پرکن پیاله را ...
پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد......
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان
ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این که ناله میکشم از دل
که آب
آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
فریدون مشیری
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تکدرختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب
از کبود آسمانها روشنی
میگریزد جانب آفاق دور
در افق، بر لالة سرخ شفق
میچکد از ابرها باران نور
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر میکشد از بام و در
شهر میخوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرمنرمک بادة مهتاب را،
ماه میریزد دورن جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر،
میرسد از راه و میتازد به ماه
جغد میخندد به روی کاج پیر
شاعری میماند و شامی سیاه
در دل تاریک این شبهای سرد؛
ای امید ناامیدیهای من
برق چشمان تو همچون آفتاب،
میدرخشد بر رخ فردای من
فریدون مشیری