پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

آنکه هلاک من هَمی، خواهد و من سلامتش (سعدی)


آنکه هلاک من هَمی، خواهد و من سلامتش
هر چه کند زِ شاهدی، کَس نکند ملامتش

میوه نمی دهد به کَس، باغ تَفَرُّج است و بَس
جز به نظر نمی رسد، سیب درختِ قامتش

داروی دِل نمی کنم، کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد، باز به استقامتش

هر که فدا نمی کند، دنیی و دین و مال و سَر
گو غم نیکوان مَخور، تا نخوری ندامتش

جنگ نمی کنم اگر، دست به تیغ می برد
بلکه به خون مطالبت، هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش، بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود، من بِکِشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مَدار سعدیا، بر خبرِ سلامتش


شیخ اجل سعدی

کی از همین روزای گم شده(اهورا ایمان)


یکی از همین روزای گم شده
یکی از همین روزای بی نشون

تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون

تو میای میای به دادم میرسی
تو میای که گریه خوابم نکنه

شب خستگی به روزم نرسه
صبح آینه جوابم نکنـــــه

تو همین شبای بی تو بی سحر
تو میای ستاره در بدر نشه

تو میای آینه آروم بگیره
شب عاشقا با گریه سر نشه

تو که بودنت امید زندگی
تو که دیدنت دلیل بودنه

از تو گفتن اسم و رسم عاشقا
از تو خوندن همهء عشق منه

از تو خوندن همهء عشق منه
عمریه پنجره های خونه رو

به هوای دیدنت وا میکنم
توی نقره ریز اشک و آینه

تو رو گم نکرده پیدا میکنم
تو رو گم نکرده پیدا میکنم

تو همین روزا به دادم میرسی
تو همین روزای بی تو بی نشون

تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون


 اهورا ایمان

با خود شبی به سیر و سفر رفتم(حمید مصدق)


با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت و گذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب،
- با پیاله های پیاپی،
پایان نمی گرفت .
هر جام،
- جام خاطره ای بود .
در دل هزار پرسش و
- بر لب سکوت تلخ .
رفتم رود را به تماشا
- که او نشست .
با اولین ستاره شب آغاز گشته بود .
با اولین پیاله،
شب ما.
شب، شهر خفته را،
خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود .
زاینده رود
- در دل مرداب می نشست،
که او برخاست .
و دستهای نحیفش را،
بر نرده های آهنی ساحل آویخت .
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟!
- نه، ناله ای،
از سینه برکشید؛
و آن سکوت کامل ساحل را
آشفت .
- چونان نسیم، که برگ برگ درختان را -
پنداشتی که زمزمه سایه، در هیچ می نشست .
گفتی که واژه ها، در حجم بی نهایت
نابود می شدند .
و باز هم سکوت .
گفتم : - سکوت چیست ؟
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست .
خندید.
- خنده ؟
- نه
که زهرخند خفته به لب بود .
این بار،
گویی طنین صوت
- می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی،
مغموم
با واژه های درهم نامفهوم
گفتنی نه گفتگوست،
- که نجوایی .
می گفت :
« گفتی سکوت ؟
هرگز !
« گاهی سکوت، واژه گویایی ست .
« یک اسب شیهه می کشد و
سرنوشت ما،
« تغییر می کند .
« حاصل چه بود آنهمه فریاد را
- که من ؟
« گر شیهه بود شیون من،
- شاید !
« اما،
« شیون به هیچ کار نیامد .
« و سوکواری،
« در ماتم گلی که به گرداب برگذشت،
بیهوده .
« آن شب که دست من،
« از دشت، چید آن شقایق وحشی را؛
- آنگاه،
برگ درخت توت دم دستش را،
- چید
« با من،
« دشتی پر از شقایق،
« دشتی پر از شقایق وحشی بود .
آنگاه، برگ درخت توت،
رها بر آب، می رفت .
ما نیز، بر ساحلی که خلوت و
خاموشی، و پاسی از شبانه گذشته،
رفتیم .
نه رفتنی مصمم،
که گامهای تفرج بود .
- بی آنکه قصد گردش و تفریحی -
با مرد کِشت سوخته ای،
گرم گشت،
می رفتم .
و انحنای گرده او،
پنداشتی که بار مصایب را،
بر خویش می کشید .
پرسیدمش که :« رود، آن خشمناک رود،
« گفتی چه شد ؟« - به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ایستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد- بر دبدگان خسته خواب آلود -
می گفت :« گفتی چه ؟رود ؟
« آن خشمناک رود ؟لختی سکوت کرد
سپس افزود:« هیهات !« الحق که ما چه پست و پلیدیم ؛
« و من،علی الخصوص .
« من رود پاک را،
« در لحظه های خشم،
« در ذهن خود به دامن مرداب برده ام .
« بیچاره من که خرمن عمرم را
« با دست خویشتن
« در شعله های آتش خشمم نشانده ام .
« بر کام ما نگشت و نکردیم،
« کاری که چرخ نگردد .
« این گردگرد چرخ کهن گشت و
کشت و گشت
« ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم .
آنگاه می گریست،
- که من گفتم:« این جای گریه نیست « آرام گریه کن
« که هق هق گریستن تو سکوت را ...
دیدم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم :« بگذر ز گریه مرد
« آنجا نگاه کن« آن خروش رود خروشنده- اینک این، خاموش
در پاسخ سرود:« آری، شگفت رود !
« ما شگفت نیست ؟
« آن پر خروش رود خروشنده ای
- که در من بود ؟
« اینک :« این در بطالت،
در یاس،در کدورت خود،
تنها .« تابنده آفتاب،
« از ما دریغ داشت طلوعش را .
« آیا،« این خیل خواب در خور خرگوشان ،
« از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروشما را به یک پیاله محبت کرد .
در امتداد رود ما، گفتگوکنان، رفتیم
گفتم : هنوز هم ؟!
« شاید که آب رفته به جوی آید
خندید
یعنی،
"گیرم که آب رفته به جوی آید؛
با آبروی رفته چه باید کرد ؟"
می گفت : در سرزمین هرز سر شاخه های سبز نمی روید
دیدم: ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت،
- که ترسیدم .
از دور عابری، با سوزناک زمزمه ای ، گرم ناله بود
(( هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید ))
(( در رهگذار باد، نگهبان لاله بود .))
گفتم : شب دیرگاه شد !
دستان سایه جانب من آمد
یعنی، - برو- که رخصت رفتن داد -رفتم
در انتهای جاده نگاهم بر او فتاد او بود
از روی نرده خم شده روی رود

