پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

طلوع محمد (مهدی سهیلی)

طلوع محمد

 


زمین و آسمان مکه آنشب نور باران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید -

امید زندگی در جان موجودات می جوشید -

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود

شبی مرموز و رویایی -

به شهر " مکه " مهد پاکجانان دختر مهتاب می خندید

شبانگه ساحت " ام القری " در خواب می خندید

ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی -

دمادم بس ستاره می شکفت و آسمان پولک نشان می شد

صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ -

به سوی کهکشان میشد.

*****

دل سیاره ها در آسمان حال تپیدن داشت -

و دست باغبان آفرینش در چنان حالت -

سر " گل آفریدن " داشت.

*****

شگفتیخانه ی " ام القری " در انتظار رویدادی بود

شب جهل و ستمکاری -

به امید طلوع بامدادی بود.

سراسر دستگاه آفرینش اضطرابی داشت

و نبض کائنات از انتظاری دم به دم می زد

همه سیاره ها در گوش هم آهسته می گفتند

که: امشب نیمه شب خورشید می تابد

ز شرق آفرینش اختر امید می تابد

*****

در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگی می دید:

به بام خانه اش بس آبشار نور می بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش می چکد رنگین و نورانی

و زین قدرت نمایی ها نصیب او -

شگفتی بود و حیرانی

*****

در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی

و منقاری زمردفام

که سویش پر کشید از بام -

و در صحن سرا پر زد

و پرهای پرندین ره به پهلوی زن دردآشنا سائید

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به کوته لحظه ای گرداند سر را " آمنه " با هاله امید

تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید

چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را -

دو چشمش برق زد تا دید رخشان چهر " احمد "  را -

شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را

سپس بشنید این گفتار وحی آمیز:

- الا، " ای آمنه " ای مادر پیغمبر خاتم!

سرایت خانه ی توحید ما باد و مشید باد

سعادت همره جان تو و جان " محمد " باد

*****

بدو بخشیده ایم ای " آمنه " ای مادر تقوا!

صدای دلکش " داوود " و حب " دانیال" و عصمت " یحیی "

به فرزند تو بخشیدیم

کردار" خلیل " و قول " اسماعیل " و حسن چهره ی  " یوسف "

شکیب  " موسی عمران " و زهد و عفت " عیسی "

بدو دادیم: خلق " آدم " و نیروی  " نوح " و طاعت " یونس "

وقار و صولت " الیاس " و صبر بی حد " ایوب "

بود فرزند تو یکتا -

بود دلبند تو محبوب -

سراسر پاک -

سراپا خوب.

*****

دو گوش " آمنه " بر وحی ذات پاک سرمد بود

دو چشم " آمنه " در چشم رخشان " محمد " بود -

که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را -

به دست این یکی ابریق سیمین در کف آن‌ دیگری ‌طشت ‌زمرد بود

دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت

" محمد " را چو مروارید غلتان شستشو دادند

به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند

سپس از آستین کردند بیرون " دست قدرت " را -

زدند از سوی درگاه خداوندی -

میان شانه های حضرتش " مهر نبوت " را

سپس در پرنیانی نقره گون، آرام پیچیدند

وز آنجا " آسمان دختران " بر " عرش " کوچیدند.

همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند:

که آمد تکسواری در " مدائن " سوی " نوشروان "

و گفت: ای پادشه " آتشکده ی آذرگشسب " ما -

که صدها سال روشن بود -

هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش

به " یثرب " یک " یهودی " بر فراز قلعه ای فریاد را سرداد:

که امشب اختری تابنده پیدا شد

و این نجم درخشان اختر فرزند " عبدالله " -

نوین پیغمبر پاک خداوندست

و انسانی کرامندست

*****

یکی مرد عرب اما بیابانگرد و صحرائی

قدم بگذاشت در " ام القری " وین شعر را برخواند:

" که ای یاران مگر دیشب بخواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان ‌" آن ماهتاب پرنیانی را؟

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا ‎آغشته به عطر شفا بخش بهاران بود

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند -

ز هر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد.

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان، رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود."

*****

به شعر آن عرب، مردم همه حالی عجب دیدند

به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:

که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان " آن ماهتاب پرنیانی را؟

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه  را از جای خود کندند -

زهر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود ومن، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*****

روانت شادمان بادا!

کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟!

کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟!

