پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

چون نیست شدی هست ببودی صنما( ابوسعید ابوالخیر)


چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
چون نیست شدی هست ببودی صنما

جرم او کند و عذر مرا باید خواست
وای ای مردم داد زعالم برخاست

بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
مرغی به سر کوه نشست و برخاست

بی غم دل زنگیان شوریده‌ی مست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست

آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست
جز درد دل از نظاره‌ی خوبان چیست

تا عشق میان ما بماند بی هیچ
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ

زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنرا که کلاه سر بباید زد و برد

آنجا روم و روی کنم در دیوار
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار

کین آب حیاتست ز آدم بیزار
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار

باورد و نسا و طوس یار من بس
گر من به ختن ز یار وادارم دست

تا عهد میان ما بماند محکم
فاساختن و روی خوش و صفرا کم

بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم

خندان خندان به لب برآید جانم
جایی که حدیث تو کند خندانم

او را چو خوشست غریبی و شب رفتن
اشتربان را سرد نباید گفتن

گو رو دیگر بیار ماننده‌ی تو
از ترکستان که بود آرنده‌ی تو

از بس که بجستی تو همه آن گشتی
زلفت سیهست مشک را کان گشتی

گر شیر شوی زدست ما جان نبری
گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری

خواهی تو بمرو باش خواهی بهری
هر جا که روی دو گاو کارند و خری

ای دوست نترسی که گرفتار آیی
آراسته و مست به بازار آیی


 ابوسعید ابوالخیر

******************

چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما

وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست

مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست

بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست

جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست

فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ

آنرا که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد

آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار

تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار

گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس

فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم

من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم

جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم

اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن

از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو

زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی

گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری

هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری

آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی


 ابوسعید ابوالخیر

https://ganjoor.net/abusaeed/abyat-aa/sh1/

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.