 دیدم سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را


حمید مصدق

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟(جامی)


گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟

من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟

بستی میان ز کینه  کشیدی ز غمزه تیغ

جانم فدات در پی آزار کیستی؟

دارم دلی ز هجر تو هر دم فکارتر

تا خود تو مرهم دل افکار کیستی؟

هر شب من و خیال تو و کنج محنتی

تا با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟

من با غم تو یار به عهد و وفای خویش

ای بی وفا تو یار و وفادار کیستی؟

تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس

کاین جا چه می کنی و گرفتار کیستی؟

جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟


 

جامی

گفتی که به احترام دل باران باش(مریم حیدر زاده)


گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

 

 


مریم حیدر زاده


 


عقرب زلف کجت با قمر قرینه (ناصر الدین شاه)



عقرب زلف کجت      با قمر قرینه

تا قمر درعقربه      کار ما چنینه

{ کیه کیه در می‌زنه      من دلم می‌لرزه

درو با لنگر می‌زنه      من دلم می‌لرزه

                      

ای پری بیا در کنار ما      جان خسته را مرنجان

{ از برم مرو ، خصم جان مشو ، تا فدای تو کنم  جان }


نرگس مست تـو و بخت من خرابه

بخت من از تو و چشم تو از شرابه

کیه کیه در میزنه من دلم می لرزه


درو با لنگر می زنه من دلم می لرزه

ای پری بیا در کنار ما جان خسته را مرنجان

از برم مرو خصم جان نشو تافدای تو کنم جان


 

منسوب  ناصر الدین شاه و علی اکبر شیدا

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است(صائب تبریزی)

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است


صائب تبریزی

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد( فاضل نظری)


به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!


     فاضل نظری

دنگ …،دنگ… ساعت گیج زمان در شب عمر(سهراب سپهری)


دنگ …،دنگ…
 ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
 می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
 یا به زنگار غمی آلوده  است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
 گریه ام بی ثمر است.

و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ … دنگ…

لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر

 نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
 بر لب سرد زمان ماسیده است.
 تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
 رنگ لذت دارد آویزم
آنچه میماند از این جهد به جای:
 خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم

و آنچه بر پیکر او می ماند:
 نقش انگشتانم.
 دنگ، فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام
 لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهانیده از اندیشه ی من رشته ی حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال:
پرده ای می گذرد، پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می لغزد بر رنگ.
 ساعت گیج زمان در شب عمر
 می زند پی در پی زنگ:
دنگ … دنگ… دنگ


سهراب سپهری

من از برق نگاهت می گریزم(فریبا شش بلوکی)