که اینک بر فراز چرخ، یابی نام " احمد " را

و در هر موج بینی اوج گلبانگ " محمد " را

" محمد " زنده و جاوید خواهد ماند

" محمد " تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند

جهانی نیک می داند -

که نامی همچو نام پاک " پیغمبر " موید نیست

و مردی زیر این آسمان همتای " احمد " نیست

زمین ویرانه باد و سرنگون باد‌ آسمان پیر -

اگر بینیم روزی در جهان نام " محمد " نیست

 

مهدی سهیلی 

زیک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان ­آرا(غلامرضا سازگار )

زیک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان ­آرا
که رخت نور پوشاندند بر تن آسمان­ها را

دو مرآت جمال حق، دو دریای کمال حق
دو نور لایزال حق، دو شمع جمع محفل­ها


دو وجه الله ربانی، دو سرّ الله سبحانی
دو رخسار سماواتی، دو انسان خدا سیما

دو عیسی دم، دو موسی ید، دو حُسن خالق سرمد
یکی صادق یکی احمد یکی عالی یکی اعلا


یکی بنیانگر مکتب، یکی آرندة مذهب
یکی انوار را مشعل، یکی اسرار را گویا

یکی از مکه انوار رخش تابید در عالم
یکی شد در مدینه آفتاب طلعتش پیدا

یکی نور نبوت را به دل­ها تافت تا محشر
یکی نور ولایت را ز نو کرد از دمش احیا

رسد آوای قال الصادق و قال رسول­ الله
به گوش اهل عالم تا که این عالم بود بر پا

یکی جان گرامی در دو جسم پاک و پاکیزه
دو تن اما چو ذات پاک یکتا هر دو بی­ همتا

محمد کیست؟ جانِ جانِ جان عالم خلقت
که گر نازی کند، در هم فرو ریزد همه دنیا

محمد کیست؟ روح پاک کل انبیا در تن
که حتی در عدم بودند بی او انبیا یک جا


محمد کیست؟ مولایی که مولانا علی گوید:
"منم عبد و رسول الله بر من رهبر و مولا"


محمد از زمان­ها پیشتر می­ زیست با خالق
محمد از مکان پیموده ره تا اوج أو أدنی

محمد محور عالم، محمد رهبر آدم
محمد منجی هستی، محمد سید بطحا

محمد کیست؟ آنکو بوده قرآن دفتر مدحش
که وصفش را نداند کس به غیر از قادر دانا

محمد را کسی نشناخت جز حق و علی هرگز
چنان که جز خدا و او کسی نشناخت حیدر را

وضو گیرم ز آب کوثر و شویم لب از زمزم
کنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن انشا

ششم مولا، ششم هادی، ششم رهبر، ششم سرور
که هم دریای شش گوهر بود، هم دُرّ شش دریا

صداقت از لبش ریزد، فصاحت از دمش خیزد
فلک قدر و ملک عبد و قضا مهر و قدر امضا

بسی زُهّاد و عُبّادند بی ­مهرش همه کافر
بسی عالم، بسی عارف، همه بی­ نور او أعمی

دو خورشید منیر او هشام و بو بصیر او
دو کوه حکمت و ایمان، دو بحر دانش و تقوی

مرا دین نبی، مهر علی و مذهب جعفر
سه مشعل بوده و باشد، چه در دنیا چه در عقبی


در دیگر زنم غیر از در آل علی؟ هرگز!ش
ره دیگر روم غیر از ره این خاندان؟ حاشا!

بهشت من بود مهر علی  و مهر اولادش
نه از محشر بود بیمم، نه از نارم بود پروا


سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پیکر
اگر گردم جدا یک لحظه از ذرّیة زهرا­ (س)

از آن بر خویش کردم انتخابِ نام "میثم" را
که باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا

 

 

غلامرضا سازگار " میثم

http://www.raz313.blogfa.com/cat-12.aspx

کریم السجایا جمیل الشیم(سعدی)

کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم

امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل

شفیع الوری، خواجه بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر

کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست

یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانهٔ چند ملت بشست

چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم

چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد

به لاقامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب عزی ببرد

نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد

شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک برگذشت

چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره جبریل از او بازماند

بدو گفت سالار بیت‌الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام

چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟

بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند

اگر یک سر مو فراتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم

نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو

چه نعت پسندیده گویم تورا؟
علیک السلام ای نبی الوری

درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد

نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید

خردمند عثمان شب زنده‌دار
چهارم علی، شاه دلدل سوار

خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه

اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول

چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی

که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل

خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد

بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل

تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست

ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت

تو را عز لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است

چه وصفت کند سعدی ناتمام؟
علیک الصلوة ای نبی السلام

 


شیخ اجل سعدی شیرین سخن



  ادامه مطلب ...

