پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

گنجشکای خونه (اردلان سرفراز)

گنجشکای خونه 

ای چراغ هربهانه ازتوروشن ازتوروشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من

من وگنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن توپرمی گیریم ازتو لونه

بازمیای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
منو گنجشکا می میریم ، تو اگه خونه نباشی

همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم ، بوی تو داره نفس هام

عطر حرفای قشنگت ، عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق

شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربایی

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه

ای چراغ هر بهانه از تو روشن ، از تو روشن
ای که حرفای قشنگت ، منو آشتی داده با من

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه

باز میای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
منو گنجشکا می میریم ، تو اگه خونه نباشی

همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم ، بوی تو داره نفس هام

عطر حرفای قشنگت ، عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق

شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربایی

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه 

 

 

اردلان سرفراز

یار دبستانی من (منصور تهرانی)

 یار دبستانی من  

َیار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

 

 


منصور تهرانی  

بهاران خجسته باد (کرامت دانشیان)

 

بهاران خجسته باد 

هوا دل‌پذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه‌ی امید
به جوش آمده‌ست خون، درون رگ گیاه
بهار خجسته‌فال، خرامان رسد ز راه
بهار خجسته‌فال، خرامان رسد ز راه
 
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
 
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد
 
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان، پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
 
 
کرامت دانشیان

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جـدایی (عراقی)

 

 


ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جـدایی
چــه کنم که هست اینها گل باغ آشنــــایــی

همه‌شب نهاده‌ام سر، چو سگان بر آستانت
کــــه رقـیـب در نیـایـد به بهانــهء گدایـــــــــی

مـــژه‌ها و چـــشم یارم به نظر چـــنـان نماید
که میـان سنبلستـان چرد آهـــوی ختــایـــی

در گلستان چشمم زچه رو همیشه باز است
به امیـــد آنکه شاید تو به چــشم من درآیــی

ســر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گــلشن
که شنیــــده‌ام ز گلها همه بوی بــــــی‌وفایی

به‌کدام مذهب‌ست این به‌کدام ملت‌است این
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چــرایی

به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند
که برون در چـــــه کردی که درون خـــــانه آیی

به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز دیدم
چو به صــــــومــــعه رسیـدم همه زاهد ریایی

در دیـــر مــی‌زدم من، که یـکـــی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی! که تو خاص از آن مـایی 

 

 
فخرالدین عراقی           

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد( حافظ)

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
ساقی بیا که جامی در این زمان توان زد

از شرم در حجابم ساقی طلب تو پی کن
باشد که بوسه ای چند بر آن دهان توان زد

بر عزم کامرانی فالی بزن چه دانی
شاید که گوی عیشی با این و آن توان زد

بر جویبار چشمم گر سایه افکند دوست
بر خاک رهگذارش آب روان توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشادن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد 

 

 

 

حضرت  حافظ

اینو زدم تا بدونی موقع رفتنت نبود(مجید خراطها)

اینو زدم تا بدونی موقع رفتنت نبود
خدا نگه دارت باشه گر چه دلم راضی  نبود

حق نداری که بگذری از حرف من به سادگی
زدم که یادت بمونه هر جا میری باید بگی
 
اینو زدم اما دلم که از تو دل نمیکنه
وای بمیرم رو صورتت  جای  انگشتای منه 

گریه نکن عزیز من الهی دستم بشکنه
اما بدون هر جا بری خاطرهات مال منه

برو ولی بدو که من  میمونم توی حسرتت
اره الهی بشکنه دستی که خورد تو صورتت

قربون  گریه هات برم  رفتنتم به دل نشست
باید پیاده شیم گلم قایقمون به گل نشست

اینو بدون فدات بشم تو بدترین  وضعیتم
اینو زدم تا بدونی از دست تو ناراحتم

تصمیمتو عوض نکن  اگه میخوای بری برو
درسته که زدم ولی خیلی دوست دارم تورو

الهی قربونت برم  خیلی برام بودی عزیز
از پیش من برو ولی خاطرهامو دور نریز

اینو زدم اما دلم که از تو  دل نمی کنه
وای بمیرم رو صورتت جای انگشتای منه

گریه نکن عزیز من  الهی دستم بشکنه
اما بدون هر جا بری خاطره هات  مال منه

اگر چه خیلی داغونه حرمتی داره این خونه
زدم که جای حلقمون  رو صورتت خونه کنه

الهی قربونت برم  اشکات آتیشم میزنه
اخ روی ماهشو ببین  الهی دستم بشکنه

اینو زدم داری میری یادت باشه مردی داری
زدم ولی یادم نبود بخوام نخوام باید بری

اینو زدم یاد بگیری اگر چه قیدمو زدی
وقتی که میپرسم کجا جواب سر بالا ندی  


 