گریز

من از برق نگاهت می گریزم
من از موی سیاهت می گریزم

برای آنکه اشکت را نبینم
همین حالا ز آهت می گریزم

برای آنکه نفرینم نگویی
ز بغض و ناله هایت می گریزم

برای آن که خورشیدم بمانی
من از شکل چو ماهت می گریزم

برایم نامه دادی من چه گویم؟
که از آن نامه هایت می گریزم

نوشتی عشق بازاری ندارد
من از طرز نگاهت می گریزم

نوشتی خسته ای از عشق و مستی
من از آن شکو ه هایت می گریزم

نوشتی می گریزی از من و دل
من اما پا به پایت می گریزم



 فریبا شش بلوکی

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست(حافظ)

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست



حافظ

نه آدم است اگر آدمی خطا نکند(علیرضا قزوه)


 حکایت 

نه آدم است اگر آدمی خطا نکند
وفا کنیم  مگر عمر ما  وفا نکند

خدا کند که خدای من آن خدا باشد
مباد دل به خدایان دهم... خدا نکند

فریب شعبده بازان خنده را نخورید
کسی به گریه این قوم اعتنا نکند

بگو به صوفی ملحد که شاهدی بس کن
برو به شیخ بگو بعد از این ریا نکند

به پیشگاه خدا گرچه قرب او کم نیست
بگو برای خدا بیش از این دعا نکند

بگو به خانه ما دزد خانگی زده است
دلی که مخزن اسرار اوست وا نکند

بگو که آخرتش را بر آب خواهم ریخت
اگر قیامت این راز بر ملا نکند

دل شکسته ما بی کفن شکفته تر است
سر بریده ی ما فکر خونبها نکند

شکوه ما همه در بستن لب و نفس است
دل حریر مرا شکوه بوریا نکند

فرشته بودم و آدم شدم، خطا کردم
یقین بدان که خطاپوش ما خطا نکند

بگو به حرمت آن روزه ای که نگرفتیم 
نمازهای  قضا را کسی قضا نکند


علیرضا قزوه

لبانت به ظرافت شعر (احمد شاملو)


لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود


احمد شاملو

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم (حسین منزوی)


محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم



حسین منزوی

بی روی دوست، دوش شب ما (پروین اعتصامی)


بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمی نمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت



پروین اعتصامی

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست(حافظ)


مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست



حافظ

آن غنچه که نشکفت به حسرت دل ما بود(فرخی یزدی)


آن غنچه که نشکفت به حسرت دل ما بود        
و آن عقده که نگشود زغم، مشکل ما بود

مجنون که به دیوانه گری شهره ی شهر است  
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود

گر دامن گل رنگ نبود از اثر خون      
معلوم نمی شد که دل قاتل ما بود

سر سبز نگردید هر آن دانه که کشتیم        
پا بسته آفت زدگی حاصل ما بود

دردانه مه بود و جگر گوشه ی خورشید    
این شمع شب افروز که در محل ما بود

این سر، که به دست غم هجر تو سپردم     
در پای غمت، هدیه ی ناقابل ما بود

از راه صنم، پی به صمد بردم و دیدم      
مستوره ی آیینه ی حق، باطل ما بود


فرخی یزدی

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید (مولوی)


ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


مولوی

پرنده گفت یا گل گفت (محمد علی بهمنی)


پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت
بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه
(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)

بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود
آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سووال بی جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی
بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل
بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه
بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن

بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت

 محمد علی بهمنی

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست (سعدی)


تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست

خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست

روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست

هیهات کام من که برآرد در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست

چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست


حضرت سعدی

غم میون دو تا چشمون (مهدی اخوان لنگرودی)


غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه
سیل غم آبادیمو ویرونه کرده

وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دست های من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده

غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه
سیل غم آبادیمو ویرونه کرده

وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دستای من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده


مهدی اخوان لنگرودی

تو یه تاک قد کشیده (مسعود هوشمند)


تو یه تاکِ قد کشیده
پا گرفتی روی سینم

واسه پا گرفتنِ تو
عمریه که من زمینم

رازِ قد کشیدنت رو
عمریه دارم می بینم

داری می رسی به خورشید
ولی من بازم همینم

می زنن چوب زیرِ ساقت
واسه لحظه های رستن

ریختنِ آب زیرِ پاهات
هی منو شستن و شستن

توی سرما و تو گرما
واسه تو نجاتم عمری

تو هجومِ بادِ وحشی
سپرِ بلاتم عمری

آدما هجوم آوردن
برگای سبزتو بردن

توی پاییز و زمستون
ساقتو به من سپردن

سنگینیت رو سینه ی من
سایت هم نصیبِ مردم

میوه هات هم آخرِ سر
که میشن قسمتِ هر خُم

نه دیگه پا میشم اینبار
خالی از هر شک و تردید

میرم اون بالاها مغرور
تا بشینم جای خورشید

تن به سایه ها نمیدم
بسه هرچی سختی دیدم

انقدر زجر کشیدم
تا به آرزوم رسیدم

بذار آدما بدونن
میشه بیهوده نپوسید

میشه خورشید شد و تابید
میشه آسمون رو بوسید

بذار آدما بدونن
میشه بیهوده نپوسید

میشه خورشید شد و تابید
میشه آسمون رو بوسید



مسعود هوشمند

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست(سعدی)