آیه آیه همه جا عطر جنان می آید(یوسف رحیمی)

آیه آیه همه جا عطر جنان می آید
وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید

 جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است
بشنود مدح تو را با هیجان می آید

 می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه
با نفس های الهی تو جان می آید

 بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است
ریگ هم در کف دستت به زبان می آید

 هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست
قبله‌ی عزت و ایمان به جهان می آید

 با قدوم تو برای همه‌ی اهل زمین
از سماوات خدا برگ امان می آید

 نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست
از فراسوی جهان عطر اذان می آید

 عرش معراج سماوات شده محرابت
ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت

 خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد
نور توحید به قلب بشر ارزانی شد

 خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش
قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد

 ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است
عرش با نور نگاه تو چراغانی شد

 قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند
نورت آئینه‌ی آئین مسلمانی شد

 به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد
هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد

 خواستم در خور حسن تو کلامی گویم
شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد

 ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت
عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد

 «از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

 جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری
تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داری

 دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است
چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری

 جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را
در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری

 عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است
اسداللهی چون حضرت حیدر داری

حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید
 جلوه‌ی نورٌ علی نور ، مکرر داری

 اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند
روشنی بخش جهان، قبله‌ی دنیا هستند

 ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست
رحمت عالمی و نور هدایت با توست

چشم امید همه خلق و شکوه کرمت
پدر امتی و اذن شفاعت با توست

 با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست
آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست

 بی ولای علی این طایفه سرگردانند
دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست

 باید از باب ولای علی آید هر کس
در هوای تو و در حسرت جنت با توست

 سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد
یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست

 کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه
نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله

 

یوسف رجیمی

 http://shamimeyaar.blogfa.com/cat-18.aspx

دُردی کِش بلای تو ام یا محمدا(محمود ژولیده نیشابوری)

 

رسول مهربانی

 

