دیدم رنج
یک شب از آز خویش نغنودم

نه یکی را بخشم کردم هجو
نه یکی را به طمع بستودم

به هوا و به شهوت نفسی
جان پاکیزه را نیالودم

هر زمانی به طمع آسایش
رنج بر خویشتن نیفزودم

و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم

یار شد گوهرم به گوهر خویش
باز رستم ز رنج و آسودم

من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم


سنایی
https://ganjoor.net/sanaee/divans/ghgh/sh126/


چون نیست شدی هست ببودی صنما( ابوسعید ابوالخیر)


چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
چون نیست شدی هست ببودی صنما

جرم او کند و عذر مرا باید خواست
وای ای مردم داد زعالم برخاست

بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
مرغی به سر کوه نشست و برخاست

بی غم دل زنگیان شوریده‌ی مست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست

آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست
جز درد دل از نظاره‌ی خوبان چیست

تا عشق میان ما بماند بی هیچ
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ

زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنرا که کلاه سر بباید زد و برد

آنجا روم و روی کنم در دیوار
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار

کین آب حیاتست ز آدم بیزار
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار

باورد و نسا و طوس یار من بس
گر من به ختن ز یار وادارم دست

تا عهد میان ما بماند محکم
فاساختن و روی خوش و صفرا کم

بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم

خندان خندان به لب برآید جانم
جایی که حدیث تو کند خندانم

او را چو خوشست غریبی و شب رفتن
اشتربان را سرد نباید گفتن

گو رو دیگر بیار ماننده‌ی تو
از ترکستان که بود آرنده‌ی تو

از بس که بجستی تو همه آن گشتی
زلفت سیهست مشک را کان گشتی

گر شیر شوی زدست ما جان نبری
گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری

خواهی تو بمرو باش خواهی بهری
هر جا که روی دو گاو کارند و خری

ای دوست نترسی که گرفتار آیی
آراسته و مست به بازار آیی


 ابوسعید ابوالخیر

******************

چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما

وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست

مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست

بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست

جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست

فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ

آنرا که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد

آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار

تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار

گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس

فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم

من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم

جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم

اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن

از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو

زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی

گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری

هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری

آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی


 ابوسعید ابوالخیر

https://ganjoor.net/abusaeed/abyat-aa/sh1/

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد(فروغ)


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد

می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک

با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد


فروغ فرخزاد

داد جاروبی به دستم آن نگار(مولوی)


داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

آه بی‌ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار

من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار

شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار

شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار

ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار

برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار

چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار

خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار

روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار

شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار

مولوی

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت(حافظ)


حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت


حافظ

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست(فاضل نظری)


هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست

چنان به داغ تو یخ بسته باغ جان که اگر
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست

به جرم عشق تو باشد که آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست

گل سپیده به دشت سپید می روید
سپیدبختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

  

 فاضل نظری

گل خورشید وا می شد شعاع مهر از خاور (حمیدمصدق)


گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم میداد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
 خموشی شبانگاه دژم رفتار
 و می آراست
 عروس صبح رازیبا
 وی می پیراست
جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
 جهان آن روز می خندید
 میان شعله های روشن خورشدی
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید
 می دیدم در آن رویا و بیداری
 هنوز آرام
 کنار بستر من مام
 مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
 برایم دساتان از روزگار باستان می گفت
سرکشی می فشانم من به یاد مادر نکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
 دریغا صبح هشیاری
 دریغا روز بیداری



 حمیدمصدق

کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم (مریم حیدر زاده)


یک سبد آرزوی کال

کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم

کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت
 گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت

کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم
باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم

کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت
برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت

با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم

شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم
مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم

کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم
خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم

کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم

بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن

کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود
که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود

کاش اونجا هیچ کسی نبود یه وقتی با تو دوست بشه
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه

کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت

کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم

کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم

کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد
کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد

کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم
خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم

کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن
شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن

کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن
تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن

اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم
بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم

بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن
به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن

بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن
بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن

جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه
عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه

چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر

یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه
اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه

ترو خدا منو بدون شریک شادی و غمت
مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریمت



مریم حیدر زاده

ارغوان شاخه همخون جدامانده من (هوشنگ ابتهاج )


ارغوان شاخه همخون جدامانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگزگوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال
از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگی
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج

کسی در شب نمی خواند، شبْ آواز مرا بشنو! (یغما گلرویی)


کسی در شب نمی خواند، شبْ آواز مرا بشنو!
مرا در خود تماشا کن! مرا با من بخوان از نو!
نگو دیگر نمی ایی، عزیر ِ شب نیاسوده!
که من خود کرده ام دیگر، به این رؤیای فرسوده!
چه بی ایینه ویران شُد، من ِ عاشق، من ِ ساده!
من ِ مدفون شده در خود، من ِ از سکه افتاده!
چراغان کن سکوتم را، در عمقِ این شب ِ ممتد!
که در پرچین ِ آغوشت، ترانه نطفه می بندد!

رفیق ِ نور ُ نیلوفر! مرا عریان کن از سایه!
مجالی تا مرمّت نیست! مرا ویران کن از پایه!
نه بیدار ً نه در خوابم، اسیر ِ بختک ِ بودن!
اسی ِ دیدن ِ کابوس، اسیر ِ دیده آلودن!
تو از آغاز می ایی، ولی من خطِ پایانم!
شروعم فتح ِ انجام است، اتسیر ِ دام ِ این جانم!
مرا در مرگ‌ِ من بشناس، نه در این بود ِ اجباری!
نه در این زجرِ پیوسته، نه در این ترس ِ تکراری!
سفر خوش! آخرین بانو! تو را دیگر نخواهم دید!
بگو با من کدامین دست، مرا از ما شدن دزدید؟

رفیق ِ نور ُ نیلوفر! مرا عریان کن از سایه!
مجالی تا مرمّت نیست! مرا ویران کن از پایه!



یغما گلرویی

هنگام روز کجا می روی(احمد رضا احمدی)


هنگام روز
کجا می روی
در خانه بمان 
غمگینم 
گیلاس ها بر درختان نشسته اند 
پرنده از تنهایی
پر نمی زند 
هراس دارد 
من 
همواره در روز
زخم قلبم را به تو 
نشان می دهم 
در خانه بمان 
آوازها 
از خانه دور است 
یک ستاره 
هنوز در آسمان 
مانده است 
شب می شود 
گلهای سرخ 
در شب 
در باغچه دیده نمی شوند 
در باغچه یادبود تو است 
کنار این بوته های گل سرخ 
می خواستی بمیری 
مردی
به تو بانگ زدیم 
تو را صدا کردیم 
تو مرده بودی
یار من 
لحظه ای در بهشت 
دوام آور 
شب تمام می شود 
کلید خانه را 
گم کرده بودیم 
در کوچه ماندیم
در کنار خانه 
علف ها روییده بود 
اما چه سود 
سایه نداشتند 
زاده شدم 
که لباس نو بپوشم 
جمعه ها تعطیل باشد 
در تابستان 
آب سرد بنوشم 
عشق را باور کنم 
کلمات مرا به ستوه نمی آورد 
انگشتانم 
در میان برگهای درختان 
تسلیم روز می شوم 
لباسها بر تنم
کهنه است 
من 
در تابستان آب گرم 
می نوشم 
هنوز تشنه ام


 احمد رضا احمدی

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن(مولوی)


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


مولوی

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت (حافظ)


ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت

حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت


حافظ