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست

وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست

ای باد بوستان مگرت نافه در میان

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

یا کاروان صبح که گیتی منورست

این قاصد از کدام زمینست مشک بوی

وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن

کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه دار بر الله اکبرست

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و معانی برابرست

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق

کوته کنیم که قصه ما کار دفترست

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق

سوزان و میوه سخنش همچنان ترست

آری خوشست وقت حریفان به بوی عود

وز سوز غافلند که در جان مجمرست


 


سعدی


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود(حافظ)


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود

من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایقترم از حلقه ی زنجیر نبود
...
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود


 
حافظ

خلوتی می خواهم قلمی از گل یاس(فریبا شش بلوکی)


زنده به گور

*

خلوتی می خواهم
قلمی از گل یاس
دفتری جنس بلور
بنویسم از عشق
بسرایم از نور

روی خط های نسیم
دو قدم راه روم
بکشم شکل تورا
و به دستت انگور

یادم افتاد شبی
رفته بودیم ته باغ
تو به من می گفتی
بنویس
چشم شیطان شده کور

من نوشتم برکاج
که پرم از تو و عشق
دوستت خواهم داشت
تا سراشیبی گور

تو به من خندیدی
و به اینده در راه نه چندان هم دور

عشق رادار زدند
سر هر کوچه صبح
باز هم جار زدند
دلتان زنده به گور
دلتان زنده به گور



فریبا شش بلوکی

با هم بیاین دعا کنیم خدامونو صدا کنیم (مسعود فرد منش)


با هم بیاین دعا کنیم 
خدامونو صدا کنیم 
که آسمون بباره 
فراوونی بیاره 
ازش بخوایم برامون 
سنگ تموم بذاره 
*

راهها ی بسته وا شه 
هیچکی غریب نباشه 
صورت و شکل هیچکس 
مردم فریب نباشه 
**

شفا بده مریضو
خط بزنه ستیزو
رو هیچ دیوار و بومی 
نخونه جغد شومی
***

خودش می دونه داره 
هر کسی آرزویی 
این باشه آرزومون 
نریزه آبرویی 
****

دعا کنیم رها شن 
اونا که توی بندن 
از بس نباشه نا اهل 
زندونا رو ببندن
*****

سیاه و سفید یه رنگ بشه 
زشتی هامون قشنگ بشه 
کویرا آباد بشن 
اسیرا آزاد بشن
******

خودش می دونه داره 
هر کسی آرزویی 
این باشه آرزومون نریزه آبرویی



مسعود فرد منش

جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست(ناصر خسرو)


جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست

بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد
این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست

مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست

نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست

نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست

نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست

مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست

مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست

این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست

این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست

هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی‌گمان
گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست

از درخت باردارش باز نشناسی ز دور
چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست

آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان
عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست

عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک
زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست

مار خفته‌است این جهان زو بگذر و با او مشو
تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست

آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود
و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست

دام داران را بدان و دور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست

زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست

گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست

ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست

حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست

گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست

علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست

چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟

آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟
خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست

نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟
کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست

بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟
چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟

چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟
این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست

گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم
باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟

چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب
وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟

گرچه اندک، بی‌گمان حکمت بود صنع حکیم،
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست

خشم‌گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست

راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست

همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچ‌کس انباز و یار احمد مختار نیست

همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار
هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست

اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست

همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست

احمد مختار شمس و حیدر کرار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست

هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست

چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت
چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟

بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست

وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست

بحر لل بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک
چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست

ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست

عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست
شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست

من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست

زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر
هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست

سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست

ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست

نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است
طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست

مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست

دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست

من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست

هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست

من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست



ناصرخسرو

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم (سعدی)

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم


شیخ اجل سعدی شیرازی

ره میخانه و مسجد کدام است (عطار )


ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است


عطار  نیشابوری

عزم آن دارم که امشب نیم مست(عطار)


عزم آن دارم که امشب نیم مست
پایکوبان٬ کوزه ی دُردی به دست

سر به بازار قلندر بر نهم
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده ی پندار می باید درید
توبه ی زهّاد می باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای بست

ساقیا درده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست٬ غم در سر نشست

تو بگردان دور٬ تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو «عطّار» از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آئیم از اَلَست


عطار نیشابوری