 دُردی کِش بلای تو ام یا محمدا
دیوانة ولای تو ام  یا محمدا

 گویند هرکه را تو بخواهی بلا دهی
مستانة بلای تو ام  یا محمدا

 بیمارم و نگاه تو اعجاز می کند
مبهوت چشمهای تو ام  یا محمدا

 من از ازل در عافیتم زان که تا ابد
در سایة لوای تو ام  یا محمدا

 مولاست بندة تو و  من بندة علی
من ، بندة خدای تو ام  یا محمدا

ای اسم اعظم اسم تو یا احمدا مدد
وی قلبها طلسمِ تو یا احمدا مدد

 ای مکه از فروغ تو پاینده   احمدا
مِهر و قمر ز روی تو رَخشنده  احمدا

 ای کِسوت خِتام رسالت به راستی …
بر قامت رسای تو زیبنده  احمدا

 کو دایه ای که کامِ تو را مایه ای دهد
بر دایه ات ، تو دایة بخشنده احمدا

 ساطِع شود چو نور ز پیشانی ات ،، شود…
خورشید از جمال تو شرمنده احمدا

 رضوان و حوریان و همه خازِنانِ آن
حیرانِ آن تبسُّمِ تابنده احمدا

 گویا نمک زخندة تو آفریده شد
دریا به وجد رفت و نمکزار دیده شد

 وقتی سخن ز کشف و کرامات می شود
کَسری تو را گواهِ  مقامات می شود

 اینجا سخن ز خشت و سرشت و بهشت نیست
جنت یکی تو را ، ز کرامات می شود

 ای نسلِ تو ستارة دنباله دارِ عشق
روشن رَهت ز نورِ علامات می شود

 حُبِّ تو را چگونه شود  شعله کارگر
آتشکده ز دیدنِ تو مات می شود

 ای هادیِ سُبُل نرود هر که راهِ تو …
بی شک دچار رنجش و طامات می شود

 ای سنگِ سخت زیر قدومِ تو نرمِ نرم
دلهای ماخَلَق به وجودِ تو گرمِ گرم

 ای مایة ازل و ابد ، آیة شَرَف
انسانِ کامل ، ای به بشر مایة شرف

 خورشید جاودانی و بی سایه ای ، ولی
افکنده ای به کون و مکان سایة شرف

ایمانِ تو ، پیمبریِ تو ، کتابِ تو
اسلامِ تو نباشد بر پایة شَرَف

 اینک پس از گذشتنِ دهها هزار سال
ایران شده از دعای تو همسایة شرف

 تو ماندی و ، عدوی فرومایه ات ، نمانْد
ای تا اَبَد ولای تو سرمایة شرف

 عالم ز تو تصرّفِ هستی گرفته است
دلها ز تو تشرّفِ مستی گرفته است

در شعرِ عشق و عقل ، امیرِ غزل تویی
در خُلق و خوی و عاطفه ، حُسنِ اَزَل تویی

 دیباچة امانت و دیوان عاشقی
تأویلِ حمد و آیة بیت الغزل تویی

در وحدتِ کلام ، اگر لم یَلِد خداست
در محور معانیِ آن ، لم یَزل تویی

 غارِ حَراسْت میکدة حق شناسی ات
در خانة ولای علی ، مُعتزَل تویی

 چونکه دلت سِرشتْ خدا  ،  بر گِلت نوشت

زیبا تویی ، جمیل تویی و گُزَل تویی

 کامل ترین محبتِ ما نذرِ مقدمت
جان و جهان و باغِ جنان بذرِ مقدمت

 حقِّ تو را به شیوة عاشق ادا کنیم
دِین تو را به رسمِ شقایق ادا کنیم

اُمُّ القُری به یُمنِ تو مَهدِ تشیُّع است
حقِّ تو را به حضرت صادق ادا کنیم

 ای عقلِ کُل ، سلوک ، چو زاهِق نمی کنیم
سِیرِ تو با مُلازمِ لاحِق ادا کنیم

در معرکه چو امر تو دائر شود به حَرب
تکلیف را به کُشتن فاسِق ادا کنیم

 با دشمنان برائتِ دل را وفور کن
تا دِین خود به نعمتِ رازق ادا کنیم

در بندگی اگر صَنَما ، لایقت شویم
در شیعگی شهیدِ رهِ صادقت شویم

 

محمود ژولیده نیشابوری

http://tv5.irib.ir/payambar/adab.htm#8

جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم(ابوالقاسم حسینجانی)

جاده و اسب مهیاست، بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم

ایستاده است به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست، بیا تا برویم

خاک در خون خدا می شکفد، می بالد
آسمان غرق تماشاست، بیا تا برویم

تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص شمشیر چه زیباست، بیا تا برویم

از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست، بیا تا برویم

دست عباس به خونخواهی آب آمده است
آتش معرکه برپاست بیا تا برویم

زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست، بیا تا برویم

کاش، ای کاش! که دنیای عطش می فهمید:
آب، مهریه ی زهراست، بیا تا برویم

چیزی از راه نماندست، چرا برگردیم؟!
آخر راه همین جاست، بیا تا برویم

فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست، بیا تا برویم

 

ابوالقاسم حسینجانی

http://hayhat.ir/

این خاک بهشت است که قیمت شدنی نیست (مهدی فرجی)

این خاک بهشت است که قیمت شدنی نیست
ریگ ملکوت است، عقیق یمنی نیست

افتاده ابوالفضل ابوالفضل در این دشت
دیگر علم هیچ یک انداختنی نیست

در خاک تو را دفن نکردیم و دمیدی
این گل گل خودروست، گل کاشتنی نیست

یک دست تو این گوشه و یک دست تو آن سو
بین‌الحرمینی که در آن سینه‌زنی نیست

دعوت شده مجلس خوبانی و آنجا
رختی به برازندگی بی‌کفنی نیست

برخواستی و جان تو را خواست وگرنه
هر رود به صحرازده دریاشدنی نیست

 

 

مهدی فرجی 

http://ayateghamzeh.persianblog.ir/1388/11/

شنیده می شود از آسمان صدایی که...(سید حمید رضا برقعی)

شنیده می شود از آسمان صدایی که...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...
نبود هیچ کسی جز خدا،خدایی که...
نوشت نام تورا ،نام اشنایی که ـ

پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد

نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل - قصیده ی نابی که در ازل گفته است

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد

پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر می داشت

چرا که روی زمین واژه ی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

خدا فراتر از این واژه ها کشیده تو را
گمان کنم که تو را، اصلا آفریده تو را

که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه ی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند وآنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند

کتاب زندگی ات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیر و نور باید کرد

در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود
درون خانه ی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود

بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه ی مولا به پایت افتاده است

به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی

از آسمان نگاهت ستاره می خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می خواهم-

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمده ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و اینبار هم اجازه بده

به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم

فضای سینه پر از عشق بی کرانهء توست
(کرم نما و فرود آ که خانه خانهء توست)

 

سید حمید رضا برقعی

http://anahid7.blogfa.com/8711.aspx

سرود قمری عاشق نوید میلاد است( وحید قاسمی)