مجید خراطها

بهارم دخترم از خواب برخیز(فریدون مشیری)

 

 


بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز

بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد

بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست

کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست

بهارم دخترم نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل

بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد

وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد

بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش آینده تو 

 

 

 

فریدون مشیری 

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند (سعدی)

 

 

 

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند

نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

تو ختایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب
کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند

گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند

 

 

 شیخ اجل سعدی 


http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh250/


گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم(سیمین بهبهانی)

 

 


گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

 

 


سیمین بهبهانی

 

 

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن (پروین اعتصامی)

 

 

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن 

 

 

 

 

پروین اعتصامی

صدای پای آب : اهل کاشانم روزگارم بد نیست. (سهراب سپهری )

 صدای پای آب  

 نثار شب های خاموش مادرم

**

اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .

و خدایی که در این نزدیکی است :
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

 

من مسلمانم .
قبله ام یک گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده ی من .
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
سنگ از پشت نمازم پیداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.
من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف می خوانم،
پی « قد قامت » موج .

 

کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.
 « حجر الاسود » من روشنی باغچه است .

 
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است .
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .


اهل کاشانم .
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک « سیلک » .
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .


پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
 

پدرم نقاشی می کرد .
تار هم می ساخت ، تار هم می زد .
خط خوبی هم داشت .


باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .
باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .
میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .
آب بی فلسفه می خوردم .
توت بی دانش می چیدم .
تا اناری ترکی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .


شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .
فکر ، بازی می کرد
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود .
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .
 

طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقکها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا .
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم .
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی .


چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،
کاسه ی داغ محبت بود .
 

من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.
در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار .
موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش « انشا »
اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .
عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».


من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم ، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه ی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه ی تنهایی .
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .
و بلوغ خورشید .
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .
پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت .
پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت .
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره ی شط می شست.
 

شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.


بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
 چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه ی زن.
بوی تنهایی در کوچه ی فصل .
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .
 

سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب .
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت کلام .

جنگ یک روزنه با خواهش نور .
جنگ یک پله با پای بلند خورشید .
جنگ تنهایی با یک آواز .
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .
جنگ خونین انار و دندان .
جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .
جنگ طوطی و فصاحت با هم .
جنگ پیشانی با سردی مهر .

حمله ی کاشی مسجد به سجود .
حمله ی باد به معراج حباب صابون .
حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .
حمله ی دسته ی سنجاقک ، به صف کارگر « لوله کشی » .
حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .
حمله ی واژه به فک شاعر .

فتح یک قرن به دست یک شعر .
فتح یک باغ به دست یک سار .
فتح یک کوچه به دست دو سلام .
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست « دولت ».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه ی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه ی یونان می رفت.
جغد در « باغ معلق » می خواند.
باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را ، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم .
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

اهل کاشانم ، اما
شهرمن کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .
و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی .
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح .
من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه ی پاک حقیقت از دور.
ن صدای وزش ماده را می شنوم
من صدای ، کفش ایمان را در کوچه ی شوق.
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پرو خالی شدن کاسه ی غربت از باد.
 

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .
روح من کم سال است .
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .
روح من بیکار است :
قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد .
بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر.
 

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه .
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه ی خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.


زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه ی عشق .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی « ماه » ،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .

زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است .
زندگی « مجذور » آینه است .
زندگی گل به « توان » ابدیت ،
زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،
زندگی « هندسه ی» ساده و یکسان نفس هاست .


هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد


چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی« اکنون » است .


رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است.


روشنی را بچشیم .
شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را .
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم .
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .
و نگوییم که شب چیز بدی است .
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .

 
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.


و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .
و نپرسیم که فواره ی اقبال کجاست .
و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .
پشت سرنیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سرخستگی تاریخ است .
پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .


لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،
می رسد دست به سقف ملکوت .
دیده ام ، سهره بهتر می خواند .
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است .
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست .
مرگ در ذهن اقاقی جاری است .
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .
مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .
مرگ گاهی ریحان می چیند .
مرگ گاهی ودکا می نوشد .
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پراکسیژن مرگ است.)
 
در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .

پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه پی بازی برود .
کفش ها را بکند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد.
به خیابان برود .

ساده باشیم .
ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت .
کار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .
پشت دانایی اردو بزنیم .
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .
هیجان ها را پرواز دهیم .
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم . 

 

 

 

 سهراب سپهری   

 

 شنیدن دکلمه صدای پای آب با صدای خسرو شکیبایی در ادامه مطلب

   

 

ادامه مطلب ...

آرش (سیاوش کسرایی)

آرش کمانگیر 

 

*

برف می بارد
 برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
 دره ها دلتنگ
 راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها، دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
 رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دم سرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
 روی تپه روبروی من
 در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
 آفتاب زر
 باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
 بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
 خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
 آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
 غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
 آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
 جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
 همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
 نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
 گاه گاهی
 زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
 قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
 بی تکان گهواره رنگین کمان را
 در کنار بان ددین
یا شب برفی
 پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
 ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
 چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
 زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
 جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
 آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
 آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
 روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
 روز بدنامی
 روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
 عشق در بیماری دلمردگی بیجان
 فصل ها فصل زمستان شد
 صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
 می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
 ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
 برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
 آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
 هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
 یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
 آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
 آرزومان کور
 ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
 باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
 باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
 لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
 کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگین کنار در
 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحری بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
 از سینه بیرون داد
 منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
 فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
 شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
 دلم را در میان دست می گیرم
 و می افشارمش در چنگ
 دل این جام پر از کین پر از خون را
 دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
 که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
 که جام کینه از سنگ است
 به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
 در این پیکار
 در این کار
 دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
 کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
 به چشم آفتاب تازه رس جایم
 مرا نیر است آتش پر
 مرا باد است فرمانبر
 و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
 رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
 در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
 پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
 به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
 به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
 زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
 نقابی سهمگین بر چهره می آید
 به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
 به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
 و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
 که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
 ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
 همان بایسته آزادگی این است
 هزاران چشم گویا و لب خاموش
 مرا پیک امید خویش می داند
 هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
 پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
 برآ ای آفتاب ای توشه امید
 برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
 به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
 شما ای قله های سرکش خاموش
 که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
 که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
 چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
 غرورم را نگه دارید
 به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
 زمین خاموش بود و آسمان خاموش
 تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
 نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
 سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
 کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
 طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
 دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
 کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
 پیر مردان چشم گرداندند
 دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
 آرش اما همچنان خاموش
 از شکاف دامن البرز بالا رفت
 وز پی او
 پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
 باد غوغا
شامگاهان
 راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
 باز گردیدند
 بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
 آری آری جان خود در تیر کرد آرش
 کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
 تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
 نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
 و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
 آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
 بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
 در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
 آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
 سالها و باز
در تمام پهنه البرز
 وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
 رهگذرهایی که شب در راه می مانند
 نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
 و نیاز خویش می خواهند
 با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
 می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
 می نماید راه
 در برون کلبه می بارد
 برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
 کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
 کودکان دیری است در خوابند
 در خوابست عمو نوروز
 می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
 شعله بالا می رود پر سوز 

 

 

 

سیاوش کسرایی  

زمستان (اخوان ثالث)

 

زمستان

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سر ها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم،
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است......
آی.....
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم.
منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی نا جور.
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.
حریفا ، میز بانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست،
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، در ها بسته ، سر ها در گریبان ، دست ها پنهان ،
نفس ها ابر ، دل ها خسته و غمگین ،
درختان اسکلت های بلور آجین ،
زمین دل مرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.

  

 

 

 

مهدی اخوان تالث 

 


دوره گرد( محمد رضا یعقوبی)


یاد دارم یک غروب سرد سرد .........
می گذشت از توی کوچه دوره گرد

دوره گردم ، کهنه قالی میخرم
 دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زدو بغضش شکست

اول سال است نان در خانه نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟؟

بوی نان تازه هوش  ما را برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

چهره اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از این خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود
حتم دارم که خدا آنجا نبود!!!

