پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

شد خزان گلشن آشنایی (رهی معیری)

 

شد خزان گلشن آشنایی
باز هم آتش به جان زد جدایی
عمر من این گل. طی شد بهر تو
ور تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر ووفایی
نوگل گلشن جورو جفایی
از دل سنگت...آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن می پرستم
تا هستم
تو مست ازمی به چمن
چون گل خندان از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی؟
تو و این چون ناله کشیدن ها
من و گل چون جامه دریدنها
ز رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
جه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی؟
نمی کنی ای گل یکدم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
گرچه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هرچه توانی ناز
 

 

رهی معیری

همه شب نالم چون نی(رهی معیری)


همه شب نالم چون نی ، که غمی دارم
دل و جان بردی ، اما نشدی یارم

با ما بودی ، بی ما رفتی.
چون بوی گل به کجا رفتی؟

تنها ماندم ، تنها رفتی
چون کاروان رود...

فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم ، خون می بارم

فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم ، چنان که دانی

رهائی از غم نمی توانم
تو چاره ای کن که میتوانی

گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خیزد

چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد.

چون کاروان رود
فغانم از زمین

بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم

نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جوبم

ای شادی جان ، سرو روان،
کز بر ما رفتی،

از محفل ما ، چون دل ما
سوی کجا رفتی؟؟

تنها ماندم ، تنها رفتی
چو ن بوی گل به کجا رفتی؟؟

به کجائی غمگسار من
فغان زار من بشنو...... باز آ

از صبا حکایتی از روزگار من بشنو
باز آ ..... باز آ....


سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی

با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم ، تنها ماندم.......

 

 

  رهی معیری

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ (شهریار)

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

شورفرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین تلخ سربالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

 

 

 محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی (سنایی)

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمائی

همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزائی

تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بی‌زن و جفتی، ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی،‌ تونصیر الامرایی

تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنائی

بری از رنج و گدازی، بری از درد ونیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرائی

بری از خوردن و خفتن،‌بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطائی

نتوان وصف تو گفتن که در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبُد این خلق و تو بودی، ‌نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی، نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی، همه علم و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی، ‌همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمّی تو فزایی

احدٌ لیس کمثله، صمدٌ لیس له ضدّ
لِمَنْ المُلک تو گویی که مرآن را تو سزایی

لب و دندان «سنائی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

 

 

سنایی غزنوی

تورا نا دیدن ما غم نباشد (سعدی)

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

 

حضرت سعدی

http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh203/

تا کی به تمنا ی وصال (شیخ بهایی)

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه
 جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید
هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر "خیالی" به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

http://creativity.schoolnet.ir/takei.htm

به وقت گرینویچ (حسین پناهی)

به وقت گرینویچ

 **

اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت
و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!

من اولین قابله ای هستم که ناف شیری را بریده است !
اولین آواز را من خواندم ،

برای زنی که در هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ،
تنها نارگیل شامم را قاپیدُ برد !

من اولین کسی هستم که از چشم زنی ترسیده است !
من ماگدالینم ! غول تماشا !

کاشف دلُ فندقُ سنگ آتش زنه !
سپهر را من نیلگون شناختم !

چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوذه !
خدا ، کران بیکرانه شکوهِ پرستش من بود

و شیطان ، اسطوره تنهائی اندیشه های هولناک من !
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود !

کفش ، ابتکار پرسه های من بود
و چتر ، ابداع بی سامانی هایم !

هندسه ! شطرنج سکوت من بود
و رنگ ، تعبیر دل تنگی هایم !

من اولین کسی هستم که ،
در دایره صدای پرنده یی بر سرگردانی خود خندیده است !

من اولین سیاه مستِ زمینم !
هر چرخی که می بینید ،

بر محور ِ شراره های  شور عشق  من می چرخد !
آه را من به دریا آموختم !

من ماگدالینم !
پوشیده در پوستِ خرس

و معطر به چربی ِ وال !
سرم به بوتۀ خشکِ گونی مانند است ،

با این همه هزار خورشیدُ ماهُ زمین را
یک جا در آن می چرخانم !

اولین اشک را من ریختم ،
بر جنازه زنی که غوطه ور در شیرُ خون

کنار نارگیلی مُرده بود !
بی هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ... !