سرود قمری عاشق نوید میلاد است
بشیر خوش خبر روز عید میلاد است

نماز شکر اقاقی به سمت قبله ی نور
وضو گرفتن مریم ز آب دجله ی نور

نسیم صبح، به جشن ترانه آمده است
به سوی شهر مدینه شبانه آمده است

سر مناره ی گل قاصدک اذان داده
مسیر مزرعه ی سیب را نشان داده

صدای چاوش ناقوس می رسد بر گوش
چراغ صومعه را باد می کند خاموش

ز عطر سیب تمام مدینه مدهوش است
درخت تاک در آغوش باغ بیهوش است

عجب شبی، همه جا رد نور می بینم
عجب شبی، چقدر کوه طور می بینم

شبی بزرگ، شب آفرینش مهتاب
شب تجلی ذات مقدس ارباب

شب تبسم خالق برای خلقت عشق
شب سجود ملائک به پای حضرت عشق

چه افتخار عظیمی ست بهر اهل سما
شوند خادم دربار سید الشهدا

شب شکفتن گل خنده ی لب مولا
شب ظهور مسیحای حضرت زهرا

سکوت پنجره ها منطقی و سنجیده
حسین داخل گهواره تازه خوابیده

ستاره ها همه مات کران چشمانش
شدند معتکف آسمان چشمانش

هزار یوسف مصری اسیر لبخندش
هزار حاتم طائی فقیر لبخندش

غرور حیدری اش جلوه ای ز ایمانش
بهشت اصلی فطرس، بهشت چشمانش

حسین فاطمه تا خنده بر پیمبر کرد
تمام آینه ها را همیشه کافر کرد

ضریح لعل لبش بوسه گاه پیغمبر
شکسته قلب دقایق ز آه پیغمبر

کنار زخم جگر کاسه ای نمک می دید
لبان کودک خود را ترک ترک می دید

تبسم نبوی از لبان شان افتاد
به یاد روضه ی دندان وخیزران افتاد

 

وحید قاسمی

http://moraffah.blogfa.com/post-17474.aspx

از دستهای سبز ملائک صفا گرفت (اعظم زارع )

 

از دستهای سبز ملائک صفا گرفت
دستی که خسته بود به سمت خدا گرفت

در صحن می دوید و شبیه کبوتران
حال و هوای گنبد زرد رضا گرفت

شب بود و سمت پنجره فولاد دل سپرد
چیزی شبیه نور دلش را فرا گرفت

صدها فرشته زائر چشمان او شدند
حاجت ز لایزالی صحن وسرا گرفت

در التهاب گریه و باران قنوت بست
زائر که حاجت از لب سبز دعا گرفت

گریه  -ضریح -  من و هیاهوی زائران
نقاره ها زدند: مریضی شفا گرفت

 

اعظم زارع

http://noghrebaran.blogfa.com/8907.aspx

یا ثامن الائمه، من از کثرت گناه‏ (صابر همدانی)

یا ثامن الائمه، من از کثرت گناه‏
در بارگاه قدس تو آورده‏ام پناه‏

چندان اسیر دست هوی و هوس شدم‏
تا موی من سپید شد و روی من سیاه‏

تا در جوار قرب تو یابم مگر که ره‏
اینک ز ره رسیده پشیمان و عذرخواه‏

قومی به اشتباه، گرم نیک بشمرند
چون نیستم نکو، نشود بر من اشتباه‏

ای آنکه از نگاه تو احیاست عالمی‏
باشد که بفکنی به من از مرحمت نگاه‏

خاکم به سر، که طعن رقیبان کشد مرا
گر خاکسار خویش نگیری ز خاک راه‏

دنیا طلب نیم، که بخواهم ز حضرتت‏
جاه و جلال دنیوی و بزم و دستگاه‏

کوته نظر نیم، که کنم کیمیا طلب‏
تا همچو دیگران دهیم زین نمد کلاه‏

کالای معرفت ز تو دارم امید و بس‏
بی‏معرفت چگونه شناسد گدا ز شاه؟

آن معرفت، که خوب‏تر از این شناسمت‏
آن معرفت، که پی‏برمت بر مقام و جاه‏

هر چند در طریقه‏ی توحید و حکم شرع‏
حاجت ز غیر حق طلبیدن بود گناه‏

من غیر حق ندانمت ای منبع کرم‏
وز حق جدا نخوانمت ای مظهر الاه‏

گر زانچه گفته‏ام نه دلم با زبان یکی است‏
رویم سیاه گردد و عمرم شود تباه‏

 

صابر همدانی

http://hosenih.mihanblog.com/post/1110

شده ام بت پرست تو (بامداد جویباری)

شده ام بت پرست تو ، قسم به چشمون مست تو
به کنج میخونه روز و شب شده ام جام دست تو
آه ، شده ام جام دست تو