باز آواز درشت دوره گرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد:

دوره گردم ، کهنه قالی میخرم
 دست دوم جنس عالی میخرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید!!!؟؟

 

محمد رضا یعقوبی

همای رحمت(استاد شهریار)

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

 
 
 استاد محمدحسین بهجت تبریزی شهریار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد: و این منم زنی تنها (فروغ فرخزاد )

 ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

**

و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد میآمد
در کوچه باد میآمد
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند
- سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها میاندیشم
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبوده است.
در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد رخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود.
در کوچه ها باد میامد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
باد میآمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود؟"
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟

من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،
و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود،
و من در آینه میدیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم.
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه های سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
« دیگر تمام شد » : به مادرم گفتم
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد »: گفتم
« باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را
تکرارمی کند
سلام
سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای؟

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشد
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم......
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی
و چلچراغها را
از ساق های سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
مینشست
و آن ستاره ها مقوایی
به گرد لایتناهی میچرخیدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم

مصلوب گشته است
و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست، چیست، ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان یعنی : نسیم. عطر. نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد.
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست.
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند....

جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش بر خورد،خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و
آه،
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
واین صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید،باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد....
من از کجا میآیم؟
« دیگر تمام شد »: به مادرم گفتم
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد » : گفتم
«. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی میبارد…
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…   

 

 

 فروغ فرخزاد      

 

 

 دیدن و شنیدن این شعر زیبا با صدای فروغ فرخزاد در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

پرکن پیاله را ...(فریدون مشیری )

 

 

پرکن پیاله را ... 

پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد......


من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را


هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد


        در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب
آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را 

  

  

 

فریدون مشیری          

 
 
دیدن و شنیدن این شعر زیبا با صدای استاد شجریان در ادامه مطلب 
ادامه مطلب ...

از پس شـیـشه عـــــــــینک اســتاد(دهستانی)

 

 

از پس شـیـشه عـــــــــینک اســتاد
ســـــــــرزنش وار به من مـــــینگرد

باز در چــــــــــــهره من مــــــیخواند

که چــــــــــها در دل من مـــــیگذرد

*******

میکند مـــــــطلب خود را دنــــــبال

بچه ها عشق گــــــــناه است گناه

وای اگـــــــــــر بر دل نو خاسته ای

لشـــــــــــکر عشــــــق بتازد بیگاه

*******

من نشستم همه ساعت خـاموش

در دل خویشتنم غــــــوغایی است

ساکــــــــــتم گرچه بظاهــــــر اما

در دلــــــــــم با غم تو سودائیست

*******

مبصر امــــــروز چو اسمم را خواند

بــــــــیخبر داد کشـــــــــیدم غایب

رفقایم همـــــــــگی خــــــــندیدند

که جنون گشــــته به طفلک غالب
 *******

بــــچه ها هــــــیچ نمیدانستــــند

که من آنــــــجایم و دل جـای دگر

دل آنهاســـــت پی درس و کــتاب

دل من در پی ســــودای دگــــــر

*******

من بـــــــــــیاد تو وآن روز بهـــــــــار

که تــــــو را دیدم در جـــــــــامه زرد

تــــــو ســـخن گفتی اما نه ز عشق

من سخن گفــــــــــتم امــا نه ز درد

*******

من بیــــــــاد تو و آن خــــــاطره ها

یاد آن دوره که بگـــــــذشت چو باد

که در این وقت به من مینــــــــگرد

از پس شیشه عینک اســـــــــــتاد 

 

  

 

 دهستانی 

 

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا(نیما یوشیج)

 

چشمه کوچک

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
 غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف

گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم

 چون بدوم ، سبزه در آغوش من
 بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو ، شکن
 ماه ببیند رخ خود را به من

 قطره ی باران ، که در افتد به خاک
 زو بدمد بس کوهر تابناک

 در بر من ره چو به پایان برد
 از خجلی سر به گریبان برد

 ابر ، زمن حامل سرمایه شد
 باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد

 گل ، به همه رنگ و برازندگی
 می کند از پرتو من زندگی

در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟

زین نمط آن مست شده از غرور
 رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور

 دید یکی بحر خروشنده ای
 سهمگنی ، نادره جوشنده ای

 نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در

 راست به مانند یکی زلزله
 داده تنش بر تن ساحل یله

 چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
 وان همه هنگامه ی دریا بدید

 خواست کزان ورطه قدم درکشد
 خویشتن از حادثه برتر کشد

 لیک چنان خیره و خاموش ماند
 کز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمه ی جوشنده اند
 بیهوده در خویش هروشنده اند

 یک دو سه حرفی به لب آموخته
 خاطر بس بی گنهان سوخته

لیک اگر پرده ز خود بردرند
 یک قدم از مقدم خود بگذرند

 در خم هر پرده ی اسرار خویش
 نکته بسنجند فزون تر ز پیش

 چون که از این نیز فراتر شوند
 بی دل و بی قالب و بی سر شوند

 در نگرند این همه بیهوده بود
 معنی چندین دم فرسوده بود

 آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
 و آنچه بکردند ز شر و ز خیر

 بود کم ار مدت آن یا مدید
 عارضه ای بود که شد ناپدید

 و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است

 


نیما یوشیج 

 

شبی گیسو فروهشته به دامن(منوچهری)

 

 

شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن

بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من

ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن

همی‌برگشت گرد قطب جدی
چو گرد بابزن مرغ مسمن

بنات النعش گرد او همی‌گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن

دم عقرب بتابید از سر کوه
چنانچون چشم شاهین از نشیمن

یکی پیلستگین منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین

نعایم پیش او چون چار خاطب
به پیش چار خاطب چار مؤذن

مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن

عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن

دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون ز آهن پولاد هاون

همی‌راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن

سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون‌آلوده دزدی سر ز مکمن

به کردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددش روغن

برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن

تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرود آرد همی احجار صد من

ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خز ادکن

چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن

برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن

چنانچون صدهزاران خرمن تر
که عمدا در زنی آتش به خرمن

بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن

چنان آهنگری کز کورهٔ تنگ
به شب بیرون کشد تفسیده آهن

خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن

تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندر دمیدی یک دمیدن

بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو به گردن

تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن

فرو بارید بارانی ز گردون
چنانچون برگ گل بارد به گلشن

و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن

ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن

چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن

نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن

چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن

پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن

چنانچون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دستاورنجن

و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن

رسیدم من به درگاهی که دولت
ازو خیزد، چو رمانی ز معدن

به درگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه‌باز خنجر اوژن

علی‌بن محمد میر فاضل
رفیع‌البینات صادق‌الظن

جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایهٔ ذوالطول والمن

خجسته ذوفنونی رهنمونی
که درهر فن بود چون مرد یکفن

سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن

یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رای متقن

تهمتن کارزاری کو به نیزه
کند سوراخ در گوش تهمتن

فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون

به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که در تابد ز روزن

که گر زین سو بدو در بنگرد مرد
بدانسو در زمین بشمارد ارزن

اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن

چوپرگاری که از هم باز دری
ز هم باز اوفتد اندام دشمن

الا یا آفتاب جاودان تاب
هنرور یارجوی حاسد افکن

شنیدم من که برپای ایستاده
رسیدی تا به زانو دست بهمن

رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین

زنان دشمنان از پیش ضربت
بیاموزند الحانهای شیون

چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن

نسب داری حسب داری فراوان
ازیرا نسبتت پاکست و مسکن

الا تا مؤمنان گیرند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن

به دریابار، باشد عنبر تر
به کوه اندر، بود کان خماهن

نریزد از درخت ارس کافور
نخیزد از میان لاد لادن

زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن

انوشه خور، طرب کن، جاودان زی
درم ده، دوست خوان دشمن پراکن

به چشم بخت روی ملک بنگر
به دست سعد پای نحس بشکن

به دولت چهرهٔ نعمت بیارای
به نعمت خانهٔ همت بیاکن

همه ساله به دلبر دل همی‌ده
همه ماهه به گرد دن همی‌دن

همه روزه دو چشمت سوی معشوق
همه وقته دو گوشت سوی ارغن
 


منوچهری

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز(فریدون مشیری )

  

 

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک‌‌درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می‌ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان‌ها روشنی
می‌گریزد جانب آفاق دور
در افق، بر لالة سرخ شفق
می‌چکد از ابرها باران نور