 

   حسین پناهی

باده فروش می بده (لیلا کسری "هدیه)

 

باده فروش می بده باده فروش می بده
باده ی نابم بده درده شرابم بده

آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و بهار و همه چی پر کشید

خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمیخوام اشک من از حد گذشت

آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و بهار و همه چی پر کشید

خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمیخوام اشک من از حد گذشت

باده فروش می بده باده فروش می بده
دوست ندارم این همه بد دیدنو

باز به حقیقت برسونین منو
باده فروشان می و مستی میخوام

عمرمو با باده پرستی میخوام
عاشق عشقم منو باور کنین

باز دو سه جرعه می رو بیشتر کنین
عاشق و دیوونه بدونین منو

باز به حقیقت برسونین منو
باده فروش می بده باده فروش می بده

باده فروش می بده باده فروش می بده
دلم از غصه به درد اومده

دنیا با من بر سر جنگ اومده
رحمی نداره دل صیاد من

می بده تا غم بره از یاد من
باده فروش باده فروش

 

لیلا کسری (هدیه)

قصیده آبی خاکستری سیاه (حمید مصدق )

  قصیده آبی خاکستری سیاه 

 **

 در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
ولی
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، ناممیون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای باز باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند  

آذر ، دی 1343
حمید مصدق

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت(حافظ)

 

 

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
 

 

حضرت حافظ

هر دم به روی من گوید عدوی من(عبید رجب )

هر دم به روی من

گوید عدوی من

کاین لفظ دری تو چون دود می رود

نابود می شود

باور نمی کنم باور نمی کنم باور نمی کنم

لفظی که از لطافت آن جان کند حضور

رقصد زبان به سازش و آید به دیده نور

لفظی به رنگ لاله ی دامان کوهسار

از تنگ شکرست

قیمت تر و عزیز

از پند مادرست

زیب از بنفشه دارد و ناز بوی ، بوی

صافی ز چشمه جوید و شوخی ز آب جوی

نو نو طراوتی بدهد

چون سبزه ی بهار

فارم چو صوت بلبل و دلبر چو آبشار

با جوش و موج خود

موجی چو موج رود

با ساز و تاب خود

با شهد ناب خود

دل آب می کند

شاداب می کند

لفظی که اعتقاد من است و مرا وجود

لفظی که پیش هر سخنم آورد سجود

چون خاک کشورم

چون ذوق کودکی

چون بیت رودکی

چون ذره ی نور بصر می پرستمش

چون شعله های نرم سحر می پرستمش

من زنده و زدیده ی من

چون دود می رود ؟

نابود می شود ؟

باور نمی کنم

نامش برم ، به اوج سما می رسد سرم

از شوق می پرم

صد مرد معتبر

آید بر نظر

کان را چو لفظ بیت و غزل

انشا نموده ام

با پند سعدی ام

با شعر حافظم

چون عشق عالمی به جهان

اهدا نموده ام

سرسان مشو ، عدو

قبحی زمن مجو

کاین عشق پاک در دل دلپرور جهان

ماند همی جوان

تاهست آدمی
تا هست عالمی 

 

عبید رجب  

شاعر معاصر تاجیک

http://blog.owhadi.ir/1390/08/17/348/

الهی غنچهٔ امید بگشای!(جامی)

 

الهی غنچهٔ امید بگشای!
گلی از روضهٔ جاوید بنمای

بخندان از لب آن غنچه باغم!
وزین گل عطرپرور کن دماغم!

درین محنت‌سرای بی مواسا
به نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا!

ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!
زبانم را ستایش‌پیشه گردان!

ز تقویم خرد بهروزی‌ام بخش!
بر اقلیم سخن فیروزی‌ام بخش!

دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!

گشادی نافهٔ طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!

ز شعرم خامه را شکرزبان کن!
ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!

سخن را خود سرانجامی نمانده‌ست
وز آن نامه بجز نامی نمانده‌ست

درین خم‌خانهٔ شیرین‌فسانه
نمی‌یابم نوایی ز آن ترانه

حریفان باده‌ها خوردند و رفتند
تهی‌خم‌ها رها کردند و رفتند

نبینم پختهٔ این بزم، خامی
که باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامی

بیا ساقی رها کن شرمساری!
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!

 

 جامی 

یوسف و زلیخا

 http://moraffah.blogfa.com/cat-66.aspx