به تو چون سجده میکنم ، شرر تو حرفی نمی زنم
به قصه میخوام که بعد از این بت روی تو بشکنم
آه ، بت روی تو بشکنم

شب هجرون دیگه تمومه ، گل مهتاب بر سر رومه
عاشقی جز بر تو حرومه ، که برای تو زنده ام
آه ، که برای تو زنده ام

روم از هر خونه به خونه که بگیرم از تو نشونه
دل من یک کاسهٔ خونه ، که برای تو زنده ام
آه ، که برای تو زنده ام

شده ام بت پرست تو ، قسم به چشمون مست تو
به کنج میخونه روز و شب شده ام جام دست تو
آه ، شده ام جام دست تو

به تو چون سجده میکنم ، شرر تو حرفی نمی زنم
به قصه میخوام که بعد از این بت روی تو بشکنم
آه ، بت روی تو بشکنم

شب هجرون دیگه تمومه ، گل مهتاب بر سر رومه
عاشقی جز بر تو حرومه ، که برای تو زنده ام
آه ، که برای تو زنده ام

روم از هر خونه به خونه که بگیرم از تو نشونه
دل من یک کاسهٔ خونه ، که برای تو زنده ام
آه ، که برای تو زنده ام

عزیزم کاسهٔ چشمم سرایه
آخ میون هر دو چشمم جای خوابه
عزیزم

شب هجرون دیگه تمومه ، گل مهتاب بر سر رومه
عاشقی جز بر تو حرومه ، که برای تو زنده ام
آه ، که برای تو زنده ام

روم از هر خونه به خونه که بگیرم از تو نشونه
دل من یک کاسهٔ خونه ، که برای تو زنده ام
آه ، که برای تو زنده ام

 

 بامداد جویباری

http://www.majidakhshabi.com/article4247.html

شب که از نیمه گذشت(کیوان شاهبداغی)

شب که از نیمه گذشت
من دلم را دیدم
که نشسته لب پاشویه حوض
آب می نوشد و یک جرعه به یاد خوش دوست
ماه هم گوشه دیوار حیاط
چشم در راه نگاهی که بجوید او را
تکه ابری به شتاب ، می دود سمت زلالیت نور
تا که پنهان کند آن چشمک زیبای فروریخته از عرش خدا
گل محبوبه شب ، عاشق عطر حضور

و هوا

بوی یاس و تو و صد خاطره و عشق خموش
آسمان بوی خدا می دهد و گوشه باغ
لب پرچین ، هوس عشق و نگاهی که بَرَد این دل ما
می نشینم لب آن بوته بابونه و باز
این دل تنگ و تو و مهر فرو خورده به ناز
سینه پنجره باز است به سمت گل سرخ
و نسیم ، رقص را یاد تن توری اویخته بر پنجره داد
شبنمی می چکد از باور برگ

دست من در دل شب ، دامن پر مهر خدا
من کلامی به لبم مانده که از روز نخست
بیم ان را دارم ، که اگر با تو بگویم انرا
پاسخت می شکند قلب مرا
نذر کردم که اگر این دل من شاد کنی
دست بر سینه ببویم گل را
کاسه آبی بدهم ، خاطر زیبای حیات
گندمی ، گوشه ایوان ، که تن خسته پرواز کمی شاد شود

منِ بی دل شده و شوق وصال
بذر مهرت که به دل ماند و شکفت
آسمان هست و خدا
گل شب بو وگل یاس و حجاب تن ابر
و تراویدن مهتاب و نسیم
و من و میل تو را خواندن و این پرسش سخت
کاش می شد که خدا
به زبان تو بیاندازد و لطفی بکند

تو بگویی ، آری
دل من بر لب پاشویه حوض
جرعه اب ، که نوشیده ، فروداده و گفت :
می شود آن دل زیبای شما ...
و زبان دل بیچاره که بند آمد و باز
جرعه ای اب فرو داده و گفت:
می شود آن دل زیبای شما ،
بشود تنگ دل خسته ما ؟

آسمان هست و خدا
گل مینا و گل مریم و یک بوته رز
و تراویدن مهتاب و سکوت
باز می پرسد دل ، به ندایی که تو می فهمی و او
آسمان هست و خدا
چشمکی چشم براه گذر تیره ابر
بوته نسترن و سرو و سکوت

باز می پرسد دل
می توان با دل زیبای شما ، لب پاشویه نشست ؟
می توان با تو سخن گفت و شنید ؟

و خدا
آسمانی بی ابر
چشمکی رنگ امید
و تراویدن مهتاب و نسیم
گل آلاله و مینا و سلام
و صدای دل زیبای تو در وقت سحر
وه چه
" آری "
زیباست

 

 

کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/114

بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته (منصور تهرانی)

 

بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار

برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
بزن تار همیشه با منو از من قدیمی تر
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار

براه عاشقی بردن به خنجر دل سپر کردن
واسه هرکی که آسون نیست
برای جاودان بودن واسه عاشق دیگه راهی
بجز دل کندن از جون نیست
بزن تا بخونم همینو میتونم
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
بزن تار همیشه با منو از من قدیمی تر
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار

 

منصور تهرانی

http://matne-taraneh.persianblog.ir/tag

 

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم(حافظ)


مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم
 

 

حضرت حافظ

http://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh318/

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی(سعدی)

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی....