می‌گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می‌گیرد به بر
باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها
تیرگی سر می‌کشد از بام و در

شهر می‌خوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرم‌نرمک بادة مهتاب را،
ماه می‌ریزد دورن جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر،
می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه
جغد می‌خندد به روی کاج پیر
شاعری می‌ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب‌های سرد؛
ای امید ناامیدی‌های من
برق چشمان تو همچون آفتاب،
می‌درخشد بر رخ فردای من 

   


فریدون مشیری  

 

 

الا یا خیمگی خیمه فروهل(منوچهری دامغانی)

الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد زمنزل 

تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل  

نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل 

ولیکن ماه دارد قصد بالا
فرو شد آفتاب از کوه بابل 

چنان دو کفه سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل 

ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل 

من و تو غافلیم و ماه و خورشید
برین گردون گردان نیست غافل 

نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل 

زمانه حامل هجرست و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل 

نگار من چو حال من چنان دید
ببارید از مژه باران وابل 

تو گویی پلپل سوده به کف داشت
پراکند از کف اندر دیده پلپل 

بیامد اوفتان و خیزان برمن
چنان مرغی که باشد نیم بسمل 

دو ساعد را حمایل کرد بر من
فرو آویخت از من چون حمایل 

مرا گفت ای ستمکاره به جانم 

به کام حاسدم کردی و عاذل 

چه دانم من که بازآیی تو یا نه
بدانگاهی که باز آید قوافل 

ترا کامل همی دیدم به هر کار
ولیکن نیستی در عشق کامل 

حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق کامل 

نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل 

ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل 

که عاشق قدر وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل 

بدین زودی ندانستم که ما را 

سفر باشد به عاجل یا که آجل 

ولیکن اتفاق آسمانی 

کند تدبیرهای مرد باطل 

غریب از ماه والاتر نباشد 

که روز و شب همی برد منازل 

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق 

نهادم صابری را سنگ بر دل 

نگه کردم به گرد کاروانگاه  

به جای خیمه و جای رواحل  

نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راحل 

 

منوچهری دامغانی

در تمام خاطراتم رد پای خیالت پیدا( مریم اسدی)

مرا میرانی و غرق تمنا می شوی گاهی
پریشان می شوم حوری فریبا می شوی گاهی 

در تمام خاطراتم رد پای خیالت پیدا
دلم گم می شود پنهان و پیدا میشوی گاهی 

غزلهای مرا بی واهمه پر میکنی از غم
غزل می بافی و استاد دلها می شوی گاهی 

شبی می آیی و خواب مرا بی پرده می پویی
به رسم عاشقی شبگرد تنها می شوی گاهی 

هواخواهی پریشان خاطر و بی کینه می شوی گاهی
در این آشفته حالی مشت و شیدا می شوی گاهی 

به آب و آینه راه دلت را نیک می بندم
اسیر انعکاس نور و دریا میشوی گاهی 

در آشوب حقایق می تراود نور چشمانت
طلوع آخرین سر فصل دنیا می شوی گاهی 

  

 مریم اسدی  


شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی(مریم حیدر زاده)

 

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم 

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس 

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: 

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم 

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت 

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم 

نمیدانم چرا رفتی؟
نمیدانم چرا شاید خطا کردم 


و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟تا کی؟برای چه؟ 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت 

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود 

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی حس کرد من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت 

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد 

و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد! 

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید 

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو 

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید 

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل 

میان غصه ایی از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم 

 

 


مریم حیدر زاده
 

 

دختری خوابیده در مهتاب، ( هوشنگ ابتهاج )

دختری خوابیده در مهتاب،

چون گل نیلوفری بر آب،خواب می بیند.

خواب میبیند که بیمارست دلدارش.

وین سیه رویا،شکیب از چشم بیمارش

باز میچیند.

می نشیند خسته دل در دامن مهتاب؛

چون شکسته بادبان زورقی بر آب.

می کند اندیشه با خود:

از چه کوشیدم به آزارش؟

وز پشیمانی،سرشکی گرم

می درخشد در نگاه چشم بیدارش.

 

روز دیگر؛

باز چون دلداده می ماند به راه او.

روی می تابد ز دیدارش.

می گریزد از نگاه او.

باز می کوشد به آزارش...   

 

 

 

هوشنگ ابتهاج