سعدی

 http://maya.blogdoon.com/Post-7.aspx

پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی(عراقی)

 

پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی
که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی

پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی

قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم
که دگر نماند ما را سر توبهٔ ریایی

می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره
که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی

کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم
قدح شراب پر کن، به من آر، چند پایی؟

نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیی
منم و حریف و کنجی و نوای بی‌نوایی

نیم اهل زهد و توبه به من آر ساغر می
که به صدق توبه کردم ز عبادت ریایی

تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم
ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی

ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی
که نیافت جز به می کس ز غم زمان رهایی

چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا، چه کعبه؟
چو به ترک خود بگفتم، چه وصال و چه جدایی؟

به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی

چو شکست توبهٔ من، مشکن تو عهد، باری
به من شکسته دل گو که: چگونه‌ای؟ کجایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی، که درون خانه آیی؟

در دیر می‌زدم من، ز درون صدا بر آمد
که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی

 


عراقی

http://goftamat.persianblog.ir/post/187

 

به سراغ من اگر می آیید(سهراب سپهری)

 

به سراغ من اگر می‌آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.

روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می‌آید.

آدم این‌جا تنهاست

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

 

به سراغ من اگر می‌آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

 

 

سهراب سپهری

با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام (رهی معیری)

 

با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام

جای در بستان سرای عشق می‌باید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام

پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام

خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام

تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام

بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام

لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق همنوایان از نوا افتاده ام

 

 

 رهی معیری

http://zafar-nazarzadeh.persianblog.ir/post/381

شب همه بی تو کار من (شهریار)

شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است

عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ (لطف اله) کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

بوسه تو به کام من ،کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است

 

 

 محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

http://adabestan.parsiblog.com/Posts/10

مرا پرسی که چونی چونم ای دوست؟(نظامی)

مرا پرسی که چونی چونم ای دوست؟
جــــگر پر درد و دل پرخـونم ای دوست

حدیث عاشقی بر من رهـــــــــــــــا کن
تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست

به فریادم ز تو هـــــــــــر روز فریاد
از این فریاد روزافرونم ای دوست

شنیدم عاشقان را مــــــــــــی نوازی
مگر من زان میان بیرونم ای دوست

نگفتی گــــــــر بیفتی گیرمت دست
از این افتاده تر کاکنونم ای دوست

غزلهای نظامـــــــــــــــی بر تو خوانم
نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست

 

نظامی

 http://ashqhanh.blogfa.com/post-40.aspx

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا(بیدل دهلوی)

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای
خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به‌رو
همچوکاکل یک‌جهان جمع‌پریشان درقفا

تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد
چشم مخمورت به‌خون تاک می‌بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل‌گشته خم
مانده‌زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا

رنگ خالت‌سرمه در چشم تماشا می‌کند
گرد خطت می‌دهد آیینهٔ دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

ازصفای عارضت جان می‌چکدگاه عرق
وز شکست‌طره‌ات دل‌می‌دمد جای‌صدا

لعل خاموشت‌گر از موج تبسم دم زند
غنچه‌سازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا

از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما

مردمک از دیده‌ها پیش از نگه‌گیرد هوا
سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند
ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

 
 

بیدل دهلوی

ای خدا این وصل را هجران مکن(مولوی

ای خدا این وصل را هجران مکن
سر خوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سر سبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کاشیان مرغ تو ست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن

جمع و شمع خویش را بر هم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن

گرچه دزدان خصم روز روشنند
آنچه می خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه ی امید را ویران مکن

این طناب خیمه را بر هم مزن
خیمه ی تست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ تر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن

          

 مولوی 

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد (مولوی)

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

 

 

حضرت مولوی

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود(رودکی)

 

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود

سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود

یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود

نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود

جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود

همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود

کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود

بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود

همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!

به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود

شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود

چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود

بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود

شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود

همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود

بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود

به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود

نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود

دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود

بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ ‌و سندان بود

همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود

عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود

تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود

شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود

شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

کجا به گیتی بوده‌ست نامور دهقان
مرا به خانهٔ او سیم بود و حملان بود

که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود

بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود

ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود

چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود

کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود

 

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود(رودکی)

http://ganjoor.net/roodaki/baghimande/sh45/


می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این(حافظ)

 

 

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این
بر در میکده می کن گذری بهتر از این

در حق من لبت این لطف که می‌فرماید
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این

آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید
گو در این کار بفرما نظری بهتر از این

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این

من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این

کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این


 

حضرت حافظ 

پشت شیشه باد شبرو جار می زد (گلچین گیلانی)

 


   پشت شیشه باد شبرو جار می زد
  برف سیمین شاخه ها را بار میزد
  پیش آتش
  یار مهوش
  نرم نرمک تار میزد
 جنبش انگشت های نازنینش

  به چه دل کش
   به چه موزون
  نقش های تار و گل گون
  بر رخ دیوار میزد

  موج های سرخ می رفتند بالا روی پرده
  بچه گربه جست می زد سوی پرده
   جام های می تهی بودند از بزم شبانه
  لیک لب ریز از ترانه

  توله ام با چشم های تاب ناکش
   من نمی دانم چه ها می دید در رخسار آتش
  ابرهای سرخ و آبی
  روزهای آفتابی

   چون دل من
   پنجه نرم نگار خوشگل من

  بسته میشد باز یشد
   جان من لرزنده از ماهور و شهناز می شد

  چشم هایم می شدند از گرمی پندار سنگین
   پلک ها از خواب خوش می امدند آهسته پایین
   با پر موزیک جان می رفت بیرون
   در بهشتی پک و موزون

   ای زمین ! بدرود تو
  ای زمین ! بدرود تو
  سوی یک زیبایی نو
  سی پرتو

  دور از تاریکی شب
  دور از نیرنگ هستی
   رنج پستی
   تیره روزی

  کشمکش دیوانگی بی خانمانی خانه سوزی
  دارد این جا آشیانه
  آرزوی پک و مغز کودکانه
   آرزوی خون و نیروی جوانی

  دارد اینجا زندگانی
   دور از هم چشمی شیطان و یزدان
   دور از آزادی و دیوار زندان
  دور دور از درد پنهان

  دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم ؟
  پس چرا ناگه صدای توله خود را شنیدم
  چشم ها را باز کردم آه دیدم
  یار رفته
  تار رفته

  آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
  بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه
  نو نهال آرزوی تازه ام شل شد ز ریشه
  پشت شیشه

  باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار می زد
  باز باد مست خود را بر در و دیوار می زد
  در رگ من نبض حسرت تار می زد

 

 

    گلچین گیلانی

http://honeyhani22.blogfa.com/

 

بوی جوی مولیان آید همی(رودکی)

بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی

آب  جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شادباش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی

میر ماهست بخارا آسمان
ماه سوی آسمان اید همی

میر سرو است وبخارا بوستان
سرو سوی بوستان اید همی

 

 

رودکی سمرقندی

زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست(خاقانی)

زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست
یک بوی سر به مهر به دست صبا فرست

زان لب که تا ابد مدد جان ما از اوست
نوشی بعاریت ده و بوسی عطا فرست

چون آگهی که شیفته و گشته‌ی توایم
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست

بندی ززلف کم کن و زنجیر ما بساز
قندی زلب بدزد و به ما خون بها فرست

بردار پرده از رخ و از دیده های ما
نوری که عاریه است به خورشید وا فرست

گاهی بدست خواب پیام وصال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست

خاقانی از تو دارد هردم هزار درد
آخر از آن هزار یکی را دوا فرست
 

خاقانی

http://zahed209.persianblog.ir/1381/7/

هنگام که گریه میدهد ساز (نیما یوشیج)


نیما یوشیج
این دود سرشت ابربرپشت
هنگام که نیل چشم دریا
ازخشم به روی می زند مشت.

زان دیرسفرکه رفت ازمن
غمزه زن وعشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری ازاوبه برگشاده.

لیکن چه گریستن ، چه توفان !
خاموش شبی ست هرچه تنهاست
مردی درراه می زند نی
وآواش فسرده برمی آید.

تنهای دگرمنم که چشمم
توفان سرشک می گشاید.

هنگام که گریه می دهد ساز
این دودسرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت.

 

 

نیما یوشیج

http://www.nimayoushij.com/poetry100.html